eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 بگردنگاه‌کن پارت313 با چشم هایی گرد شده و هیجانی که احساساتم را درهم آمیخته بود نگاهم را روی صورتش چرخاندم. با دیدنش بغضم دوباره گلوگیر شد. مگر چند روز بود ندیده بودمش، آن قدر دلم هوایش را کرده بود که دیگر هوایی جز هوای او برای نفس کشیدن نداشتم. خیلی غمگین به نظر می رسید. نگاهش دلتنگی‌اش را فریاد می زد. –علی آقا؟ کجا بودی؟ من قسمت مردونه رو با چشم‌هام شخم زدم ولی تو رو ندیدم. نگاهش را بی هدف چرخاند. سعی می‌کرد نگاهم نکند، شاید نمی‌خواست غم چشم‌هایش بر ملا شود. با صدای رگ به رگ شده‌ای، مثل کسی که بعد از گریه می‌خواهد حرف بزند گفت: –شاید زمانی بوده که بین نماز مغرب و عشاء به سجده رفته بودم، برای همین متوجه نشدی، انتهای صف بودم از این طرف دید نداره. بعد، وقتی که از راهرو با مهدی رد شدی دیدمت. دلخور نگاهش کردم و با همان حالت بغض گفتم: –تو که تحریم نبودی، لازمم نبود دورشون بزنی، حتی زحمت جواب دادن به پیامامم رو به خودت ندادی. چطوری دلت اومد من رو چشم به راه بذاری؟ یک قدم جلو آمد. نجوا کرد: –حق داری ناراحت باشی. ناگهان دست هایش را دور کمرم حلقه کرد و مرا به طرف خودش کشید و در آغوشش جا داد، در گوشم زمزمه کرد: –از کجا می‌دونی تحریم نبودم؟ اگه الان این جام به خاطر خوندن پیامای توئه. سرم را به سینه‌اش چسباندم و بغضم را آزاد کردم. –چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ کی تحریمت کرده؟ –ماسکش را پایین آورد و سرم را بوسید و صورتم را با دست هایش قاب کرد. –پدرت قسمم داد که نه بهت زنگ بزنم نه جواب پیامات رو بدم. با تعجب پرسیدم: –کِی؟! –همون روز که با هم خداحافظی کردیم. اشک هایم را با گوشه‌ی شالم پاک کرد و نگاهش کرد، بعد روی لب هایش گذاشت و بوسید و قربان صدقه‌ام رفت. ناله زدم. –ببین هلما با ما چی کار کرده که حتی می‌ترسیم با هم حرف بزنیم. با لحن جدی گفت: –خانمم! از هلما و کارا و حرفاش نترس. اون تصمیمش رو گرفته که هر طور شده ما رو از هم جدا کنه. نه به خاطر این که از من عقده داره و می خواد تلافی کنه نه، اون می خواد ما به هم نرسیم که نسلی از ما نمونه. اون نمی خواد ما یه خونواده بشیم. با دهان باز نگاهش می‌کردم. –آخه چرا؟! نفس عمیقی کشید و اکسیژن زیادی را وارد ریه‌اش کرد. –چون در آینده بچه‌های ما می شن دشمن اونا. دختر پاک و باحیایی مثل تو معلومه که یه نسل پاکی خواهد داشت. صورتم را با دست هایم پوشاندم. –این حرفات بیشتر من رو می‌ترسونه. دست هایم را گرفت و از روی صورتم کنار کشید. نگاهش را به چشم‌هایم دوخت، طوری که انگار می‌خواست تاثیر حرف هایش را چند برابر کند. –هر وقت ترسیدی به خدا پناه ببر، بعد اشاره به مسجد کرد. به این جا پناه بیار. بهترین پناهگاهه، اونا از این جا می‌ترسن. اصلا واردش نمی شن. شاید بیرون از این جا باشن و مثل سگ هی پارس کنن و بخوان پاچت رو بگیرن ولی داخل این جا که بشی دیگه می رن. –مگه سگن؟ –آره، سگای نامرئی، وقتی می خوای وارد یه خونه بشی و سگ اون خونه به طرفت حمله کنه کی رو صدا می زنی؟ سرم را کج کردم. –خب صاحب خونه رو. –درسته، این جام خواستی بیای صاحب خونه رو صدا بزن، خودش سگا رو دور می کنه، خود خدا سگا رو اون بیرون گذاشته که تو صداش بزنی. نمازت رو که خوندی نرو، حداقل یک ساعت همین جا بشین. همراه خونواده ت بمونی بهتره. از شنیدن حرف هایش ماتم برده بود و نگاهم در نگاهش قفل شده بود. لبخند نازکی زد. –حرفام یادت می مونه؟ مثل خودش چشم‌هایم را باز و بسته کردم. لبخندی روی صورتش پهن شد. –تلما، هر روز بهم پیام بده، از خودت برام بگو، از کارایی که می‌کنی، درسته من جوابت رو نمی دم چون نمی‌خوام زیر قولی که به پدرت دادم بزنم، ولی با دل و جون پیامات رو چند باره می‌خونم. بعد نفس عمیقی کشید. –خیلی دلتنگت بودم و پیامات دلتنگ ترم می‌کرد. دوباره بغضم گرفت. دستش را گرفتم و روی گونه‌ام گذاشتم. –من بدون تو چی کار کنم؟ چطوری روزام رو به شب برسونم؟ ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگردنگاه‌کن پارت314 –دستم را گرفت و به طرف خودش کشید و کف دستم را روی قلبش گذاشت. –این به خاطر تو می زنه، به خاطر تو این جاست، این جا اومدن رو خدا خودش به دلم انداخت منم تو رو از خودش خواستم. مسجد جای بزرگ و مهمیه پیش خدا، پس از خودش بخواه. دعا که واقعی باشه حتما اثر داره. اگر خدا ما دوتا رو واسه هم کنار گذاشته باشه هیچ کس نمی‌تونه جلوش رو بگیره، فقط این وسط خود خدا موانعی رو گذاشته که رد شدن ازشون شاید برامون سخت باشه. حتی گاهی ممکنه بخوریم زمین و زخمی بشیم ولی باید ادامه بدیم. نگاهش تعارف را کنار گذاشته بود و مهربانی‌اش را بی وقفه در چشم‌هایم تزریق می‌کرد. تازه با حرف هایش آرام شده بودم که، مهدی از دستشویی بیرون آمد و گفت: –تموم شد خاله. علی با اضطراب گفت: –من رو نبینه. یه جوری سرش رو گرم کن تا من برم. از همان جا داد زدم. –مهدی برگرد دستات رو بشور. مهدی کلافه گفت: –شستم. دوباره گفتم: –دوبار باید مایع بزنی، کرونا هست. باید زیاد بشوری. بدو برو الان منم میام. علی لبخند زنان ماسکش را بالا کشید و نجوا کرد. –خداحافظ خانم خانوما. التماس آمیز نگاهش کردم. از دو پله بالا رفت و قبل از باز کردن در به طرفم برگشت. با لحن جدی گفت: –مواظب خودت باش. من بازم میام این جا. " مگر من می‌توانم دیگر از این جا دل بکنم." با هیجان گفتم: –هر روز بعد از نماز میام تو حیاط. چشم‌هایش را باز و بسته کرد. چقدر این عادتش را دوست داشتم. هنوز درست ندیده بودمش که رفت. نگاه من روی در، جا ماند و عطر او روی شالم هنوز از خودش رایحه پخش می‌کرد. نگاهی به کف دستم انداختم هنوز گرمای قلبش را حس می‌کردم. گوشه‌ی شالم را گرفتم و بوسیدم. مهدی دستش را از دستم رها کرد و رو به نادیا گفت: –خاله بریم خونه جوجه بازی کنیم. نگاهی به اطراف انداختم. مادر بزرگ و مادر با خانمی که به خاطر شلوغی بچه‌ها غر زده بود صحبت می‌کردند و می‌خواستند قانعش کنند که تمرکز گرفتن او سر نماز به ناراحت کردن بچه‌ها نمی‌ارزد. حتی شنیدم که مادربزرگ گفت: –ثریا خانم جان ما باید کاری کنیم که بچه‌هایی که میان این جا اون قدر بهشون خوش بگذره که وقت اذان با خوشحالی، مادرشون رو زور کنن که پاشو بریم مسجد، نه این که از این جا فراری شون بدیم. شیطون ما مسجدیا این جوریه دیگه، اصرار ویژه‌ای به نظم و سکوت مسجد داره؛ هیچ کس نباشه قشنگ تمرکز بگیریم که نمازمون تا عرش اعلی بره. همه جا آروم باشه تا خدا فقط ما رو ببینه. اینا وسوسه‌ی شیطانه. وقتی دیدم مادر سرش گرم حرف است آرام آرام کنار