eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.2هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
9.3هزار ویدیو
60 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
1.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊 شهید امنیت بسیجی شهید ❤️ ولادت:1368/5/24 شهادت:1396/3/24 مصادف با 19رمضان محل شهادت: چابهار درگیری گروهک تروریستی از ویژگی های بارز شهید ساده زیستی بود. علی رقم این که از نظر مالی مشکلی نداشت و بسیار بسیار به قول امروزی ها لارژ بود و اهمیتی برای پول قائل نمی شد و از طرفی در سنی بود که مثل همه ی جوان ها شاید علاقه داشت خیلی چیزهارا داشته باشد و تجربه کند ولی راه خودش رو انتخاب کرده بود، کسب رضایت الهی و همرنگی با شهدا رو بر همه چیز مقدم میدانست. با قناعت زندگی میکرد و مصداق بارز این روایت بود👇 امام صادق*ع* فرمودند: مؤمن، پرکار و کم خرج و زندگی اش را خوب اداره می کند. بسیار کم هزینه زندگی میکرد و الباقی درآمدش را برای خودش نگه نمیداشت و در راه دستگیری از دیگران و انفاق هزینه میکرد. 🌷یادش گرامی وراهش پررهرو ‎‎‌‌‎‎
9.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ خبر خوب دارم برات: می خوام از طرف تو طواف مستحبی بجا بیارم هفته پیش ۲ میلیون و۵۰۰هزار نفر اسم نوشتن. الان هم اسم خودت و خانواده ات و امواتت رو تو این لینک وارد کن👇 https://roohbakhshac.ir/ziyarat ⭕️ مهم اینه👇 این روزا که مکه هستم سعی می کنم هر طوری شده تورو همراه خودم کنم در یک سفر مجازی، چه در موسم حج یا عرفات یا منا و حتی مدینه که می خوام برم طوری برات عکس و فیلم بذارم که حس کنی اونجایی و جای خالی ات رو پر کنم کانال رو همین الان دنبال کن که گمش نکنی 👇 https://eitaa.com/joinchat/2334982163C65bbc6af0d واسه عید غدیر هم خبرای خوبی در راهه😎
«محمدرضا هادیان دولت‌آبادی» سال ١٣۴۴ در تهران دیده به جهان گشود. وی با شروع جنگ تحمیلی به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شتافت. او مدتی نیز همراه با دیگر رزمندگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سوریه و لبنان دوشادوش دیگر مبارزین با رژیم صهیونیستی به مبارزه پرداخت. او سرانجام در ۲۴ خرداد سال ۱۳۶۵ در «فاو» به شهادت رسید.
شهید «محمدرضا هادیان دولت‌آبادی» در فرازی از مناجات‌نامه خود با خداوند متعال آورده است: 🔹من از آن‌روز می‌ترسم که تو با عدالت با من برخورد کنی. الهی، از گناهانم درگذر و به من به رحمانیتت روی کن و از سر تقصیراتم بگذر که من اگر به اسم هم باشد از امت پیامبر تو هستم و از شیعیان علی و از دوستداران حسین و از سربازان حضرت حجت ابن الحسن العسکری (عج
شهید «محمدرضا هادیان» در نامه‌ای خطاب به خانواده خود آورده است: «برای نماز و حجاب خود، اهمیت فوق‌العاده قائل شوید و زندگی و خانه خود را همیشه خوب و منظم نگه دارید و از همه مهمتر خدا را راضی نگه دارید 🕊شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥با توجه به شناختی که دارم اجماع صورت نمی‌گیرد!! ⏪ نظر حاج آقا در مورد انتخابات ۱۴۰۳ : 🔹به چه کسی رای بدهیم؟ به کسی که علاوه بر پاکدستی و ساده زیستی و....، کار در میدان هم داشته باشد. صرف برنامه بر روی کاغذ کافی نیست.
29.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تسلیت عرض میکنیم محضر قلب داغدار امام زمان (عج) و خدمت تمامی شما بزرگواران ، شهادت حضرت امام محمدباقر علیه السلام 🕯🏴
امشب آخرین مسافر کربلا راهی بقیع میشود 💔خداحافظ ای آخرین یادگار کربلا 💔منتظر وارث غدیر برای انتقام خونتان می‌مانیم 🖤 شهادت‌ امام‌ محمد باقر‌ علیه السلام بر همه منتظران تسلیت باد.
41.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴«آجرک الله یا صاحب الزمان»🏴 🖤روضه جانسوز امام محمد باقر علیه السلام با نوای: سید رضا نریمانی شهادت مظلومانه حضرت امام محمد باقر علیه‌السلام تسلیت باد🖤
✍️ 💠 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!» درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. 💠 صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» 💠 او با همان لهجه عربی به نرمی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» 💠 صدای امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 💠 و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم بوده و الان نماد مخالفت با شده!» و او با دروغ مرا به این کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» 💠 و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟» 💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. 💠 از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی ؟»... ✍️نویسنده: