🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم 🌸🍃
حورا نمازش را که خواند، قرآن را از کنار سجاده اش برداشت.
چند آیه ای را تلاوت کرد.
قرآن خواندن بعد از نماز حس خوبی را به حورا می داد. انگار خدا داشت با او سخن می گفت.
حس آرامشی پیدا می کرد که در هیچ مکانی نمی توان آن را پیدا کرد؛ مگر در درگاه خالق هستی.
حورا در خلوت خود به یاد حرف های مارال افتاد.. که می گفت مهرزاد به جنوب رفته.
پسری که از او حمایت می کرد و
حورا مانند برادر او را دوست داشت.😍😍
حالا به سفر جنوب رفته بود.
چه کسی فکرش را می کرد یک روز مهرزاد آن قدر خوب و با ایمان بشود که شهدا او را دعوت کنند؟
یعنی هنوز هم او را دوست داشت؟🤔🤔
عشق حورا بود که باعث شد مهرزاد به آرامشی که حورا قبل تر آن را یافته بود برسد.
صدای زنگ موبایل، خلوت حورا را بر هم زد.
به سمت تلفن رفت گوشی تلفن را برداشت.📞📞📞
_سلام حورا جان. خوبی؟!🤗🤗
_سلام دایی جان. ممنون شما خوبین؟ 😉😉چطورین با زحمتای ما؟😊😊
_رحمتی دخترم. می خواستم بگم که امشب بیا خونه ما تا درموردآیندت و جواب خواستگارت صحبت کنیم.☺️☺️
_چشم میام.😇😇
_چشمت بی بلا. پس منتظرتم.😘😘
_مزاحم میشم، خدا نگهدار.👋👋
حورا بعد از خداحافظی سجاده اش را جمع کرد.
کمی خانه ی کوچکش را مرتب کرد.
دوساعتی استراحت کرد و بعد هم برای رفتن به خانه دایی رضا آماده شد.
چه قدر از آن خانواده دور شده بود که حتی شب را هم نتوانست آن جا بماند.
در خانه آقا رضا باز دعوا راه افتاده بود.😔😔😔
آقا رضا از مریم خانم خواسته بود برای شب که حورا به خانه شان می آید شام درست کند و مهرزاد را که نا غافل برگشته بود به بیرون بفرستد.
اما مریم خانم قبول نمی کرد و
می گفت: دختر خواهر تو میخواد ازدواج کند😠😠
من باید کلفتیشو بکنم؟ بعدشم مهمون که نیست.😡😡 اصلا تو به چه حقی زنگ زدی دعوتش کردی؟ شب اولیه که پسرم اومده اون دختره نحسم گفتی بیاد؟
نمیزاری تو آرامش زندگی کنیم رضا؟ باز می خوای مهرزاد بفهمه دردسر بشه؟ 😤😤
از این به بعد هم که با شوهرش می خواد تلپ شه اینجا، واقعا که.
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم 🌸🍃
مهرزاد که پشت در بود و همه چیز را شنیده بود کمی مکث کرد. پس بالاخره امیر مهدی پا پیش گذاشته بود.
انگار کمی دو دل شد. بالاخره یک زمانی حورا را بسیار دوست می داشت.
در زد و وارد شد.
_مامان جان بسه لطفا دعوا راه ننداز. 🤗🤗من همه چیو میدونم. برام مهمم نیست که چه اتفاقی افتاده. شام تو اتاق میمونم اگه دوست ندارین تو جمعتون باشم اگرم نه که خوشحال میشم تبریک بگم به دختر عمم.😍😍😍
آقا رضا و مریم خانم با تعجب مهرزاد را نگاه می کردند. باورشان نمی شد که همان پسری که تا دیروز تا پای جان از دختر مورد علاقه اش دفاع می کرد و در به دست آوردنش مصر بود حال دارد با بی خیالی از ازدواج همان دخترحرف می زند.
_چیه چیشده؟؟ نکنه انتظار داشتین تا آخر عمر منتظر جواب مثبت حورا باشم؟😔😔😔
مریم خانم ته دلش غنج رفت و سریع پرید و پسرش را بغل کرد.
_ آخ قربونت بشه مادرت می دونستم که سر عقل میای. می دونستم این دختره رو فراموش می کنی.🤗🤗 خدایا شکرت آرزوهامو بهم برگردوندی. ممنونم ازت.😍😍
مهرزاد خندید و دستی به پشت مادرش کشید.
