eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.1هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
7.2هزار ویدیو
47 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙استاد رائفی پور 🔸همین فردا ظهوره! ایام الله و ظهور رو نزدیک بدونید👌🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ زیباست ... تـو را دیـدن از این پنجره صبح در این هوای گرم تابستانی!🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت آقا دیروز بدون عصا آمد،رای داد ،ایستاده با ملت سخن گفت. همین یک پیام برای دنیا امروز بس بود تا بفهمد ما هنوز ایستاده ایم... ما شا الله لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم 😍
🔴نتایج نهایی و رسمی انتخابات اعلام شد/ انتخابات به دور دوم کشیده شد ۵۸ هزار و ۶۴۰ شعبه در ۴۸۲ شهرستان شمارش شده که تعداد ۲۴ میلیون و ۵۳۵ هزار و ۱۸۵ رای اخذ شده است. 🔹تعداد آرای مسعود پزشکیان ۱۰ میلیون و ۴۱۵ هزار و ۹۹۱ 🔹تعداد آرای سعید جلیلی ۹ میلیون و ۴۷۳ هزار و ۲۹۸ ‏ 🔹‏تعداد آرای محمدباقر قالیباف ۳ میلیون و ۳۸۳ هزار و ۳۴۰ 🔹تعداد آرای مصطفی پورمحمدی ۲۰۶ هزار و ۳۹۷ 🔹کل آرای شمارش‌شده: ۲۴۷۳۵۱۸۵ رأی 🔹مسعود پزشکیان: ۱۰۴۵۹۱ 🔹سعید جلیلی: ۹۴۷۳۲۹۸ 🔹محمدباقر قالیباف: ۳۳۸۳۳۴۰ 🔹مصطفی پورمحمدی: ۲۰۶۳۹۷
♦️یک فعال رسانه‌ای ایرانی در مدینه منوره دستگیر شد! 🔹سید کاظم روح بخش، حاجی ایرانی به جرم فعالیت تبلیغی علیه رژیم صهیونیستی توسط پلیس عربستان سعودی دستگیر شد. براساس شنیده‌ها اولین دادگاه این شهروند ایران به همراه با مترجم تحمیلی تا ساعاتی دیگر در مدینه برگزار می‌شود. ‌‌‌ انتشار حداکثری با شما ✅
13.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 ماجرای پیشگویی امام علی (ع) درباره نحوه شهادت «میثم تمار» یار ایرانی خود ▪️امروز ۲۲ ذی الحجه، سالروز شهادت جناب میثم تمار
🏴مقبره میثم تمار در نزدیکی مسجد کوفه ▪️میثَم تمّار اَسَدی کوفی، از یاران امام علی(ع)، امام حسن مجتبی(ع) و امام حسین(ع)، که پیش از واقعه کربلا در کوفه به شهادت رسید. از جزئیات زندگی میثم، اطلاعات روشنی در دست نیست. او در کوفه خرمافروشی می‌کرد. کرامات و پیش‌گویی‌هایی به او نسبت داده‌اند. او به دستور ابن زیاد به دار آویخته شد. مرقد میثم تمار، در نزدیکی مسجد کوفه قرار دارد. 👈مقاله ی میثم تمار در دانشنامه اسلامی 👈مقاله ی میثم تمار در ویکی شیعه ▪️شهادت مظلومانه حضرت میثم تمار علیه السلام را خدمت امام زمان علیه السلام و دوستدارانشان تسلیت عرض می‌نماییم.
