eitaa logo
قرارگاه شهید حاج احمدکریمی
738 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
11 فایل
قرارگاه فرهنگی جهادی شهید حاج احمد کریمی(استان قم) فعالیت ها: راهیان نور🚌 اردوی جهادی✨ رسانه🎥 فرهنگی✨ اجتماعی✨ ✨برگزاری موکب برای ایام مختلف✨ https://eitaa.com/Shahidkarimi_ir @shahidkarimi1 آیدی ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
اولش‌ با یه‌ شباهت‌ شروع شد... عکس کامپیوترش‌ شهید‌ رسول‌ خلیلی بود بهش‌ گفتم‌ چقدر تو‌ خودخواهی محمدرضا‌ خسته شدیم‌ از‌ بس‌ دیدیمت‌ چرا‌ عکس‌ خودتو‌ گذاشتی صفحه کامپیوترت؟ گفت‌ دیدی اشتباه گرفتی این‌ عکسِ من‌ نیست‌ شهید‌ رسول خلیلیِ‌ :)
قرارگاه شهید حاج احمدکریمی
🍀بِسْمِ اللّه الرَحمٰنِ الرَحِیم🌸 #آقای‌تحلیلگر قسمت سوم: قصه‌ی‌فلسطین! شاید خیلی ها الان به این دقت
🍀بِسْمِ اللّه الرَحمٰنِ الرَحِیم🌸 قسمت چهارم: سوال: چیشد که حماس به اسقاطیل حمله کـــ🤔ـــرد؟ شاید خیلی ها تون جواب این سوال بگن که خب کشور خودشونه برای دفاع از کشور خودشونو برای اینکه اسرائیلی هارو از کشورشون بیرون کنن اینکارو کردن😊. خب میدونید جواب واقعی چیه؟ ▫️اسقاطیلیا یه قانونی رو تصویب کردن به نام قانون شهروندی حالا این قانون چی میگه🤔؟ این قانون میگه تمامی فلسطینی ها چه تو غزه چه تو کرانه باختری به عنوان یه شهروند عادی‌اسقاطیل حساب میشن😐 درحالی که اسم این کشور فلسطین هستش و اسرائیلی ها غاصب شدن اگر این قانون اجرا میشد در واقع ما کشوری به نام فلسطین اصلا نداشتیم! خب به غیرت بچه های مقاومت فلسطین برخورد حمله کردن به خاک اسقاطیل و اون شگفتانه رو به وجود اوردن. و ثابت کردن به دنیا که این کشور اسمش فلسطین هست فلسطین می ماند و فلسطین خواهد ماند🇸🇩. ادامه دارد...
دلم صحنه ای رو میخواد که حاج قاسم با همون صلابت همیشگیش بیاد پشت تریبون پایان اسقاطیل رو اعلام کنه💔🥀
شهادت آغازخوشبختی‌است؛ خوشبختی‌ای‌که‌پایان‌ندارد؛ شهیدکه‌بشوی‌ خوشبختِ‌ابدی‌میشوی:)💛!'
با اختلاف قشنگ ترین پر محتوا ترین و پر معنی ترین عکسی که تا حالا دیدم❤️✨
ساعت یک دو نصفه شب بود. صدای شُرشُر آب می آمد. توی تاریکی نفهمیدم کی است. یکی پای تانکر نشسته بود و یواش، طوری که کسی بیدار نشود، ظرف ها را می شست. جلوتر رفتم. حاجی بود.
امروز سالروز شهادت شهیدی هست که حضرت امام درباره او اینگونه فرمود: رهبر ما آن طفل ۱۳ ساله‌ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صد‌ها زبان و قلم‌ ما بزرگ‌تر است با نارنجک، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.
فاصله‌شان یک‌وجب است تا را می‌گویم اگر این یک‌وجب راباولایت پر کنی قطعا شـهید خواهی شد...
قرارگاه شهید حاج احمدکریمی
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_بیست‌وهشتم بسم الله الرحمن الرحیم همسری شما جوانان عزیزم را که
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 چند وقت یکبار یکی دوشب در خانه اش می ماندیم. با آن خانه انس پیداکرده بود ، خانه ای قدیمی با سقف های ضربی . زیاد می رفت به گوسفندهایشان سر می زد . طوری شده بود که خیلی از جوان ها فامیل می آمدند پیشش برای مشاوره ازدواج ، بعضی شان می خندیدند که «زیر لیسانس حرف بزن بفهمیم چی میگی!»😂 دختر خاله ام می گفت: «الان داره خودش رو رحیم پور ازغدی می بینه !» من هم مسخره اش می کردم :«ازغدی می شناسی؟! ایشون محمد حسین شونه !»😂 خداییش قلمبه سلمبه حرف می زد ، ولی آخر حرف هایش به این می رسید که «طرف به دلت نشسته یا نه؟»😉 زیاد هم ازدواج خودمان را مثال می زد. یک ماه بعد از عقد ، جور شد رفتیم حج عمره . سفرمان همزمان شد با ماه رمضان . برای اینکه بتوانیم روزه بگیریم ، عمره رایک ماهه به جا آوردیم . کاروان یک دست نبود ، پیر و جوان و زن و مرد . ما جزو جوان تر های جمع به حساب می آمدیم . با کارهایی که محمد حسین انجام می داد ، باز مثل گاوپیشانی سفید دیده می شدیم . از بس برایم وسواس به خرج می داد 😄 در مدینه گیر داده بودم که کوچه بنی هاشم را پیدا کنم. بلد نبود ، به استاد تاریخ دانشگاهمان زنگ زدم و از او سوال کردم . از باب جبرئیل تا بقیعو قشنگ توضیح داد که حد و حریم کوچه ازکجا تا کجاست.. هر وقت می رفتیم ، عرب ها آنجا خوابیده یا نشسته بودند .. زیاد روضه می خواند ، گاهی وسط روضه ها شرطه های (پلیس های ) سعودی می آمدند و اعتراض می کردند 😐 کتاب دستش نمی گرفت ، از حفظ می خواند . هر وقت ماموران سعودی مزاحم می شدند ، وسط روضه می گفت :«بر شما لعنت !» چند بارهم در مسجد الحرام نزدیک بود دستگیرش کنند . با وهابی ها کل کل می کرد ، خوشم می آمد این ها از رو بروند ... از طرفی می دانستم اگر نصیحتش بکنم که بی خیال این ها شو ، تاثیری ندارد. ادامه دارد...
در ارتفاعات کوره موش چهار اسیر گرفتیم و قرار بود بعد از چند روز تحویل پادگان ابوذر بدیم. یک اتاق آهنی در میان حیاط وجود داشت همه پیشنهاد دادن که اسرا را در آن جا نگهداری کنیم. اما ابراهیم آنها را آورد داخل اتاق هر غذایی که می خوردیم بیشترش را به اسرا می داد و می گفت این ها مهمان ما هستند‌. بعد از چند روز برای آنها لباس تهیه کرد و آنها را راهی حمام کرد. بعد از این که قرار بود اسرا را تحویل دهیم همه ی آنها به ابراهیم نگاه می کردند و گریه می کردند و التماس می کردند کنار ابراهیم بمانند.