با همان خنده گفت:البته زیادم خوشحال نباشین شرایطم سخت تر شده.😅😅
_یعنی چی؟؟😳😳
_میگم حالا. فعلا برم استراحت کنم خسته ام.😏😏
مهرزاد به طبقه بالا رفت و ساعاتی استراحت کرد. اول از این که فهمید حورا دارد ازدواج می کند کمی ناراحت شد اما بعد با خود فکر کرد و گفت: زندگی دیگران که به من ارتباطی نداره چرا خودمو ناراحت کنم؟😔😔 یه زمانی به حورا علاقه مند بودم اما الان میدونم یه چیزی داره جاشو میگیره که خیلیم قوی و محکمه. انقدر محکم که تو این چچند روز دیگه فکرم مشغول حورا نشده.😭😭😭
مهرزاد برای مطمئن شدن از این که دیگر به حورا فکر نمی کند، تصمیم گرغت امشب او را ببیند. دیدن حورا می توانست به او ثابت کند که چه قدر برایش مهم است.
تا شب ساعاتی استراحت کرد و بعد برای دیدن حورا به طبقه پایین رفت. او آمده بود
با همان چادر مشکی همیشگی😍😍
با همان معصومیت خاص همیشگی😌😌
با همان حیا و غرور خاص دوست داشتنی اش😇😇
مهرزاد از او چشم برداشت و زیر لب گفت:تو چادرت را نگه دار من چشم هایم را.. این است رسم شهیدان. 😘😘
وقتی نزدیک حورا رسید، حورا برخواست.
_سلام.😇😇
_سلام دخترعمه. حالتون چطوره؟😉😉
حورا از لحن رسمی و سر پایین و ته ریش مرتب مهرزاد متعجب شد. واقعا این مهرزاد بود که این گونه با او رفتار می کرد؟ این همان مهرزاد بی پروا بود که به او دلبسته بود؟!
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_بیست_و_ششم 🌸🍃
او که زمین تا آسمان فرق کرده بود. اصلا مگر با او چه کرده بودند که این همه نگاهم آسمانی شده بود؟🤔🤔
چقدر برادرانه تر شده بود برای حورا.
_خوبم ممنون. شما بهترین؟😍😍
_شکرخدا عالیم.😌😌
_خداروشکر.😎😎
_تبریک میگم امر خیرتونو امیدوارم که خوشبخت باشین و سال های سال زیر سایه امام زمان زندگی خوب و عالی رو سپری کنین.😘😘😘
حورا همان طور مات و مبهوت مانده بود. او انگار مهرزاد نبود. یک جورهایی شهدایی شده بود. لبخندش آسمانی بود و چشمانش می درخشید.
شاید اغراق بود اما حورا فکر می کرد که کلا تغییر کرده است.
کجاست آن نگاه های بی پروا؟🤔🤔
کجاست آن همه بزن و برو؟😘😘
کجاست آن همه علاقه و طرفداری؟😍😍
وقدر مهرززاد از این صفات دور شده بود.
ته ریش تازه در آمده اش انگار جوانه نویدی تازه بود.
حورا لبخندی به صورت برادرش زد و گفت:ممنونم.🙂🙂
_امیدوارم این آقا سید لیاقت حورا خانم ما رو داشته باشه. در ضمن شما هم مثل خواهر من میمونین اگه امری بود برادرانه کمکتون می کنم.🙃🙃
مریم خانم، آقا رضا، مونا و حورا همه مات این پسر و حرف هایش شده بودند.
_اگر هم قبلا حرف هایی که زدم باعث ناراحتیتون شده بنده عذر میخوام من دیگه اون آدم قبل نیستم و بابت گذشته ام واقعا خجالت می کشم.😔😔😔
_ خجالت مال آدمیه که هنوز از کارش پشیمون نشده. خوشحالم که راهتونو پیدا کردین آقا مهرزاد.😇😇
مهرزاد دست بر سینه گذاشت و گفت:لطف دارین. بفرمایین بشینین خواهش می کنم ببخشید ایستاده نگهتون داشتم. بفرمایین..😌😌
همه نشستند و سکوتی سنگین فضا را گرفت.
– خب بابا نمی خواین حرفی بزنین؟😅😅
_چرا چرا..😰😰
آقا رضا رو کرد به حورا و گفت: خب دایی نظرت چیه؟🤔🤔
_من که.. راستش.. 😨😨
_من من نکن حورا جان. رک و راست بگو.🙃🙃 حرفتو بزن می خوام بدونم. چون من که مشکلی ندارم با این پسره. پسر معقول و خوب و فهمیده ای هست😍😍. سرشم به کار خودشه، مومنه، خانواده داره.. به نظر من که مشکلی نیست. تو چی می گی دایی جان؟🤔🤔🤔
_منم... اگر.. شما مخالفتی... ندارین... حرفی ندارم. 😇😇
مونا دست زد و گفت: پس مبارکه..😍😍
همه دست زدند و بعد از خوردن شام حورا رفت. هر چه آقا رضا اصرار کرد که شب بماند نماند و رفت. خانه اش از هر جایی راحت تر و دل پذیر تر بود برایش.
