#شهیدانه
شما را به خدا قسم میدهم هيچگاه دست از پشتيبانی ولايت فقيه و روحانيت مبارز بر نداريد كه اين چراغ راه و هادی به صراط مستقيم الهی است.
شهید مهدی جودکی
#شادی_روحش_صلوات
قرارگاه شهید حاج احمدکریمی
🍀بِسْمِ اللّه الرَحمٰنِ الرَحِیم🌸 #آقایتحلیلگر قسمت اول: حاج قاسم یه جمله ای داره که خیلی معروفه: ه
🍀بِسْمِ اللّه الرَحمٰنِ الرَحِیم🌸
#آقایتحلیلگر
قسمت دوم:
حضرت اقا توی چند تا سخنرانی اخیرشون همش روی یه جمله تاکید دارن
شیوه مبارزه دشمن هربار به روز میشه ماهم باید بروز بشیم
یادمه بچه تر که بودم یه بنده خدایی میگفت جنگ چند سال آینده دیگه جنگ اسلحه و توپو تانک نیست جنگ میشه جنگ سایبری!
نمونش سر هواپیمای اکراینی که اون حادثه براش پیش اومد،اولش جنگ سنگین بودو همه سپاه رو مقصر میدونستن اما بعدا معلوم شد که بحث جنگ سایبری مطرح بوده و از خارج از کشور سیگنال های اشتباه برای هواپیما ارسال شده .
البته کاری به هدفشون که از بین بردن یاد حاج قاسم بودو اخرشم موفق نشدن ندارم.
یکی دیگه از نمونه هاش که خود حضرت آقا هم روش تاکید ویژه دارن هوش مصنوعیه،هوش مصنوعی تازه وارد عرصه سایبری شده و هنوز به صورت کامل پیشرفت نکرده ولی اگه پیشرفت کنه دیگه نمیشه سره و از ناسره تشخیص داد و کار سخت میشه.
مخلص کلام اینه که باید خودمون تو این زمینه ها پیشرفت بدیم که خدایی نکرده از دشمن عقب نیوفتیم و خدایی نکرده شکست بخوریم.
یاحق
ادامه دارد...
میلاد حضرت خاتم النبیین و شیخ المسلمین امام صادق را به همه اعضای کانال تبریک می گوییم🌼🌸
enc_16767198796840856309608.mp3
زمان:
حجم:
3.24M
غافلان « تشدید » می خوانند و عشّاقِ تو « تاج »
ای بنازم « میم » نامت با مشدّد بودنش !
حاج حسین معز غلامی
میگفتقبل ازشوخی
نیت تقـرّب کن و تو دلت بگو
"دل یه مؤمنُ شاد میکنم ،قربةاِلی اللّٰه"
این شوخیاتم میشه عبادت ... (:
قرارگاه شهید حاج احمدکریمی
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_سیزدهم نمیخواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است . اما با و
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_چهاردهم
با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم ، حالا باید با هم می نشستیم برای آینده مان حرف می زدیم 😕
تا وارد شد نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت :«چقدر آینه!
از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه !»😂
از بس هول کرده بودم فقط با ناخن هایم بازی میکردم .
مثل گوشی در حال ویبره ، می لرزیدم 😥
خیلی خوشحال بود ...
به وسایل اتاقم نگاه می کرد . خوب شد عروسک پشمالو و عکس هایم را جمع کرده بودم فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگی ام
اتاق را گز می کرد ، انگار روی مغزم رژه میرفت 😬
جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید . چه در ذهنش می چرخید نمی دانم!
نشست روبه رویم .
خندید و گفت :«دیدید آخر به دلتون نشستم !» 😁😉
زبانم بند آمده بود ...
من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش میدادم ، حالا انگار لال شده بودم 😐
خودش جواب خودش را داد : « رفتم مشهد یه دهه متوسل شدم .
دیدم حالا که بله نمی گید ، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه .
پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم ...
نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت : اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خبر نیست ، خیر کنن و بهتون بدن . نظرم عوض شد . دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید !»☺️
ادامه دارد...
قرارگاه شهید حاج احمدکریمی
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهاردهم با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم ، حالا باید
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_پانزدهم
(( دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!))✨
نفسم بند اومده بود، قلبم تندتند می زد وسرم داغ شده بود..
توی دلم حال عجیبی داشتم.
حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد.😔
انگار دست امام (ع)بود و دل من☺️
ازنوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده.
دقیقا جمله اش این بود;((راست کار نبودن،گیر وگور داشتن!))😬
گفتم:((ازکجا معلوم من به دردتون بخورم؟))
خندید و گفت:((توی این سالا شما رو خوب شناختم!))😁
یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود، کتاب هایی بود که دیده و شنیده بود می خوانم.
همان کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا.
می گفت:((خـوشم میاد شما این کتابارو نخوندین بلکه خوردین!))😂
فهمیدم خودش هم دستی برآتش دارد.
می گفت:((وقتی این کتابارو
می خوندم، واقعا به حال اونا غبطه
می خوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن، واقعا زندگی کردن!
اینا خیلی کم دیده می شه، نایابه!))☺️
من هم وقتی آن ها را می خواندم، به همین رسیده بودم که اگر الان سختی می کشند، ولی حلاوتی را که آنها چشیده اند، خیلی ها نچشیده اند🙃
این جمله راهم ضمیمه اش کرد که: ((اگه همین امشب جنگ بشه، منم می رم ..مثل وهب! ))
ادامه دارد...