🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت333
همین که از اتاق بیرون آمدیم
خانم مسنی را روی ویلچر دیدیم.
با چشمهای اشکبار جلو آمد و دست مرا گرفت و شروع به التماس کرد.
از حرف هایش فهمیدم که مادر هلماست.
آن قدر صحنهی آزار دهندهای بود که از روی دلسوزی خودم هم بغض کردم و گفتم:
–خانم، اگه دخترتون قول بده که دیگه با زندگی من کاری نداشته باشه من حرفی ندارم برای رضایت دادن، باید پدرم راضی باشن.
خانم فوری به طرف پدر رفت و دوباره شروع به التماس کرد.
پدر همین طور مات و مبهوت مانده بود.
از حرفی که من زده بودم خوشش نیامده بود و نمیدانست حالا باید چطور خودش را از آن وضعیت نجات دهد.
رو به آن خانم گفت:
– خانم، دختر شما خیلی از آدما رو از زندگی عادی شون انداخته، فقط ما که نیستیم.
مادر هلما همان طور که اشک میریخت گفت:
–ولی الان فقط به خاطر شکایت شما می خواد مجازات بشه. خود من رو نگاه کنید باورتون میشه دخترم این کار رو با من کرده باشه، همه ش از روی نادونیه، اون خودشم هنوز درست نمیدونه چی کار کرده و...
پدر حرفش را برید و با تحکم جواب داد:
–این بار که مجازات بشه حواسش رو جمع می کنه. شما یه مادرید، بچه تون هر بلایی سرتون بیاره باز میبخشیدش، ولی آدمای دیگه نمیتونن این قدر راحت بگذرن.
خانم، گاهی ما پدر و مادرا باید اجازه بدیم بچههامون مجازات بشن وگرنه دوباره و چندباره اشتباه می کنن.
شما با این کارتون دارید بهش ظلم میکنید. وقتی شما دلش رو ندارید که دخترتون رو درست تربیت کنید، اجازه بدید قانون این کار رو کنه و مطمئن باشید که به نفع دخترتونه.
بعد هم از آن جا دور شد و من هم به دنبالش رفتم.
از اداره آگاهی که بیرون آمدیم
شوهر ساره گفت که برای تشکر میخواهد به خانهمان بیاید. گفت قرار شده ساره را با خودش ببرد.
با خوشحالی ساره را در آغوش گرفتم.
تا به حال از رفتن هیچ کس از خانهمان این قدر خوشحال نشده بودم.
–ساره میخوای بری خونه تون؟
ساره با تکان سرش جواب مثبت داد.
پدر تعارفشان کرد که سوار ماشین شوند.
کنار ساره روی صندلی عقب نشستم و کنار گوشش زمزمه کردم.
–امروز بچههات رو میبینی خوشحالی؟
تختهاش را برداشت و رویش نوشت.
–آره، ولی دیگه مثل قبل خونه نداریم.
با تعجب پرسیدم.
–پس کجا میخواید زندگی کنید؟!
– من با این وضعیتم که نمیتونم کار کنم، با این گرونی اجارهها هم فکر نکنم اصلا بتونیم جایی رو اجاره کنیم. باید بریم خونهی خواهر شوهرم زندگی کنیم. اونا یه اتاق بالای خونه شون دارن که دادن به ما. همهی وسایلامونم اون جاس.
لبخند زدم.
–نا امید نباش، تو خدا رو دست کم گرفتی؟ با کم و کسری شوهرت بساز، خوش اخلاق باش، اون وقت ببین خدا برات چی کار می کنه.
چشمهایش نم زد و نوشت.
–مثل مامان بزرگ حرف می زنی!
چشمکی زدم.
–بالاخره نوهش هستما.
صدای زنگ گوشیام باعث شد حرفمان تمام شود. نگاهی به صفحهی گوشیام انداختم.
شمارهی مادر علی بود.
نگاه گذرایی از آینه به پدر انداختم. مشغول حرف زدن با شوهر ساره بود.
نگاهم را به ساره دادم.
اشاره کرد که زودتر جواب بدهم.
همین که گفتم "الو" پدر از آینه نگاهم کرد و با چشم به شوهر ساره اشاره کرد و گفت:
–اگر مادرته بهش بگو مهمون داریما.