دیوار رفتم و پرده را کمی بالا زدم. به جز علی و یک آقای دیگر که در حال نماز خواندن بود بقیه رفته بودند. علی سرش پایین بود و پشت به من نشسته بود و قرآن می‌خواند. غرق تماشایش بودم که مریم کوچولو غافلگیرم کرد، داد زد: –خاله نگاه نکن بیا بریم. فوری پرده را انداختم و انگشت سبابه‌ام را روی بینی‌ام گذاشتم و پچ پچ کردم: –هیس، خیل خب اومدم، داد نزن. موقع خواب من و ساره وضو گرفتیم و مسواک زدیم. بعد از این که وارد رختخواب شدیم به همراه ساره آن قدر ذکر‌های مختلف را طبق سفارش مادربزرگ تکرار کردیم که بالاخره ساره خوابش برد. ولی من خوابم نمی‌برد تمام فکرم پیش علی بود از وقتی دیده بودمش دلتنگ تر هم شده بودم. مگر نمی‌گویند دیدارها که تازه شود دلتنگی را آرام می‌کند پس چرا برای من این طور نشد. به تقلید از علی بلند شدم و سجده‌ی شبانه‌ام را انجام دادم. بعد گوشی‌ام را برداشتم و برای علی تایپ کردم. –خدا کند این شب ها زودتر به سر برسد. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•❤️‍🩹🕊🌺•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دنیا با آدماش؛ ما با امام رضا خوشیم((((:❤️‍🩹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•❤️‍🩹•⊱¦⇢ ⊰•❤️‍🩹•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
ــآنچھ‌گذشتـ...📻🌿 |ـشبت‌ـون‌شھدایے |ـعاقبتتون‌امامـ‌زمانےシ🖐🏼
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
⊰•🖤🔗💔•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بهم‌گفت:ڪہ‌چی!؟ هی‌جانباز_جانباز... ؛💔 میخواستن‌نرن...! ڪسےمجبورشون‌ڪرده‌بود؟! گفتم:چرا اتفاقاً... مجبورشون‌ڪرده‌بودن.(: گفت:ڪی! گفتم:همونـےڪہ‌تونداریش. گفت:من ندارم!؟چیو...! گفتم: .🙃🖖🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🥀•⊱¦⇢ ⊰•🥀•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🍂🌚•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ مادر و پسرے‌‌: اگر چه دوســت نـدارم بری ، بـرو امّـا قرار بعدی ما عصرِ عاشـورا در کربلا... گفت: «مامان حالا که اجازه دادی برم جبهه ، میخوام برم برات راه کربلا رو باز کنم» اولین باری که رفتم کربلا ، همه اش مجید جلوی چشمم بود.🍂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🍂•⊱¦⇢ ⊰•🍂•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🚫📕•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الھـے ! مذهبـےبودن‌رودردرون‌مـٰاقـراربده :) نـ‌ه‌درپروفـٰایل‌گوشیمون 💔! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🚫•⊱¦⇢ ⊰•🚫•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
¹⁴💙⃟🦋خـانوم‌فـاطمـ‌ه‌زهـرا‌عطـٰایـے امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـٰاءالله‌هرحـٰاجٺے‌دار
¹⁵💙⃟🦋خـانوم‌معصـومـ‌ه ¹⁵💙⃟🦋خـانوم‌برومنـد امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـٰاءالله‌هرحـٰاجٺے‌دارن‌ .. از‌خود‌سـیدالشـھدا‌بگیـرن🦋 الـٺماس‌دعـٰا🤍
⊰•🥀🔗🦋•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بَغَلَم‌کُن‌که‌مَرا‌گریه‌مَجالی‌بِدَهد زَخم‌ها‌خورده‌اَم‌اَز‌مَرهمِ‌این‌آدم‌ها ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🥀•⊱¦⇢ ⊰•🥀•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii