شهیداحمدرضااحدی
سال ۱۳۶۴ رتبه اول کنکور میشه!
یه وصیت نامه کوتاه داره که میگه:
«نگذاریدحرفامامبهزمینبماند،همین»
محمد حسین حدادیانenc_17009347358486038235115.mp3
زمان:
حجم:
3.5M
این شباحالوهوایخونمونخیلیعجیبه
1.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آخرین جمله یِ دختر شهید محمد جعفر حسینی به پدر جاتاینجـــ💔ــــاست. . .
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیشنهاد_دانلود
عمر و ابابکر هنگامی که برای گرفتن حلالیت از حضرت زهرا سلام الله وارد شدند، از حال صدیقه طاهره علیها السلام سؤال کردند، آن حضرت فرمود: خدا را شکر خوبم.
سپس فرمود: آیا از رسول خدا صلی الله علیه وآله نشنیدید که میفرمود:
🕊فاطمه پارهای از تن من است، هر کس او را #بیازارد به راستی که مرا آزرده است و هر کس مرا بیازارد #خدا را آزرده است؟🕊
🔥گفتند: بله شنیدهایم.
پس فرمود:
به خدا سوگند که شما دو نفر مرا اذیت کردهاید. 😭😭
امام صادق علیه السلام فرمود: آن دو نفر از نزد آن حضرت خارج شدند؛ در حالی که صدیقه طاهره سلام الله علیها بر آن دو #خشمگین بود»
📚دلائل الإمامه طبری شیعی صفحه ۴۵ و۴۶
#دشمن_شناسی
#فاطمیه
حسین ستودهenc_16720691438796208888678.mp3
زمان:
حجم:
5.54M
شبیه تو زهرایی گریه می کنم💔
#شهیدانه
بهش میگفتم دانیال ، حالا درسته اردوی
جهادی خوبه ،ولی تو تک بچه خانواده ای
مادرت تنهاست، نمیخواد همیشه هم همراه
ما باشی ؛ میگفت : مادرم تنهاست ، ولی
سقف سالم بالا سرشه ، سقف این خونه ها
بریزه رو سر یک مادر ، با خودم چی بگم؟
من باید بیام، وظیفمه!!..
#شادیروحشصلوات
#شهیددانیالرضازاده
4.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طفلیحسن💔
کهشاهدِرازیمگوشده..
آخآخآخ
قرارگاه شهید حاج احمدکریمی
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهلم گاهی ناگهانی تصمیم میگرفت. انگار میزد به سرش... اگه ا
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_چهل_و_یکم
بهش گفتم چرا فقط مردا رو راه میدن منم میخوام بیام 😕
ظاهراً با حاج محمود سروسری داشت.
رفت و با او صحبت کرد.
نمیدانم چطور راضیش کرده بود :((میگفت تا آن موقع پای هیچ زنی به آنجا باز نشده ))
قرار شد زودتر از آقایان تا کسی متوجه نشده بروم داخل....
فردا ظهر طبق قرار رفتیم و وارد شدم..
اتاق روح داشت..
میخواستی همانجا بنشینی و زارزار گریه کنیم ، برای چه اش را نمیدانیم اما معنویت موج میزد😭
میگفتند چند سال ظهر تا ظهر در چوبی این اتاق باز می شود .
تعدادی میآیند روضه میخوانند و اشک میریزند و میروند
دوباره در قفل میشود تا فردا..
حتی حاج محمود همه را زودتر بیرون میکرد که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت و گناه پیش نیاید..
انتهای اتاق دری باز میشد که آنجا را آشپزخانه کرده بودند و به زور دونفره میایستادند پای سماور و بعد از روضه چای میدادند.
به نظرم همهکاره آن جا همان حاج محمود بود..
از من قول گرفت به هیچکس نگویم که آمدهام اینجا ..
در آشپزخانه پلههای آهنی بود که میرفت روی سقف اتاق.
شرط دیگری هم گذاشت نباید صدایت بیرون بیاید.
اگر هم خواستی گریه کنی یک چیز بگیر جلوی دهنت😢
بعد از روضه باید صبر میکردم همه بروند و خوب که آبها از آسیاب افتاد بیایم پایین..
اول تا آخر روضه آنجا نشستم و طبق قولی که داده بودم چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بیرون نرود.
آن پایین غوغا بود یه نفر روضه را شروع کرد .
بسمالله را که گفت صدای ناله بلند شد همین طور این روضه دستبهدست میچرخید..
یکی گوشهای از روضه قبل را میگرفت و ادامه میداد..
گاهی روضه در روضه میشد. تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم .حتی حاج محمود در آشپزخانه همینطور که چای میریخت با جمع ،هم ناله بود 😭
نمیدانم به خاطر نفس روضهخوانهایش بود یا روح آن اتاق..
هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم!
توصیف نشدنی بود..!
هر چند دقیقه یک با روضه به اوج خود میرسید و صدای سیلیهایی که به صورتشان میزدند به گوشم میخورد..
پایین که آمدم به حاج محمود گفتم حالا که انقدر ساکت بودم اجازه بدین فردا هم بیام😢
بنده خدا سرش پایین بود ، مکثی کرد و گفت :((من هنوز خانم خودم رو نیاوردم اینجا ولی چه کنم ... باشه!))
باورم نمیشد قبول کند 😍
ادامه دارد...
🌹به وقت ۷ آذر ماه ۱۴۰۲ سالگرد شهادت دانشمند هسته ای شهید محسن فخری زاده
#شادیروحشصلوات
«هیچ زمان آدمهایی که تو را به خدا نزدیک میکنند رها نکن، بودن آن ها یعنی خدا هنوز حواسش بهت هست.»
_شهیدعمادمغنیه