سرم را تکان دادم.
مادر علی بعد از احوالپرسی گفت که شب برای صحبت کردن به خانهمان میآیند.
با خودم گفتم کاش به خانه زنگ می زد که خودش در ادامهی حرفش گفت:
✍ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت334
–شما بیرون هستید؟ هرچی خونه تون زنگ زدم کسی برنداشت. می خواستم به مادرتون بگم ان شاءالله امشب میخوایم مزاحمتون بشیم.
با من و من گفتم:
–بله بیرونیم. قدمتون به روی چشم، تشریف بیارید.
بعد از این که تلفن را قطع کردم پدر سوالی نـگاهم کرد.
زمزمه کردم:
–مادر علی بود گفت شب واسه صحبت می خوان بیان.
پدر زیر چشمی به شوهر ساره نگاه کرد بعد به روبرو خیره شد و سکوت کرد.
وارد حیاط که شدیم، دیدم جلوی زیر زمین پر از وسایل و خنزر پنزر است و سرو صداهایی هم از زیرزمین میآید.
نگاهی به ساره و شوهرش انداختم.
–شما بفرمایید داخل من الان میام.
پدر یاالله گویان آنها را به داخل خانه راهنمایی کرد.
پایم را که روی پلهی اول گذاشتم صدای نادیا بلند شد.
–تلما! اون جارو رو هم از کنار پله بیار.
جارو به دست وارد زیرزمین شدم.
محمد امین و نادیا خسته و خاک آلود در حال تمیز کردن آن جا بودند.
زیرزمین دو اتاق تو در تو بود که انتهای آن پر از خرت و پرت های مادر بزرگ بود.
–همهی وسایل رو گذاشتین تو حیاط؟
محمدامین عرق پیشانیاش را پاک کرد.
–آره، بعضیاش به درد نمیخوره، ولی بعضیاش رو قراره خودم ببرم بفروشم. یه چندتا هم میز و صندلی کوچیک و بزرگ هست که همین جا به دردتون می خوره.
جارو را دست نادیا دادم.
–پس تکلیف مرغ و جوجهها چی می شه؟ این جوری اونا بیخانمان می شن که.
محمد امین اشارهای به حیاط کرد.
–اون گوشه براشون یه جعبه درست می کنم می ذارمشون تو اون.
نادیا اعتراض آمیز گفت:
–نه، اون جا گرمشون می شه، همین گوشه براشون لونه درست کن.
خندیدم.
–چه شود؟ وسط خرید و فروش باید جوجهها رو از زیر دست و پا جمع کنیم.
نادیا لبخند زد.
–خوبه که! سنتی می شه.
نفسم را بیرون دادم و نگاهی به دیوارها انداختم.
–دیواراشم رنگ میخواد.
نادیا نگاهش را در کاسهی چشمهایش چرخاند.
–پولمون کجا بود؟
محمد امین جارو را از نادیا گرفت و شروع به جارو کرد.
–آره یه رنگی میخواد. ولی شاید من بتونم کاغذ دیواریش کنم. آخه اون جایی که کار میکنم مغازهی کناری مون کارش همینه، میتونم از کاغذای اضافهای که لازم نداره بگیرم و بیارم بچسبونم.
به دیوار تکیه دادم.
–مگه بلدی؟!
صاف ایستاد.
–آره بابا، یاد گرفتم. آخه یه چند باری که شاگردش نیومده بود من رفتم کمکش، پول ازش نگرفتم. اونم در عوض فوت و فنای کارش رو بهم یاد داد.
حالا ببین! این جا رو براتون قصر میکنم.
با تعجب پرسیدم:
–یعنی باهاش رفتی خونههای مردم؟!
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–مگه چیه؟ کاره دیگه، عوضش الان کار من به دردتون می خوره.
لبخند زدم.
–دستت درد نکنه، ولی چشمم آب نمیخوره این جا مشتری جذب بشه.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت335
خداحافظی کردن ساره خودش داستانی بود، مادربزرگ طوری برایش گریه میکرد که انگار ساره دخترش است.
ساره برای مادربزرگ نوشت.
–پام که بهتر شد میام بهتون سر می زنم.
