⊰•🌱•⊱
.
چادرِمشڪۍڪشیدۍمثلڪعبہبرسرت
بعدازاینبَرگَردنم،بانوطَوافَتواجباست!
.
⊰•🌱•⊱¦⇢#چادرانه
⊰•🌱•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
13.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰•🦋•⊱
.
دلم نمیخوام اصلا به نبودنم فکر کنم ..
میخوام امسال با یه کوله ؛
پرِاشک ..
با یه دل ، پرهدلتنگی ..
و همدمِ روضه های محرم ، چفیه :)
که میخوام اشکامو ، لحظه اولین نگاه به گنبد
باهاش پاک کنم
بیام پابوستون💔
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#ڪربلاییامینقدیم
⊰•🦋•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌲•⊱
.
هر بار بریدم تو پیوند زدی...
هی قلب تو را شکستم و بند زدی :)
آشفتہتر از همیشہ بودم اما،
حرفے نزدی! دوباره لبخند زدی♥️🕊
.
⊰•🌲•⊱¦⇢#داداشبابڪ
⊰•🌲•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌱•⊱
.
[چہفیضهاڪہنبردیمزِآشنایۍتُـۅ♥️✨]
.
⊰•🌱•⊱¦⇢#اربابم
⊰•🌱•⊱¦⇢#ڪمیــݪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🧡•⊱
.
یادبگیریمیڪۍیہگناهۍانجاممیده
اونقدرگناهِشونڪنیمتوچشم
ایناونمشتۍشایدبخوادتوبہڪنہ
ولۍبااینڪارشماهانتونہ..!
اگرڪناربیاداونوقتگناهتوبہنڪردنش
دامناونعدهروهممیگیره🚶🏿♂💔..
.
⊰•🧡•⊱¦⇢#بدونتعارف
⊰•🧡•⊱¦⇢#ڪمیــݪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖇•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سوم...シ︎
راننده میگوید: میدون فرزانه پیاده میشید خانم؟!
پیاده می شوم؛
می پرسم که «تا میدان امام حسین میشود پیاده رفت؟!»
پیر مرد دست لرزانش را تا کنار گوشش میبرد و میگوید: اووووو. دختر جان میدونی چقدر راهه؟!
پیرمرد سعی میکند صاف بایستد اما شانه خمیدگی خو کرده اند. با دستان لرزانش تو هوا کروکی میگشد. کف سرش را محکم میخاراند و میگوید: ماشین بیشنش¹، زای پیاده نوشو¹.
باید بروم ان سمت میدان سوار ماشین شوم. اما تاکسی جلوی پایم ترمز میکند. و رانندن میگوید: میدان امام حسین؟!
امروز همه دست به دست هک دادن اند تا من زودتر به مقصد برسم....
حالا همین چند دقیقه رفتن به آن طرف خیابان از دستم رفته!
زیر لب ملتمسانه از خدا کمک میخواهم..
وقتی اقا مرتضی سرهنگی از پدر شهید حرف میزد معلوم بود که پدر شهید چقدر سخت گیر است؛ اینکه خیلی ها پیشنهاد نوشتن زندگی نامه پسرش را داده اند و قبول نکرده. این که برایش مهم است قلمی که قرار است از بابک بنویسد در دستان چه کسی است......
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
.
⊰•🖇•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🖇•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🦋•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت چهارم...シ︎
به دستانم نگاه میکنم؛ به تک تک انگشتانم. انگار منتظرم یکی گردن خم کند و بگوید که من توانایی نوشتن این کتاب را دارم..
بین عقل و قلبم درگیری است؛ این که از پس این کار بر می آیم یا نه.
دوست دارم توی ایستگاه اتوبوسی بنشینم و به ادم ها نگاه کنم. توی پچ پچ شان گم شوم؛ گم شوم توی قیمت پیاز و گوشت تا این هیجان اضطراب کننده هم گم شود؛ اما ممکن نیست!!.
به وقت قرار مان با پدر شهید نوری سه دقیقه مانده...
جلوی در ورودی شرکت می ایستم. گوشی ام را خاموش میکنم و می روم توی اداره.
از نگهبانی نشانی اتاق آقای نوری را میپرسم.
و او. میپرسد: نوری کوچیک یا نوری بزرگ؟!
چشم میچرخانم توی اتاقک شیشه ای به بابک نوری که تکیه داده به دیوار و زل زده به روبرو نگاه میکنم.
میگویم:نمیدونم. همون که پسرش شهید شده.
و انگشت اشاره ام می رود به سمت پوستر چسبیده به شیشه که عکس شهید نوری روی ان هست او میگوید: اهان! نوری بزرگه
رادرس را میدهد و من رد میشوم از میان اتاق ها تا برسم به دومین در کوچک سمت چپی و پله هایش.
پله ها را بالا میروم......
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🦋•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌠•⊱
.
بایدبہاینباوࢪبرسیمکہبسیجےبودن🌱،
فقطتولباس"چریکی"خلاصہنشدہ.. !!
اصلاینہکہنفسوباطنمونرو
یہپابسیجےمخلصتربیتکنیم..!🙂👌
.
⊰•🌠•⊱¦⇢#بسیجی
⊰•🌠•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌈•⊱
.
هنگامے کہ یہ نوزاد سعی میکنہ کہ
یادبگیࢪه راه بࢪه و۵۰ باࢪزمین میخوࢪه ،هیچوقٺ با خودش فکࢪ نمی کنہ کہ شاید من برا؎ اینکاࢪ ساختہ
نشدم.!اگࢪ تو این آرزو رو دار؎ وتو؎ مسیࢪۺ
قرار گࢪفتے ،حتما توامکان رسیدن بہش رو از ابتدا داشتے..!🌱
خدا حواسش بهت هست😌🌸
.
⊰•🌈•⊱¦⇢#انگیزش
⊰•🌈•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii