🔴نمـــایشگــــاه یـــاد یاران
🔹 ویژه برنامه هفته دفاع مقدس
▫️با ویژه برنامه های:
🎞 نمایش تئاتر خیابانی با به تصویر کشیدن جنایت های داعش و ایثار و فداکاری شهدای مدافع حرم
▫️ نمایش آزادی گروگان مختص نوجوانان
▫️ نمایشگاه دستاوردهای انقلاب اسلامی
🛳 نمایشگاه دستاوردهای نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
📺 تونل روایت از جنگ دیروز تا جنگ امروز
🎞 رزمایش شبیه سازی عملیات والفجر ۱۰
🚀 غرفه بازی کودکان و شلیک با تانک به سمت هدف!!!
📚 پاتوق کتاب شهدا با حضور نویسندگان، راویان و خانواده های شهدا، سرود و تئاتر خیابانی
و کلی غرفه های متنوع دیگر.
منتظر حضور سبزتان هستیم...
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_دوم
از وقتی پام به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر میدیدمش به دوستام میگفتم:
این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده😑
به خودشم گفتم..!
اومد اتاق بسیج خواهران پشت به ما رو به دیوار نشست . اون دفعه رو خودخوری کردم😤
دفعه بعد رفت کنار میز که نگاش به ما نیفته😐
نتونستم جلوی خودمو بگیرم بلند بلند اعتراضم رو به بچهها گفتم.
ینی به در گفتم تا دیوار بشنوه😁
زور میزد جلوی خندش رو بگیره.
معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود هر موقع میرفتیم با دوستش اونجا میپلکیدند😒
زیرزیرکی میخندیدم و میگفتم بچهها باز هم دار و دسته محمد خانی
بعضی از بچههای بسیج با کارو کردارش موافق بودند بعضی هم مخالف.
بین مخالفان معروف بود به تندروی کردند اما همه ازش حساب میبردن ..
برای همین ازش بدم میومد فکر میکردم از این آدمهای خشکه مقدسِ از اون طرف بام افتاده است😖
اما طرفدارزیاد داشت.
خیلیها میگفتند: مداحی میکنه، هیئتیه،میره تفحص شهدا، خیلی شبیه شهداست!
اما توی چشم من اصلاً اینطور نبود . با نگاه عاقل اندر سفیهی به آنها میخندیدنم که این قدر هاهم آش دهن سوزی نیست 🙄
ادامه دارد...
#شب_جمعه
دوستدارمکهفقطغرقغمتباشموبس
یکشبجمعهیدیگرحـــــرمتباشموبس
انشالله یکشنبه به مناسبت آغاز امامت حضرت صاحب الزمان مسابقه داریم
حمایت کنید انشالله اعضا بیشتر بشن جوایز متنوع تر بدیم🙂🙏
یه نکته جالب تو دیدار دیروز حضرت اقا وجود داشـــ😊ــــت؛
میدونید چـــــ🤔ـــــی بود؟
۲۹ شهریور ۱۴۰۱ روی سربندی که بالای سر آقا بود با خط زیبا نوشته بود:
نَصرُمِنْ اللّٰه وَ فَتْحٌ قَرِیبٌ
یاری از جانب خداوند است و پیروزی نزدیک است.
اما دقیقا دیروز یعنی ۳۰ شهریورماه۱۴۰۲
آقا تو سخنرانی با همون جمع این سربند بالاسرشون بود:
اِنا فَتَحنا لَکَ فَتحاً مُبینا
ما تورا پیروز کردیم پیروزی آشکار
نمیدونم دیدین یا نه ولی امسال که حضرت آقا با فرماندهان نظامی کشور دیدار داشتن یه جمله گفتن که خیلی بازتاب داشت:
نا امید نشین، الان وقت خستگی نیست،ما به قله نزدیکیم✌️🇮🇷
قرارگاه شهید حاج احمدکریمی
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_دوم از وقتی پام به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر میدیدمش به دوس
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_سوم
کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار میشد.
دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کردن ب مسئول خواهران اعتراض کردم...
دانشگاه به این بزرگی فقط این چند تا تیکه موکت!!😐
در جواب حرفم گفت همیناهم پر نمیشه..
وقتی دیدم توجهی نمیکنه رفتم پیش آقای محمد خانی صداش زدم جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید سر به زیر اومد گفت «بفرمایید»
بدون مقدمه گفتم این موکتها کمه.
گفت قد همینشم نمیان
بهش توپیدم گفتم ما مکلف به وظیفه هستیم نه نتیجه😒
اونم با عصبانیت جواب داد این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟!😠
بعد رفت دنبال کارش..
همین که دعا شروع شد روی همه موکتها کیپ تا کیپ نشستند، همشون افتادن به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاریم😳
یه بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبههای مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه ..
مقرر کرده بود برای جابجایی وسایل بسیج حتماً باید نامهنگاری شود همه کارها با مقررات و هماهنگی او بود
من که خودم رو قاطی این ضابطهها نمیکردم هر کاری به نظرم درست بود همونو انجام میدادم😁
قرارگاه شهید حاج احمدکریمی
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_سوم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار میشد. د
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_چهارم
جلسه داشتیم اومد اتاق بسیج خواهران ، با دیدن قفسه خشکش زد😶
چند دقیقه زبونش بند اومد و مدام به انگشتر هاش ور میرفت مبهوت مونده بودیم
با دلخوری پرسید این اینجا چی کار می کنه؟!
همه بچهها سرشونو انداختن پایین ...
زیرچشمی بِه همه نگاه کردن دیدم کسی نطق نمیزنه سرمو گرفتم بالا و با جسارت گفتم گوشه معراج شهدا داشت خاک میخورد آوردیم اینجا برای کتابخونه...
با عصبانیت گفت من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم و شما به این راحتی میگین کارش داشتیم؟!😤
حرف دلم رو گذاشتم کف دستش: گفتم مقصر شمایی که باید همه این کارا زیر نظر و تأیید شما انجام بشه! این که نشد کار..
لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین با این یادآوری که زودتر جلسه رو شروع کنید بحث رو عوض کرد.
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم شانس آوردم کسی اون دور و بر نبود🤬
ن که آدم جیغ جیغویی باشم. ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد . بیشتر شبیه جوک و شوخی بود..
خانم قنبری که به زور جلوی خندش رو گرفته بود گفت: آقای محمدخانی من رو واسطه کرد برای خواستگاری از تو..😅
ادامه دارد...
قرارگاه شهید حاج احمدکریمی
انشالله یکشنبه به مناسبت آغاز امامت حضرت صاحب الزمان مسابقه داریم حمایت کنید انشالله اعضا بیشتر بشن
خب جوایز این مسابقه هم تهیه شد
و انشالله به چهار نفر اول تقدیم میشه😊🌹
ایناهم جوایزمونه
۲ تا نگین انگشتر متبرک به حرم امام حسین
یک دفترچه با نام مبارک حضرت صاحب الزمان
قاب کوچک فرش حرم حضرت عباس+آب سرداب حرم حضرت عباس+تربت حرم حضرت امام حسین😍