اولین تصویر از شهید فرهاد جلیل و شهید ابراهیم مرمزی که توسط اشرار مسلح هنگام حمله به صندوق آرا رای ریاست جمهوری در منطقه راسک استان سیستان بلوچستان به درجه رفیع شهادت رسیدند. این دو شهید در حال تامین امنیت صندوق های رای بودند که توسط اشرار به شهادت رسیدند
🥀السلام علیک ایها الغریب 🥀 ⚡️ یا بنی اذهبوا فتحسسوا من یوسف 🔥فتنه دارد ره درمان، -برخیزیم راه حل هست،مسلمان! -برخیزیم جملگی گر همه باهم پی یوسف برویم می رسد یوسف دوران، -برخیزیم 🔥برای دفع فتنه ی منافقان در انتخابات: 🤲و اکثروا الدعاء-الفرج 🤲و اکثروا الدعاء-الفرج 🤲و اکثروا الدعاء -الفرج 🔥سستی نکنیم که آسیب خواهیم دید نشر حداکثری نشرحداکثری نشرحداکثری
🔻اتحاد طرفداران #قالیباف و #جلیلی برای پیروزی در دور دوم✌️🇮🇷 🔹با اعلام رسمی نتایج و قطعی‌شدن حضور پزشکیان و جلیلی در دور دوم، طرفداران قالیباف خیلی زود حمایت خود از سعید جلیلی به‌عنوان نماینده جبهه انقلاب را اعلام کردند. 🔹این موج حمایتی ان‌شاءالله در روز‌های آینده شدت بیشتری به خود می‌گیرد. سلام بر جلیلی ؛ درود بر قالیباف #نه_به_دولت_سوم_روحانی #انتخابات
📸 دعوت قاضی‌زاده هاشمی برای حمایت از دکتر سعید جلیلی
⭕️متن کامل بیانیه محمدباقر در حمایت از سعید 🔹من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم‌من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا 🔹انتخابات ۸ تیر نشانه باور عمیق نظام جمهوری اسلامی و رهبر فرزانه انقلاب به مردم سالاری دینی است که پنجره فرصت تغییرات را از درون ساختار انتخابات فراهم می کند و اجازه می دهد جریان های متعدد با سلیقه های مختلف بتوانند در رقابتی سالم و عادلانه ، خود را به مردم عرضه کنند و مردم عزیز با مشارکتی موثر‌ مدیران اجرایی خود را انتخاب کنند. 🔹اینجانب خدا را شاکرم علی رغم اینکه منطق سیاسی حکم بر ماندن من در جایگاه ریاست مجلس می کرد، در انجام تکلیف و دوری از تخریب های گسترده، بر کرسی عافیت طلبی تکیه نزدم. خوشحال هستم که با هدایتهای الهی در این لحظه تاریخی برای عدم بازگشت به دوره خسارت بار دهه ۹۰ و ناتمام نماندن راهی که با شهید رییسی شروع کرده بودیم، چه برای آمدن و چه برای کنار نرفتن تردید به خود راه ندادم و شرمنده شهدا و امام شهدا نشدم که این حضور فرصتی را برای جریان انقلابی در دور دوم انتخابات فراهم کرد و خداوند نیز بر این حقیر منت گذاشت و قلب های بزرگان و متنفذان اخلاقی، مذهبی، آیینی، حوزوی و دانشگاهی و همچنین عموم مردم نجیب و اقشار محترم را بر حمایت از این بنده پرتقصیر هدایت کرد که ضروری می دانم از همه کسانی که با بزرگ منشی بر اینجانب لطف داشتند، تشکر ویژه کنم و بابت فشارهای غیراخلاقی که بخاطر این حمایت متحمل شدند، از خداوند طلب اجر کنم. 🔹آنها در لحظه مهم تصمیم، هزینه دادن را بر مصلحت اندیشی ترجیح دادند. بزرگی ارزش این حمایت برای من بیش از همه روشن است چرا که می دانم این بزرگان هیچ گاه خود را برای فردی هزینه نمی کنند مگر برای انجام تکلیف الهی. 🔹همچنین لازم است تاکید کنم راه هنوز پایان نیافته است و علی رغم اینکه اینجانب برای شخص آقای دکتر پزشکیان احترام قائل هستم، اما بدلیل نگرانی از برخی اطرافیان ایشان، از همه نیروهای انقلابی و حامیان خود می‌خواهم که کمک کنند تا جریانی که مسبب بخش مهمی از مشکلات اقتصادی و سیاسی امروز ما است، به عرصه قدرت باز نگردند لذا همه باید تلاش کنیم تا نامزد جبهه انقلاب آقای دکتر جلیلی بعنوان رئیس دولت چهاردهم انتخاب شوند. 🔹در پایان وظیفه خود می دانم سپاس خود را از رهبرفرزانه انقلاب که با هدایت های خود مسیر انتخابات را در جهت مشارکت حداکثری و انتخاب اصلح هموار کردند، اعلام کنم و از همه حامیان خود که مظلومانه ، تحت بیشترین فشارها و تخریب های همه جانبه برای بازگرداندن گفتمان عقلانیت انقلابی و کارآمدی شبانه روز تلاش کردند تشکر فراوان می کنم و اطمینان دارم مورد لطف شهدا مخصوصا شهید سلیمانی قرار گرفته‌اند. والسلام ✍️محمد باقر قالیباف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقای دکتر جلیلی!!! امروز دیگر بحث انتخاب شما نیست بلکه بحث سرنوشت امت اسلامی است عاجزانه تقاضا داریم چهره‌هایی که این مدت به اختلاف دامن می‌زدند را به نحوی مدیریت کنید . یادتان باشد این باخت، باخت امت اسلامی است
. تاریخ مناظره‌ها و برنامه‌های تبلیغاتی دور دوم انتخابات ریاست‌جمهوری مشخص شد
💢 🌹 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام (علیه‌السلام) خوانده بودم، قالب تهی می‌کردم و تنها پناه امام مهربانم (علیه‌السلام) جانم را به کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، ترسناکی بود و تا لحظه‌ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را می‌دیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. 💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس می‌کردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمی‌توانم از جا بلند شوم. زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمی‌دانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. 💠 تنها چیزی که می‌دیدم ورود وحشیانه به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی می‌خواست از ما کند. زن‌عمو و دخترعمو‌ها پایین پله‌های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست‌شان برنمی‌آمد که فقط جیغ می‌کشیدند. از شدت وحشت احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی‌توانستم جیغ بزنم و با قدم‌هایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب می‌رفتم. 💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می‌کوبید تا نقش زمین شد و دیگر دست‌شان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمی‌چرخید تا التماس‌شان کنم دست از سر برادرم بردارند. 