به خانه که رسید طی پیام کوتاهی به هدی خبر امشب را رساند و سپس خوابید.
"برای آنان كه بايد، شبيه جايی باشيد تا در شما آرام بگيرند،😍😍
به چيزی فكر نكنند،😏😏
نفس تازه كنند..🙂🙂
جای دنج يار باشيد و رفيق خوب ..😍😍
شبيه بالكنی باشيد كه تنها نقطه ای از خانه است كه می شود در آن نشست و ماه را ديد،
شبيه آن نيمكتی باشيد كه در انتهای پارك زير درخت شاهتوت سايه ای بزرگ دارد و سنگفرش های پارك به آنجا راهی ندارند،
شبيه يك خانه قديمی باشيد كه نمای آجريش را پيچك سبزی پوشانده و در انتهای يک بن بست در سكوتی عجيب است، انگار نه انگار كه در شهر است ...
خلاصه برای بعضی ها گوشه دنجشان باشيد ...!"😊😊😊
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم 🌸🍃
اما مهرزاد کمی از ته دلش ناراحت بود.😔😔 دلش می خواست حالا که مسیر زندگیش تغییر کرده کسی مثل حورا شریک زندگیش شود.😞😞
کاش زودتر می آمد.
کاش قسمتش حورا بود...
آن شب امیر مهدی با دیدن مهرزاد جا خورد. مانند حورا کلی تعجب کرد و رفت جلو.
_سلام.😇😇
_به آقا مهدی! سلام حالت چطوره داداش؟😍😍
_خوبم حال شما چطوره؟ سفرا بی خطر!🙂🙂
مهرزاد لبخندی شیرینی زد و گفت: ممنونم راهیان نور که خطری نداره داداش.😅😅
_ پس معلومه حسابی خوش گذشته بهت. 😆😆
_خیلی زیاد. جای شما خالی. بشین داداش راحت باش.😎😎😎
همه نشستند و حورا چای آورد. نشست کنار دایی رضا و مجلس رسمی شروع شد. بعد از صحبت های اولیه، قرار شد امیر مهدی و حورا دوباره با هم حرف بزنند.
مثل دفعه پیش به اتاق رفتند و حورا سوال های آماده شده اش را از او پرسید و بعد از او امیر مهدی چند سوال پرسید.
همین صحبت ها یک ساعت و نیم طول کشید و بعد از آن قرار عقد را برای هفته آینده گذاشتند.🤗🤗🤗
همه چیز انگار خیلی سریع اتفاق می افتاد. شب زود گذشت و خانواده حسینی موقع رفتن، انگشتر زیبایی رو به دست حورا کردند برای نشان.💍💍
مهرزاد لبخند میزد ولی ته دلش بغض بود.. گریه بود..😭😭😭
چقدر از خودش بدش می آمد. چقدر سخت بود فراموش کردن خاطره ها.
اما او باید فراموش می کرد. یعنی دیگر راهی نداشت. مهمان ها رفتند و حورا هم با اصرار شب همان جا ماند. مریم خانم در اتاقشان شوهرش را سوال جواب می کرد.
_ یعنی می خوای جهیزیشو بدی؟ 😟😟
_ عه مریم من جای پدرشم مگه میشه ندم؟🤔🤔 ما همه ارثشو بالا کشیدیم اون ارث پول جهازشم بود. خیلی بیشترم بود. پس وظیفمه که تمام وکمال جهازشو بدم.🙄🙄
مریم خانم با حرص گفت: آخخخ رضا از دست تو. خب اونا پولدارن می تونن خونه با جهاز کامل بدن تو نگران نباش.😏😏
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم 🌸🍃
چند روزی از جواب مثبت دادن حورا می گذشت که به دانشگاه رفت.
