💔
اللّهُمَّ فَرِّغْني لِما خَلَقْتَني لَهُ..
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
5ff48528fb2381d210231b41_-8200757024329877853.mp3
1.43M
💔
به عزت و شرف
لا اله الا الله...😭😭
#یازهرا
#سید_رضا_نریمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
💔
#تو بالا رفته ای
من در زمینم
برادر! روسیاهم.... شرمگینم😔
تصویر #شهید_جواد_محمدی
در حسینیه #شهید_محسن_حججی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#قرار_عاشقی
.
آقای امام رضا
اینکه فاطمیه اومد و
ما در جوار شما نیستیم
خیلی درد داره
خودتون مرحم بذارین
رو این دل ما :)
#عمقوجود..
.
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
انسان در درون خودش زندانی است،
اما این زندانِ نفس را می توان آن همه #وسعت بخشید که آسمان و زمین را در بر گیرد.🍃
#شهید_جهاد_مغنیه
#سید_مرتضی_آوینی
#زندانینباشیم!
سالگردشهادتجهاد🥀
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
امروز شهرم عطرآگین از حضور شهدا بود
نوجوان هایی که گوی سبقت رسیدن به معبود را
از پیرمردهای عابد ربوده بودند....
نوجوان هایی که تازه مکلّف شده بودند
ولی خود را گناهکارترین می دیدند....
و #اشک... چونان آبی روان، شستشویشان می داد
و زلال می شدند در گریه های نیمه شب....
کاش به آنها برسیم🥀
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
یک کوچه بود موی حسن را سفید کرد
یک اتفاق بود
که او را شهید کرد
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#هرگزنمیردآنکهدلشمستمجتباست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#بسم_الله
وَأَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي...
و تو را بین همه محبوب کردم...
«سوره طه آیه ۳۹»
#یک_حبه_نور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#دم_اذانی
ماییم و رُخ یارِ دلارام و
دگر هیچ ما
#حسن_زاده_آملی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_چهار ناخود آگاه سربه زیر می اندازم و فقط یک کلمه ، به سختی از ده
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_پنجاه_و_پنج
بی آنکه بخواهم ، اشکی از گوشه چشمم می جوشد و تا بخواهم پاکش کنم ، فرو می چکد ، همین می شود پاسخ سوالش ، شاید میخواهد بپرسم : این همه سال کجا بودی ؟!
بعد از چند روز باوجود تلاش حامد برای شکستن جو سنگین بینمان ، هنوز هم نتوانسته ام با او صمیمی شوم ، گرچه با عمه راحتم ....
باید به من حق بدهند ، تا همین دوهفته پیش نامحرم می دیدمش و محرم از اب در امـد ! ..
مثل قبل سنگین نیستم اما کمی حرف میزنم و نگاهش نمی کنم ، امروز قرار است مرخص بشود ، خودش کارهای ترخیص را انجام داده و حالا ، عمه رفته خانه که ناهار اماده کند و من و حامد سر سفره برسیم .....
برای همین من مجبورم کمکش کنم تا لباس بپوشد. یک دست در آتل است و نمی تواند خیلی تکانش دهد ، مثل این که مچ و کتفش در رفته بوده ...دور تا دور شانه و سینه اش باند پیچی شده ....
درد را به روی خودش نمی اورد و فقط از گزیدن گاه و بیگاه لب پایینش می توانم بفهمم باید حرکاتم را آرامتر کنم ....
پیداست میانه خوبی با تخت و بیمارستان ندارد که به محض خروج از بیمارستان ، نفس راحتی می کشد :
-آخیش ! راحت شدیم ! داشتم می پوسیدم اون تو !.....
با تاکسی به خانه می رویم ؛ عمه در خانه را اب و جارو کرده ، بوی قرمه سبزی مستمان می کند ، حامد قبل از نشستن سر سفره ، چرخی در خانه میزند و احوال فامیل و همسایه را می پرسد...
انگار انرژی اش تمامی ندارد . مشغول چیدن بشقاب ها هستم و حامد با یک دست ، ظرف سالاد را سر سفره می گذارد ، برای سرحال اوردن من ، سربه سر عمه می گذارد....
عمه خنده کنان ظرف ماست را به دست من می دهد :
-کاش یه تیری ترکشی چیزی خورده بود به زبونت بچـہ !
حامد می خندد : چشم حتما میزارم توی الویتام، اصلا دفه بعد میرم رو خاکریز دهنمو باز میکنم که امر شما اجرا بشه !
از تصور حامد با دهان باز روی خاکریز خنده ام می گیرد حامد متوجه خنده ریزم می شود :
- خندید ! بلاخره خندید !
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