💠 گاهی اوقات تنها راه نجات است و آنچه من می‌دیدم چاره‌ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزده‌ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله‌ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آن‌ها و ما زن‌ها نبود. زن‌عمو تلاش می‌کرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه می‌زدند و به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت می‌کشید تا از آغوش زن‌عمو جدایشان کند. 💠 زن‌عمو دخترها را رها نمی‌کرد و دنبال‌شان روی زمین کشیده می‌شد که ناله‌های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب می‌کشیدم و با نفس‌های بریده‌ام جان می‌کَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را می‌دیدم که به سمتم می‌آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. 💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس‌های را حس کردم و می‌خواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!» 💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو می‌خوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله‌ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این شده‌ام. 💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش می‌کشید و من از درد ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که روی پله‌های ایوان با صورت زمین خوردم. 💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمی‌کردم که تازه پیکر بی‌سر عباس را میان دریای دیدم و نمی‌دانستم سرش را کجا برده‌اند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده می‌شد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه شده است... ادامه دارد ... نویسنده فاطمه ولی نژاد
💢 🌹 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. 💠 عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. 💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. 💠 در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. 💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. 💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. 💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!» 💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» 💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟» 💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت... ادامه دارد ... نویسنده فاطمه ولی نژاد
💢 🌹 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می‌کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله‌های داعش را به‌وضوح می‌شنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس می‌گرفت که درگیر آموزش‌های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن و دیدار دوباره‌اش دلخوش بودم. 💠 تا اولین افطار چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب در سلیمان‌بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله‌ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. 💠 شرایط سخت محاصره و جیره‌بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای به نان و شیره توت قناعت می‌کردیم و آب را برای طفل خانه نگه می‌داشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً می‌توانستیم امشب گریه‌های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک می‌شد، باید چه می‌کردیم؟ 💠 زن‌عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو می‌خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده‌ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزه‌داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش می‌زد که چند روزی می‌شد با انفجار دکل‌های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش می‌شد دیگر از حال حیدرم هم بی‌خبر می‌ماندم. 💠 یوسف از شدت گرما بی‌تاب شده و حلیه نمی‌توانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب می‌فهمیدم گریه حلیه فقط از بی‌قراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در شمالی شهر در برابر داعشی‌ها می‌جنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زن‌عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. 💠 زن‌عمو نیم‌خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با می‌زنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه‌های در و پنجره در هم شکست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده‌های شیشه روی سر و صورت‌شان پاشیده بود. 💠 زن‌عمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه می‌کرد نمی‌توانست از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس می‌لرزید، یوسف یک نفس جیغ می‌کشید و تا خواستم به کمک‌شان بروم غرّش بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره‌های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. 💠 در تاریکی لحظات نزدیک مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمی‌دید و تنها گریه‌های وحشتزده یوسف را می‌شنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می‌کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمی‌دیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟» 💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمی‌دید و با دلواپسی دنبال ما می‌گشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می‌لرزند. پیش از آنکه نور را سمت زن‌عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!» 💠 ضجه‌های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ می‌ترسیدم عباس از دست‌مان رفته باشد که حتی جرأت نمی‌کردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش می‌کرد و من در شعاع نور دنبالش می‌گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی‌خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست... ادامه دارد ... نویسنده فاطمه ولی نژاد