زیر گوشش زمزمه کردم.
–تو برو بچسب به زندگیت، نمیخواد بیای سر بزنی.
ساره اخم کرد و نوشت.
–یه جوری می گی زندگی، انگار می خوام برم تو کاخ رویال پالاس زندگی کنم.
چشم غرهای خرجش کردم.
–ننههامون کاخ نشین بودن یا باباهامون؟ مثلا خونه قبلی که داشتی کاخ بود، که الان دنبال کاخی؟
ساره تو نمیخوای درست شی؟ ببین دیگه از این خبرا نیستا، تو خرابکاری کنی و منم بیارمت این جا.
این بارم به خاطر نذر و نیازای مامان بزرگ بود که شوهرت کوتاه اومد.
ساره چپ چپ نگاهم کرد.
لحن مهربانی به کلامم دادم.
–میدونم حرفام تلخه ولی باید باور کنی. خود من الان از خدامه بزرگترا رضایت بدن برم یه جایی بدتر از اون جا که تو می خوای بری، زندگی کنم. فقط زندگی مون سر بگیره.
ساره چشمهایش را گرد کرد و نوشت.
–عمرا تو بری همچین جایی زندگی کنی.
شانهای بالا انداختم.
–خب باور نکن.
حرصی شد و نوشت.
–از خدا می خوام همچین اتفاقی برات بیفته ببینم تو می تونی زندگی کنی که مدام واسه من نسخه میپیچی؟
همان طور که رویم را برمیگرداندم گفتم:
–ان شاءالله میبینی. دعا کن ما به هم برسیم.
مادر بزرگ کنار شوهر ساره نشسته بود و آرام برایش توضیح میداد که ساره روزانه چه برنامههایی داشته و او باید کمکش کند که دوباره ادامه دهد.
بالاخره ساره با ساکی از لباس هایی که در این مدت، ما برایش خریده بودیم و کلی خوراکی و هدیهای که مادربزرگ برای بچه هایش گذاشته بود راهی خانهاش شد.
بعد از رفتن آنها نادیا گفت:
–هتل هفت ستاره هم این طوری نیست.
طرف با دست خالی اومد، با یه ساک لباس رفت.
حالا من ماندم و خبری که نمیدانستم چطور باید به مادر بگویم.
وقتی موضوع را به نادیا گفتم لب هایش را بیرون داد و گفت:
–اون موقع که مادر شوهرت زنگ زد، مامان خودش گوشی رو برنداشت.
گفت لابد دوباره می خوان بیان، روم نمی شه بگم نیان.
نوچ نوچی کردم.
–وای، همه تون دست به دست هم دادین که آبروی من رو ببرین. از مامان بعیده این کارا.
فکری کردم و شمارهی رستا را گرفتم و طبق معمول از او مشورت خواستم.
رستا وقتی فهمید ساره رفته با خوشحالی گفت:
–رفتن ساره یعنی تو یه قدم جلو افتادی. اصلا همین الان که شنیدم رفته یه آرامشی وجودم رو گرفت.
با تعجب گفتم:
–یعنی ساره این قدر باعث سلب آرامش شماها شده بوده؟!
–خیلی! کلی دعا کردم که زودتر بره.
پوفی کردم.
–رستا اونو ولش کن بگو چطوری موضوع رو به مامان بگم که عصبانی نشه.
بیخیال گفت:
–بابا بهش می گه، من خودمم باهاش صحبت میکنم.
تو نمیخواد نگران باشی.
حالا که هلما رو گرفتن ممکنه مامان اینا دیگه زیاد سخت نگیرن.
دوباره با نادیا به زیرزمین رفتیم. نادیا شروع به کار کرد ولی من دلشوره داشتم و دستم به کار نمیرفت.
نادیا روی صندلی رفت و شروع به جارو کردن تاقچهی جلوی شیشهها کرد.
–این جا چقدر شیشههاش کوتاهه دستمال کشیدنش خیلی راحته.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🫀💞•⊱
.
دنیا یه راه اینجوری به ما بدهکارہ . . 💔!
.
⊰•❤️🩹•⊱¦⇢#اربعین
⊰•❤️🩹•⊱¦⇢#بنـٺالـھـدے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii