💔
#دلشڪستھ_ادمین...
بعضےها تا از دنیـا مےروند، تازه عزیز مےشوند
زنده ها تازه مےفهمند
چقدر حیف شد که او از دنیا رفت
بعضےها را ولی در این قاعده نباید حساب کرد
آنھایی را مےگویم که از همیشہ، عزیز بوده اند
آنھایی که جوری زندگی کردند که حتی اخم و دعوا کردنشان را هم به جـان مےخری
و حالا که نیست، حاضری جان بدهی برای یڪ لحظه، بودنش
#شھیدجواد اما از همان استثناهاست
همان بعضےها که خیلی خوبند
همان بعضےها
که حالا دیگر جای خالےش، تحمل نمےشود
فقط باید بسوزی و بسازی و بر احوال رفیق دیرینـ ت، غبطه بخوری
او که رفت "عِندَ مَلیِکً مُقتدر"
بدا به حال #جامانده...
#شھیدجوادمحمدی
#شھادت
#رفاقت
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 دیداری که خیلی خبرساز شده از اینکه #آقاسیدعلے ترامپ را قابل جواب دادن، ندانسته اند که بگذریم
💔
همه جا از مقایسه زبان بدن، نخست وزیر ژاپن در مقابل #آقاسیدعلی و روحانی نوشتند
اما شما مقایسه زبان بدن رهبر انقلاب در برابر ابرقدرتهای اقتصادی جهان و خانواده شهدا
را در این عکس ببینید👌
#فداےسیدعلےجانم❤️
#تنهاابرقدرت😍
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت هفتم #بےتوهرگز ❤️ 🚫این داستان واقعےاست🚫 #احمقی_به_نام_هانیه پدرم که از#داماد_طلبه اش متن
💔
قسمت هشتم
#بےتوهرگز ❤️
🚫این داستان واقعی است🚫
#خریدعروسی
با نگرانی تمام گفت:
سلام علی آقا می خواستیم برای #خرید جهیزیه بریم بیرون امکان داره تشریف بیارید؟
_شرمنده #مادرجان ، کاش زودتر اطلاع می دادید من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام
هر چند، ماشاء الله خود #هانیه خانم خوش سلیقه است فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید
بالاخره #خونه حیطه ایشونه اگر کمک هم خواستید بگید ، هر کاری که #مردونه بود، به روی #چشم فقط لطفا #طلبگی باشه
اشرافیش نکنید!!😅
مادرم با چشم های گرد و #متعجب بهم نگاه می کرد،😳 اشاره کردم چی میگه ؟
از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت میگه با #سلیقه خودت بخر،😉 هر چی می خوای دوباره خودش رو کنترل کرد
این بار با #شجاعت بیشتری گفت:
علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم
البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن تا #عروسی هم وقت کمه و ... بعد کلی تشکر، گوشی رو قطع کرد
هنگ کرده بود چند بار تکانش دادم #مامان چی شد؟
چی گفت؟
بالاخره به خودش اومد، گفت خودتون برید
دو تا خانم #عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز #ساده ای اجازه بگیرن
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد
تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم
فقط خریدهای بزرگ همراه مون بود
برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد
حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت
شما باید راحت باشی
باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه!
یه مراسم ساده یه #جهیزیه ساده
یه شام ساده
حدود 60 نفر مهمون
پدرم بعد از خونده شدن #خطبه #عقد و دادن امضاش رفت
برای عروسی نموند
ولی من برای اولین بار خوشحال بودم
علی جوان آرام، #شوخ طبع و #مهربانی بود...😍
#ادامه_دارد ......
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
جوان بود
بسیجی و آتش به اختیار
حامی ولایت
۱۸ ساله
فتنه بود
در فضای غبارآلود فتنه، ماشینی به عمد، او را زیر گرفت
از ناحیه پهلو به شدت آسیب دید
روز ۲۵ خرداد ۸۸، به شهادت رسید و
نخستین شهید فتنه ۸۸ لقب گرفت
درست مانند نخستین مدافع ولایت
در سن ۱۸سالگی
به شهادت رسید...
#ما_فرزندان_مادر_پهلوشکسنه_ایم...
#شھیدحسین_غلام_کبیری
#شھیدفتنه
#فراموش_نمےکنیم
#حصر_ابدی_منافقان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @AAH3NOGHTE💕
همسنگری ها
مخصوصا ادمینای محترمی که داخل کانال هسین
لطفا بیو کانال یه نگاه انداخته بشه😍
زین پس
#انتشارمطالب_حتماباذکرلینک‼️😌☝️
تا اطلاع ثانوی😊😉
شهید شو 🌷
#او_را.... 115 بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم. زود لباس هام رو پوشید
#او_را... 116
سوار ماشین شدم،اما روشنش نکردم.هنوز داشتم به حرف های زهرا فکر میکردم!
من وارد یه جنگ شده بودم.
یه چیزی تو وجودم داشت دست و پا میزد که "این یکی دیگه نه!" و مغزم فرمان صادر میکرد که "به هدفت فکر کن!به برنامه ای که باید طبق اون پیش بری تا رشد کنی!"
من وارد یه جنگ شده بودم. جنگی که تمامش برام تازگی داشت!
جنگی که معنی تمام علاقه هام رو عوض کرده بود و حالا داشت زور میزد که بهم بفهمونه معنی رشد و پیشرفت رو هم تا به حال اشتباه گرفته بودم!
من وارد یه جنگ شده بودم.
جنگی که هر دو طرفش تو وجود خودم بود!و برای پیروزی هر کدوم این خود ها،باید اون یکی رو شکست میدادم!
جنگ سختی بود اما خودم هم میدونستم تمام پز من به اینه که لجباز و گوش به حرف دلم نیستم!
هرچند خودمم میدونستم همیشه اینجوری نیست و خیلی وقتا جلوی دلم وا دادم اما همیشه دلم میخواست بخاطر کلاسش هم که شده،عقلانی رفتار کنم!
دلم بابت اینکه دوباره داشت زیر پای عقل و منطق له میشد،غرغر میکرد و سعی داشت پشیمونم کنه.
نمیدونستم چیکارش کنم!
فقط زیرلب گفتم "خفه شو که تا الانم هرچی کشیدم،از دست تو بوده!"
و راه افتادم سمت امامزاده صالح(علیه السلام)
عاشق بازار قدیمی تجریش بودم.
تو کوچه های باریکش پی یه مغازه میگشتم و هر از گاهی،جلوی مغازه های مختلف نگاهم به ویترین ها گره میخورد.
تا اینکه بالاخره پیداش کردم.
یه خانم تقریبا میانسال پشت میز نشسته بود که با ورودم ،با لبخند بلند شد بهم خوشآمد گفت.
با مهربونی لبخندش رو پس دادم و تشکر کردم.
وسط اون همه چادر مشکی گم شده بودم که به دادم رسید!
-چه مدلی میخوای عزیزم؟
با خجالت گفتم
-نمیدونم.قشنگ باشه دیگه!!
-خب از کدوم اینا بیشتر خوشت میاد؟!
-نمیدونم واقعا!بنظر شما کدوم بهتره؟
رفت سمت یه گوشه ی مغازه،
-بنظرمن این دوتا خیلی خوبه!
رفتم جلو،راست میگفت.
بنظرم خیلی شیک و قشنگ بودن!
یکیشون رو انتخاب کردم.
"محدثه افشاری"
@AAH3NOGHTE
@RomabeAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️