『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #برگـردنگاھڪن🤍🔏 پارت۱۰۱ نگاهی به جورابها و کش سرهای رنگ و وارنگش انداختم. معلوم بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۰۲
صدایش آشنای دلم بود. قلبم به پاهایم دستور توقف داد. ایستادم و به عقب چرخیدم.
خودش بود. امیرزاده اینجا چه کار میکرد.
کاپشن سورمهایی رنگی تنش بود و شال سفیدی دور گردنش انداخته بود.
ماشینش را همان جا کنار خیابان پارک کرده بود و خودش پیاده شده بود.
حالا فاصلهمان چند متر بیشتر نبود. حتما آمده بود جواب سوالش را بگیرد.
ملتمسانه نگاهم کرد.
–باید بگید چرا از من فرار میکنید.
یک قدم به جلو آمد و من یه قدم به عقب پا کشیدم. چهرهی همسرش جلوی چشمهایم به این طرف و آن طرف رفت.
–اینجا سرده، بیایید بریم تو ماشین حرف...
هنوز حرفش تمام نشده بود که چند قدم عقب عقب رفتم و بعد پا به فرار گذاشتم.
صدایش را میشنیدم که صدایم میکرد.
–چرا فرار میکنی؟ صبر کن.
من با تمام قدرت میدویدم. نزدیک کوچهمان که شدم برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم که اگر دنبالم میآید به کوچهمان نروم.
ولی او نمیآمد. همانجا ایستاده بود و شگفتزده نگاه میکرد.
کلید را داخل قفل انداختم و فوری وارد شدم و در را بستم.
نفسم بالا نمیآمد. روی پلهی کنار آسانسور نشستم تا حالم جا بیاید بعد بالا بروم.
با خودم فکر کردم فردا را چه کنم. اگر به کافیشاپ بیاید چطور با او روبه رو شوم؟
در آسانسور باز شد و رستا از آن بیرون آمد. با دیدنم به طرفم آمد.
–وا! چرا اینجا نشستی؟ سرده پاشو برو بالا.
ماسکم را پایین کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم.
–سلام. یکم تند راه امدم خسته شدم. نشستم نفس تازه کنم.
موشکافانه نگاهم کرد.
–علیک سلام. یه کم تند امدی؟ یا کلا دویدی؟
با تعجب نگاهش کردم.
آینهایی از کیفش درآورد.
–خودتو نگاه کن. صورتت کلا قرمز شده. چشماتم گود افتاده، امروز چیزی خوردی؟
نگاهی در آینه انداختم و در دلم خدا رو شکر کردم که امروز شال توسی سفیدم را سرم کردم که با پالتوام ست است. نگاهی هم به کفشهایم انداختم کفشهای اسپرت لژ دارم را که تازه خریده بودم را پوشیده بودم.
وقتی مطمئن شدم که تیپم خوب بوده آینه را به رستا برگرداندم.
با تردید آینه را گرفت.
خوب شدمن بهت آینه دادم که سر و وضعت رو چک کنی، نه؟
بلند شدم و حرفش را نشنیده گرفتم.
–تو کجا میری؟
–وسایل دوخت و دوزم تموم شده دارم میرم بخرم.
دگمهی آسانسور را زدم.
–فکر کنم مال ما هم تموم شده، مامان چیزی نگفت؟
–خب، میخوای واسه شما هم بخرم؟
پس صبر کن برم دقیق از مامان بپرسم ببینم چیا میخواد.
رستا هم با من وارد آسانسور شد.
منم میام بالا، صبر میکنم تو سرپا یه چیزی بخور با هم بریم. ماشین ندارما، رضا برده، پیاده باید بریم.
با خودم فکر کردم اتفاقا بهانه خوبی است. برای این که جایی که امیرزاده ایستاده بود را ببینم. از همان جایی عبور کنم که او رد شده بود. شاید رد پایش روی برگهای پاییزی مانده باشد. در همان هوایی نفس بکشم که او چند دقیقه پیش نفس کشیده بود و شاید هنوز عطرش در هوا مانده باشد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #برگـردنگاھڪن🤍🔏 پارت۱۰۲ صدایش آشنای دلم بود. قلبم به پاهایم دستور توقف داد. ایستادم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۰۳
از در خانه که بیرون رفتیم دلم حال غریبی داشت. چیزی بین حسرت و شادی. شادی به خاطر دیدنش و حسرت برای این که کاش بیشتر نگاهش میکردم.
