آنجـا شــد...
#قتلـگاه شمـا !
و اینجــا !
قتلـگاه مـا ...!
شمــا تشـنـہ لـب
#آسمـانـےشـدیـد ....
و مـا سیـراب از گــناه !
آتـش خریـدیــم!
حسیــنــے شـدن...
مسلـڪ شمــا بـود و امــا...
همــدم شیــطان شـدن
راه مـا...!
#دسـتگیــرمـــونبـاشیـــن😔🙏
#مـدیـــونشـہـدایـیم
#یـادشونبـاذڪـرصـلـوات
@Shahidgomnam
گلایه امام زمان(عج) از شیعیان😭
مرحوم آیت الله مجتهدی:
یک روز در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان به شدت گریه می کنند. وقتی علت را از ایشان سؤال کردم، فرمودند: «یک لحظه امام زمان (عج) را دیدم که به پشت سر من اشاره کرده و فرمودند: آقای مدنی! نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز سریع می روند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمی کنند. انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است! و من از گلایه حضرت به گریه افتادم».😢😢
@shahidgomnam
#أیـن_صاحبنـا🌹🍃
اینجمعہهم سر شد ولے آقا نیامد
💔با ندبہهاے ما گل زهرا نیامد
این شهر عادٺڪرده مهدے را نبیند
💔ما هے گُنہڪردیم و او تنها نیامد
#غروب_جمعہ🍁
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج💚
@shahidgomnam
سلام☺️✋
اعضاے جدیدمــــــــون خوش اومدید😌🌹
🌷به یک ادمین #خانم نیازمندیم جهت همکاری و خادمی شهـــــــدا.🌷
چون ادمین ها خانم هستن برای همین حتما باید خانم باشن.😌☝️
لطفا به آی دی خادم کانال مراجعه کنید😃👇
@Shahidgomnam313
هدایت شده از ❤...شهیــــدگمنـــام...❤
اسم رمان: من با تو
نویسنده؛ لیلی سلطانی
چند قسمت: ۷۱ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن😊👇
@shahidgomnam
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸
قسمت #سی_و_یک
آروم پاهام رو،روے برگ هاے خشڪ گذاشتم،ڪوچہ خلوت بود و چادرم رو باد 🌬بہ بازے گرفتہ بود.
ڪلید رو انداختم داخل قفل🔐 و چرخوندم، در خونہ باز بود،بہ نشونہ تاسف سرم رو تڪون دادم و همونطور ڪہ وارد خونہ مے شدم گفتم:
_مامان خانم خودت هے بہ ما گیر مے دے پاییزہ درو خوب ببندید اونوقت خودت درو تا آخر باز گذاشتے؟😕
چادرم رو درآوردم
و آویزون ڪردم، مادرم جواب نداد!
در رو بستم و بلند گفتم:
_مامان!🗣
جوابے نگرفتم،
وارد آشپزخونہ شدم،هروقت بیرون مے رفت روے در یخچال برام یادداشت مے ذاشت، اما خبرے از یادداشت نبود!😨حس بدے بهم دست داد، دلشورہ!
سریع موبایلم 📱رو درآوردم و شمارہ موبایلش رو گرفتم،صداے زنگ موبایلش از اتاق خواب مشترڪش 🎶با پدرم اومد!
وارد اتاق شدم،در ڪمد باز بود و لباس ها روے زمین پخش شدہ بود!😨😳
نگران شدم،حتما اتفاقے افتاد بود!
موبایل رو از ڪنار گوشم پایین آوردم و در همون حین علامت قرمز رو لمس ڪردم!
با عجلہ رفتم بہ سمتم در و چادرم رو برداشتم،در رو باز ڪردم، داشتم چادرم رو سر مے ڪردم ڪہ شهریار 😒وارد شد!
ڪمے آروم شدم،
نگاهش افتاد بهم،صورتش درهم بود!
مطمئن شدم اتفاقے افتادہ!
رو بہ روش ایستادم و گفتم:
_داداش چیزے شدہ؟ 😟
چیزے نگفت و وارد خونہ شد! ڪلافہ دنبالش رفتم.🚶♀
_شهریار،داداشے دارم با تو حرف میزنم! چرا مامان نیست؟ نگو نمیدونے!♀
برگشت سمتم،
دستش رو برد بین موهاش و پوفے ڪرد! با نگرانے نگاهش ڪردم اما چیزے نگفتم! لب هاش بہ هم خورد:
_مریم تصادف ڪردہ!
گنگ نگاهش ڪردم فڪرم رفت سمت هستے دوماهہ!
گفتم:
_چیزیش شدہ! اتفاقے براے هستے افتادہ؟😨
سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد:
_نہ هستے همراهش نبودہ!😔
با تردید نگاهم ڪرد و ادامہ داد:
_هانیہ،مریم درجا تموم ڪردہ!😞
چشم هام رو بستم،
سخت نفسم رو بیرون دادم! خبر برام عجیب و نامفهوم بود!مریم، مرگ، هستے، امین، علاقہ!
همش توے سرم مے چرخید!
احساس عجیب و بدے داشتم! چشم هام رو باز ڪردم:
_بگو شوخے میڪنے!😥
سرش رو تڪون داد و اشڪے😢 از گوشہ چشمش چڪید! گذشتہ نباید برمے گشت!
🌺🍃ادامه دارد...
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@shahidgomnam