_حورا چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟😠😠
_عه سلام ببخش این روزا خیلی ذهنم درگیره نمیدونم چرا این روزا بیشتر احساس تنهایی میکنم.🙁🙁
هدی دستانش را دور شانه های حورا انداخت و گفت: عزیزم من که هستم نمیذارم اب تو دلت تکون بخوره.😇😇
لبخندی زد وگفت: آخه من ازتو تجربه ام بیشتره عسلی.😅😅
حورا خندید و گفت: مادربزرگ!! تو این چندماه تجربه جمع کردی ؟؟😄😄
_خب آره دیگه خودظ یه عمر زندگیه خواهر.😊😊
وای حورا اگه بدونی مهدی چقدر خوشحاله. اصلا سر از پا نمی شناسه همش دور خودش می چرخه میگه استرس دارم.🤗🤗
_عوضش هدی من خیلی آرومم نمی دونم چرا. حس می کنم...همین که قراره از تنهایی در بیام... برام خیلی بهتره.😍😍
_اون که بعله معلومه.😇😇
با خنده وارد دانشگاه شدند و با هم قرار گذاشتن بعد کلاس سری به بازار بزنند تا حورا برای مراسم عقد لباس بخرد.😎😎
لباس ها آن قدر باز و کوتاه بود که حورا حتی با خجالت به آن ها نگاه می کرد.🤗🤗🤗
حورا بلاخره از آن خانه نجات یافت با امیر مهدی مطئنن خوشبخت میشد
انها دو دختر دو پسر پچه دار شدند به نام فاطمه زینب حسین محمد
مهرزاد با اینکه خیلی حورا دوست داشت دل کند و با یک دختر محجبه ازدواج کرد و دوقلو بچه دار شد یک دختر و پسر به نام زهرا مهدی
هدی امیر رضا دو تا بچه به نام رقیه محمد بچه دار شدند
پس نتیجه میگیریم و قول میدهیم :
همیشه با این ستاره ها میشود راه را پیدا کرد ای شهیدان ما نمیگذاریم چادر از سرمان کنار برود با چادر انتقام مادرمون زهرا میگیریم و خون شما را نمیگذاریم پای مال شود و تا جانی برایم باقیست از رهبرم حضرت اقا حمایت میکنیم و نمیگذاریم نایب امام زمان (عج ) تنها بماند
خدایا به زنان ما حیا حضرت زینب (س) حضرت زهرا (س) و به مردان غیرت حیدری عباسی بده 😍😍
الهی امین🙏🙏🙏
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
🌸🌸🌸 سلام عرض ادب خدمت شما دوستان عزیز 🌸🌸🌸 امیدوارم از رمان #حورا لذت ببرید 😍😍 اعلام پایان رمان #حور
ان شالله از چند روز دیگر کتاب حجت خدا (درباره شهید حججی کتابی که تازه درباره این شهید رو نمایی شده) در کانال#شهید گمنام قرار میدهیم
خیلی حال میده یه بچه خوشگل دنیا بیاری
خیلی حال میده تو کوچیکی همه جا از ادبش
و تو بزرگی از اخلاق و صفا و صمیمیت و معرفتش حرف بزنند
خیلی حال میده به سن جوونی که رسید وقتی نگاش کنی دلت بره❤️
خوشگل،خوشتیپ،شیک
خیلی حال میده وقتی دفاع_از_حرم و انسانیت میاد وسط دیگه بی خیال همه چیز بگه می خوام برم
و تو بگی خدا به همراهت مادر
ولی...
از همه اینا باحال تر می دونی چیه؟
اینه که وقتی بعد چندین سال چشم انتظاری استخونای پسر خوشتیپتُ بیارن💔
، کفن بگیری سمت آسمون و آروم بگی اللهم تقبل منا هذا القلیل 😭😭😭
🌷شهید مدافع حرم میثم_نظری🌷
#صلوات #سرود #رجب
💔
انّ بـَینی و بین الله عزوجل ذنوبا
لا یاتی علیها الا رضاکم...
آخرش هم ...
همین پادرمیانی کردنهایتان
روسفیدمان خواهد کرد ...
#زیارت_جامعه_کبیره
#شهادت_امام_هادی
#السلام_علیکم_یا_اهل_بیت_النبوة
#آھ...
@Shahidgomnam
♦️بخشی از وصیتنامه شهید حججی:
از همه خواهران و از همه زنان امت رسوال الله مي خواهم روز به روز #حجاب خود را تقويت كنيد مبادا تار مويي از شما نظر نامحرمي را به خود جلب كند، مبادا رنگ و لعابي بر صورتتان باعث جلب توجه شود، مبادا #چادر را كنار بگذاريد.
هميشه الگوي خود را حضرت زهرا(س) و زنان اهل بيت پيامبر قرار دهيد، هميشه اين بيت شعر را به ياد بياوريد آن زماني كه حضرت رقيه (س) خطاب به پدرش گفت:
🔹غصه حجاب من را نخوري بابا جان
🔸چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❓چقدر جنس دغدغه های ما از جنس دغدغه های شهداست؟؟!