کاش میشد بمانم و با هم روی این زلف های پریشان پاییز قدم بزنیم. کاش اینقدر از هم دور نبودیم. کاش میشد...
از پیچ کوچه که پیچیدیم و پا به خیابان گذاشتیم. چشمهایم جایی را ندیدند جز جایی که ساعتی پیش ملاقاتش کردم.
باورم نمیشد، هنوز همانجا دست در جیب ایستاده بود. میخکوبش شدم. در جا ایستادم و حرکتی نکردم.
سرش پایین بود و با پاهایش برگها را جابه جا میکرد. هوا سوز داشت یعنی تمام این مدت همانجا ایستاده بود؟ چرا نرفته بود؟ معلوم بود که غرق افکارش است.
رستا که چند گام جلوتر رفته بود برگشت و نگاهم کرد.
–چرا موندی؟ من با این وضعم از تو جلوترم.( اشاره به شکمش کرد)
سرآسیمه و پچ پچ کنان گفتم:
–بیا برگردیم.
–چیکار کنیم؟
همانطور که نگاهم خیره به روبرو بود با تاکید بیشتری گفتم:
–میگم برگردیم.
رستا نگاهم را دنبال کرد و او هم به تبعیت از من پچ پچ وار گفت:
–مگه اون کیه؟
برگشتم.
دنبالم آمد و هر دو پشت به امیرزاده راه رفته را برگشتیم.
وارد کوچه که شدیم دستم را کشید.
–کیه؟ چرا ازش میترسی.
ایستادم.
–نمیترسم. نمیخوام من رو ببینه.
سوالی نگاهم کرد. نگاهم را پایین انداختم و آرام گفتم:
–امیرزادس. همون که در موردش باهات حرف زدم.
چشمهایش گشاد شدند.
–اینجا چیکار میکنه؟
–میخواد بدونه چرا ازش فرار میکنم، چرا بلکش کردم، چرا...
دوید در حرفم.
–خب بهش بگو.
هنوز نگاهم به زمین بود.
رستا بازویم را گرفت.
–میگم چرا بهش نمیگی؟
چشمهایم حوض آب شد.
نوچی کرد.
–خب، مگه نمیخوای دستاز سرت برداره، مگه نمیخوای فراموشش کنی؟
نه، نمیخواستم دست از سرم بردار، نمیخواستم برود. فراموش کردنش کار من نبود.
رستا اخم کرد و دستم را کشید.
دستهایش گرم بودند و من کوه یخ.
–تو برو خونه، من خودم میرم بهش همه چی رو میگم.
سطل سطل حوض چشمهایم روی گونههای برجستهام خالی شد.
اخمهایش را باز کرد و مهربان شد.
–این اشکها یعنی بهش نگم؟
سکوت کردم.
دوباره لحنش خشن شد.
–خب حداقل بگو دیگه نمیخوای ببینیش؟ بگو ازش خوشت نمیاد، چه میدونم یه چیزی بباف بگو بره دنبال کارش.
وقتی حرفی نمیزنی اونم ازت سواستفاده میکنه خب.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🌸⛓📰•⊱
.
ماسینـہزدیموبۍصداباریـدند
ازآنچـہڪہدَمزدیمآنھـادیدند:)
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#شـھیدانـه
⊰•🌸•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
²⁷💚⃟🌱خـانوـمسیـدهراضـیـهجاسـمۍ ²⁸💚⃟🌱خـانوـمریـحانـهثروٺـمند امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـده
²⁹💚⃟🌱خـانوـمرقـیـهاسـماعیلـۍ
³⁰💚⃟🌱شـھیدعبـاس
امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅
انشـاءاللههرحـاجٺےدارن ..
ازخودسـیدالشـھدابگیـرن🦋
#الـٺماسدعـا🤍
⊰•🔏⛓📓•⊱
.
جنگـیدنبهـانـهاسـت،
مـاآمـدهایـمكسـاختـهشـویـم🖐🏻🖤!
.
⊰•🔏•⊱¦⇢#نـظـامےطـور
⊰•🔏•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•❤️⛓🎉•⊱
.
-پـرازعشقـموپـرازشاد؎اـم
-گـدایِقدیمےامـامهـاد؎اـم♥️!
.
⊰•⛓•⊱¦⇢#ولادٺامـامهـادے
⊰•⛓•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