9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توصیف امام زمان از زبان
بازیگر معروف سیدشهاب حسینی
#امام_زمان🤍
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توصیف امام زمان از زبان
بازیگر معروف سیدشهاب حسینی
#امام_زمان🤍
18.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اربعین حسینی برای زائران پاکستانی، رنگ و بوی رضوی دارد ...
🏴 شبیه بارون میان، به قیمتِ جون میان ...
🔹 میزبانی و پذیرایی از زائرین پاکستانی اربعین حسینی در مجتمع رفاهی و زائرسرای امام رضا علیهالسلام _ منطقه مرزی میرجاوه
Ali Faniزیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
زمان:
حجم:
28.44M
#زیارت_عاشورا
🕊 روز چهلم از چله زیارت عاشورا و ۴۰بار
«اللهم عجل لولیک فرج »
🔹به نیابت از شهید اسحاق پناهی و شاهرخ پناهی
🔹 هدیه به ابا عبدالله الحسین علیه به السلام و شهدای کربلا
💠به نیت سلامتی و تعجیل فرج امام زمان عج
🔹شهید اسحاق پناهی نهم آذر ۱۳۴۱، در شهرستان اردبيل به دنيا آمد.
🔹 پدرش نصرت و مادرش شاهبيگم نام داشت. تا پايان دوره متوسطه تحصيل كرد و ديپلم گرفت.
🔹به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. دوازدهم خرداد ۱۳۶۴، در سردشت هنگام درگيري با نيروهاي حزب دمكرات بر اثر انفجار مين و اصابت تركش به شهادت رسيد.
🔹 پيكر پاکش را در امامزاده عقيل شهرستان اسلامشهر به خاك سپردند
#شهید_اسحاق_پناهی
🕊فرازی از وصیتنامه شهید شاهرخ پناهی 🕊
🔹پدرو مادر بزرگوارم به شما تبریک عرض می کنم که لا اقل توانستم شما رام نزد دشمنان اسلام رو سفید کنم و شما را از خانواده شهدا قرار دهم .
🔹از خداوند متعال می خواهم که به شما صبر و استقامت عنایت بفرماید تا از رفتن فرزندان دیگرتان به جبهه جلوگیری نکنید
🔹هیچ کس حق ندارد بگوید بیچاره جوان بود ،این جوانان هستند که اسلام را زنده نگه داشته اند
🔹تنها خواهشی که دارم این است هر کس مرا دوست دارد و خاطر مرا می خواهد
باید امام عزیزمان را دوست داشته باشد و امام را تنها نگذارد چون من امام را دوست داشتم و به او لبیک گفتم و به جبهه رفتم
🔹از شما خواهش می کنم اسلام را یاری کنید چه با مال خود، با جان خود ،با زبان خود و به هر طریقی که می توانید
#شهید_شاهرخ_پناهی
🌷شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🌷
43.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺تحول دلها برای اربعین کار خداست و علامت نصرت الهی که خواهد آمد.
اللهم عجل لولیک الفرج
👈فرج درخواست همگانی لازم داره.
👈بخوایم همگانی بشه همه باید بیان تو گود. و هر کسی قدم خودشو برداره.
👈هر کی یه قدم، حتی کوچیک برداره کار میوفته جلو
👌بسم الله.... قدم خودت رو برا فرصت استثنایی اربعین بردار
🔸باید یه عده از زوار رو تحت تاثیر قرار بدی.
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت بیست و پنجم
روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم، دلخوریش از من واضح بود. سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه. مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه. توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید و من رو خطاب قرار نمی داد. اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم. حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود.
سه، چهار ماه به همین منوال گذشت. توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو. بدون مقدمه و در حالی که اصلا انتظارش رو نداشتم، یهو نشست کنارم،
- پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟
همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن. با دیدن رفتار ناگهانی دایسون، شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد. هنوز توی شوک بودم اما آرامشم رو حفظ کردم،
_دکتر دایسون واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن و وقتی یه مرد، بعد از سال ها زندگی، از اون زن خواستگاری می کنه، اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟ یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ یا بوده اما حقیقی نبوده؟
خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم. خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود.
منم بی سر و صدا و خیلی آروم، در حال فرار و ترک موقعیت بودم. در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون. در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه، توی اون فشار کاری.
که یهو از پشت سر، صدام کرد.
دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد. می خواستم گریه کنم. چشم هام مملو از التماس بود. تو رو خدا دیگه نیا، که صدام کرد،
- دکتر حسینی، دکتر حسینی. پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟
ایستادم و چند لحظه مکث کردم،
- من چطور آدمی هستم؟
جا خورد
- شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ با تمام خصوصیات مثبت و منفی.
معلوم بود متوجه منظورم شده،
- پس علائق تون چی؟
- مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و ... واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ چند لحظه مکث کردم. طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه، ممکنه نتونن. در کنار اخلاق، بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است. اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار، آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن.
اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت. بدون توجه به واکنش دیگران. مدام میومد سراغم و حرف می زد.
با اون فشار و حجم کار، این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود. دیگه حتی یه لحظه آرامش، یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم.
دفعه آخر که اومد، با ناراحتی بهش گفتم،
- دکتر دایسون، میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ و حرف ها صرفا کاری باشه؟
خنده اش محو شد. چند لحظه بهم نگاه کرد،
- یعنی، شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟
چند لحظه مکث کردم. گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود، اما حالا،
- صادقانه، من اصلا به شما فکر نمی کنم. نه به شما، که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم. نه فکر می کنم، نه...
بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم. دوباره لبخند زد،
- شخص دیگه که خیلی خوبه، اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟
خسته و کلافه، تمام وجودم پر از التماس شده بود،
- نه نمی تونم دکتر دایسون. نه وقتش رو دارم، نه، چند لحظه مکث کردم؛ بدتر از همه، شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید.
- ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون توجه کنید.
یهو زد زیر خنده.
_اینقدر شناخت از شما کافیه؟ حالا می تونید بهم فکر کنید؟
- انسان یه موجود اجتماعیه دکتر. من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته. حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید، من ندارم. بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده. وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم. حتی اگر هم داشته باشم، من یه مسلمانم و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید، از نظر شما، خدا، قیامت و روح، وجود نداره.
در لاکر رو بستم،
- خواهش می کنم تمومش کنید.
و از اتاق رفتم بیرون.
برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید. شده بودم دستیار دایسون. انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم. باورم نمی شد. کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد. دلم می خواست رسما گریه کنم.
برای اولین عمل آماده شده بودیم. داشت دست هاش رو می شست. همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد. ولی سریع لبخندش رو جمع کرد.
(نویسنده شهید سید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد..