eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.2هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
7.4هزار ویدیو
49 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
# حضور امام زمان «عج» در حرم امام رضا «ع» های امام رضایی
1_1416984702.mp3
3.21M
بشنوید| توصیه‌ها و دستورات ویژه استقبال از ماه رجب. [ آب دستتونه بذارید زمین، 🌱 این صوت رو گوش بدید حتماً ] 🌒 ٢ روز تا ماهِ رجب ➖➖➖➖➖➖➖
8.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 روایتی متفاوت از خدمت به نیابت از یک 🔹فاطمه دهقانی از شهدای حادثه تروریستی کرمان آماده بود تا اولین کشیک خود را در حرم امام رضا علیه السلام خدمت کند ولی ...💔🕊 ...♥️
تاریخ تولد: ۳ / ۱۱ / ۱۳۴۰ تاریخ شهادت: ۹ / ۱ / ۱۳۶۷ محل تولد: گیلان،لنگرود،کومله محل شهادت: عراق شش روز بعد از عقد بود که شهید حسین املاکی عازم جبهه شد 💠همسرش شهید نقل می کند به پدرم گفت: برای تهیه جهیزیه به زحمت نیفتید.هیچ چیز نخرید.من یخچال و تلویزیون با پس انداز خود خریده ام،ما بقی اثاثیه را هم کم کم خودمان می خریم. پدرم گفت: حسین جان! هر چه که لازم و ضروری باشه و در توان مان، برای زهرا می خریم. 💠همرزم شهید می گوید ؛هیچ وقت به دنبال پست و مقام نرفت می‌گفت من نمی‌توانم در پادگان بنشینم، باید کف میدان نبرد و میان رزمنده‌ها باشم. اصلاً خودش به استقبال کار و خطر می‌رفت https://eitaa.com/Shahid_ebrahim_hadi3
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
تاریخ تولد: ۳ / ۱۱ / ۱۳۴۰ تاریخ شهادت: ۹ / ۱ / ۱۳۶۷ محل تولد: گیلان،لنگرود،کومله محل شهادت: عراق
💠اواخر جنگ بود روی تپه ای نشسته بودیم،به حسین آقا گفتم: جنگ اگر تمام بشود و شما شهید نشوید بعد از جنگ چه کار می کنید؟ 💠حسین آقا سرش را پایین انداخت و اشک در چشم‌هایش جمع شد و گفت: من شهید می‌شوم ،حتماً شهید می‌شوم ،شهادت من ان شاءالله نزدیک است.»🕊️ 💠شهید حسین املاکی در عملیات والفجر 10 بر اثر مسمومیت مواد شیمیایی در حالی که ماسکش را به همرزمش داده بود تا نجات پیدا کندخود به شهادت رسیدو پیکرش هرگز بازنگشت🕊️ *جاویدالاثر* 🌹شادی روح شهدا صلوات 🌹 https://eitaa.com/Shahid_ebrahim_hadi3
4_6026075056021442224.mp3
7.09M
👇ترجمه صفحه ۴۳ 🌹 هدیه به محضر حضرت بقیه الاعظم روحنا فداک 🌹 🕊به نیابت از https://eitaa.com/joinchat/3347251394Cd8846c59bb ✅ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
18.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مداحی پسر برای مادر شهیدش 😭 🥀سید داود میر طالبی پسر شهیده سیده صغری حسینی فرد🥀 استان فارس شهرستان مُهر ‎
3_محبت پدر.mp3
1.57M
🔊 قسمت سوم: محبت پدر مدت زمان ویس : دو دقیقه
معرفی کتاب ایوب بلندی؛ به روایت شهلا غیاثوند همسر شهید «ایوب بلندی به روایت شهلا غیاثوند، همسر شهید» جلد سوم از مجموعه «اینک شوکران» است که زندگی شهیدِ فرزانه، ایوب بلندی را از زبان همسرش روایت می‌کند. «اینک شوکران مجموعه‌ای» از مجموعه‌های انتشارات روایت فتح است که زندگی شهدای جانباز را از زبان همسرانشان روایت می‌کند. این اثر شش جلدی، نوشته‌هایی است، درباره مردانی که در سال‌های جنگ، زخمی شدند اما نرفتند. زخم‌ها ماندند تا سال‌ها بعد از جنگ و محملی شدند برای نماندنشان. «اینک شوکران»، برجسته است، پررنگ است، درست مثل همان کلمه‌هایی که وسط قهوه‌ای سوخته جلد، حک شده‌اند.
📚 زندگینامه 🌷 به نام خدا 💠قسمت اول: وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود. مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت:خوش آمدی برو بالا، الآن حاجی را هم میفرستم. بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید. دلم شور میزد. نگرانی را که توی چشم های شهیده و زهرا می دیدم دلشوره ام را بیشتر میکرد. به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم دعای کمیل و حالا آمده بودیم، خانه دوستم صفورا. تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با جانباز ازدواج کنم یک هفته مریض شد! کلی آه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی. دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده. همه بزرگتر های فامیل روم تعصب داشتند. عمه زینبم از تصمیمم باخبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید. وقتی برای دیدنش رفتم با یک ترکه مرا زد و گفت : اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ، برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن. اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است! چه طوری زنده است! فردا با چهار تا بچه نگذاردت! صفورا در بیمارستان مدرس، کمک پرستار شده بود همانجا ایوب را دیده بود. او را از جبهه برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند. صفورا آنقدر از خُلق و خوی ایوب برای پدر و مادرش تعریف کرده بود که آنها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان. ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت. این رفت و آمد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را به هم معرفی کند.. رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم. اگر می آمد و روبرویم مینشست، آنوقت نگاهمان به هم می افتاد و این را دوست نداشتم. همیشه خواستگار که می آمد، تا مینشست روبرویم، چیزی ته دلم اطمینان میداد این مرد من نیست. ایوب آمد جلوی در و سلام کرد. صورت قشنگی داشت. یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و آن یکی بی حس بود و حرکت نداشت، ولی چهار ستون بدنش سالم بود. وارد شد. کمی دورتر از من و کنارم نشست. بسم الله گفت و شروع کرد. دیوار روبرو را نگاه می کردیم. و گاهی گل های قالی را و از اخلاق و رفتار های هم می پرسیدیم. بحث را عوض کرد. _خانم غیاثوند، حرف های امام برای من خیلی سند است. +برای من هم. _اگر امام همین حالا فرمان بدهند که همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم. +اگر امام این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام یقین دارم. _شاید روزی برسد که بنیاد به کار من جانباز رسیدگی نکند، حقوق ندهد دوا ندهد، اصلاً مجبور بشویم در چادر زندگی کنیم. +میدانید برادر بلندی، من به بدتر از این هم فکر کرده ام، به روزهایی که خدای ناکرده انقلاب برگردد، آنقدر پای انقلاب می ایستم که حتی بگیرند و اعداممان کنند...! ♦️ادامه دارد...