شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب☄ #قسمت_هفدهم یڪ روز اتفاق عجیبے افتاد… اتفاقے ڪہ انگاربیشتر شبیہ یڪ برنامہ
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_نوزدهم
زنگ را زدم.
لحظہ ای بعد مادرش در را باز ڪرد. با دیدن من حسابے جاخورد.
انگار انتظار یڪ دختر با وقار چادرے را میڪشید!
با خجالت سلام ڪردم و او با همان حالت تعحب وسوال منو بہ داخل خانه هدایتم ڪرد.
خانہ ےساده ومرتب اونها منو یاد گذشتہ هایم انداخت. دورتا دور پذیرایے با پشتے های قرمز رنگ کہ روی هرکدام پارچہ ے توری زیبا وسفیدے بصورت مثلثے ڪشیده شده بود مزین شده بود.
مادرش مرا بہ داخل یڪ اتاق ڪہ در سمت راست پذیرایے قرار داشت مشایعت ڪرد.
فاطمہ بہ روے تختے🛌 از جنس فرفوژه با پایے ڪہ تا انتهاے ران درگچ بود، تکیہ داده بود
و با لبخند سلام صمیمانه اے ڪرد.
زیر چشمانش گود رفتہ بود و لبانش خشڪ بنظر میرسید.
دیدن او در این وضعیت واقعا برایم غیر قابل هضم بود.بازهم بخاطر شوڪہ شدنم نفسم بالا نمے آمد وبه هن هن افتادم.
بے اختیار ڪنار تختش نشستم وبدون حرفے دستهاے سردش رو گرفتم و فشار دادم.هرچقدر فشار دستانم بیشتر میشد ڪنترل بغضم سخت تر میشد.
مادرش از اتاق بیرون رفت و فاطمہ مثل همیشہ با خوشرویے و لحن طنزآلود گفت:
-بے ادب سلامت ڪو؟!
قصد دارے دستم رو هم تو بشڪنے؟!
چرا اینقدر فشارش میدے؟!فڪر میڪردم دیگہ نمیبینمت. گفتم عجب بے معرفتے بود این دختره!!رفت و دیگہ سراغے از ما نگرفت!
چشمم بہ دستانش بود.صدام در نمے آمد:
-خبر نداشتم! من اصلن فڪرش هم نمیڪردم تو چنین بلایے سرت اومده باشہ.
خنده اے ڪرد و گفت:
-عجب! یعنے مسجدے ها هم در این مدت بهت نگفتند من بسترے بودم؟!
سرم را با تاسف تڪان دادم!
چہ فڪرها ڪہ درباره ے او نڪردم! چقدر بیخود وبے جهت او را ڪنار
گذاشتم درباره اش قضاوت ڪردم سرم را بالا گرفتم و آب دهانم را قورت دادم:
_من از آخرین شبے ڪہ باهم بودیم مسجد نرفتم.
گره اے بہ پیشانے اش انداخت و پرسید:
_چرا؟!
سرم دوباره پایین افتاد. فاطمہ دوباره خندید:
_چیشده؟! چرا امروز اینقدر سربزیر ومظلوم شدے؟
جواب دادم:
-از خودم ناراحتم. من بہ تو یڪ عذرخواهے بدهڪارم.
با تعجب صدایش را ڪمے بالاتر برد:
-از من؟!!😳😟
آه ڪشیدم.پرسید:
-مگہ تو چیڪار ڪردے؟! نڪنہ تو پشت فرمون نشستہ بودی ومارو اسیر این تخت ڪردے؟ هان؟😁
خندیدم! یڪ خنده ے تلخ!!!
چقدر خوب بود ڪہ او در این شرایط هم شوخے میڪرد.سرم را پایین نگاه داشتم تا راحت تر حرف بزنم
_فڪر میڪردم بخاطر حرفهام راجع بہ چادر ازمن بدت اومد و دیگہ نمیخواے منو ببینے!
او با تعحب گفت:
-من؟؟؟؟؟ بخاطر چادر؟!
وبعد زد زیر خنده!!!
وقتے جدیت من را دید گفت:
-چادرے بودن یا نبودن تو چہ ربطے بہ من داره؟! من اونشب ناراحت شدم. ولے از دست خودم.ناراحتیم هم این بود ڪہ چرا عین بچه ها بہ تو پیشنهادے دادم ڪہ دوستش نداشتے! و حقیقتش ڪمے هم از غربت چادر دلم سوخت.
آهے ڪشید و در حالیڪہ دستش رو از زیر دستم بیرون میڪشید ادامه داد:
-میدونے عسل؟!!! چادر خیلے #حرمت داره.چون #لباس_حضرت_زهراست
دلم نمیخواد کسے بهش بے حرمتے ڪنہ. من نباید بہ تویے ڪہ درڪش نکرده بودے چنین پیشنهادے میدادم اون هم فقط بخاطر بسیج!
تو خیلے خوب کارے ڪردے ڪہ سریع منو بہ خودم آوردی وقبول نڪردے.من باید یاد بگیرم ڪہ ارزش چادر رو بخاطر امورات خودم وبسیج پایین نیارم.میفهمے چے میگم؟!
من خوب میفهمیدم چہ میگوید
ولے تنها جملہ اے را ڪہ مغزم دڪمہ ے تڪرارش را میزد این بود:
-چادر لباس حضرت زهراست…#میراث اون بزرگواره
بازهم 🌸حضرت زهرا.🌸 چرا همیشہ برای هر #تلنگرے اسم ایشون رو میشنیدم.؟!
آه عمیقے ڪشیدم و با حرڪت سر حرفهاش رو تایید ڪردم.
#قسمت_بیستم
مادرش با یڪ سینے چاے ☕️☕️
ومیوه 🍇🍊🍏وارد شد.
بخارے دیوارے را ڪمے زیادش ڪرد و گفت:
-هوا سرد شده.یڪ پتوے دیگہ برات بیارم مامان جان؟!
فاطمہ با نگاهے عاشقانہ رو بہ دلواپسے مادرش گفت:
-نہ قربونت برم.من خوبم.اینجا هم سرد نیست.برو یڪ ڪم استراحت ڪن تا قبل از اذان.خستہ اے.
مادرش یڪ نگاه پرسروصدایے بہ هر دوے ماڪرد.نگاهش میگفت خیلے حرفها براے دردل دارد ولے از گفتنش عاجز است.
من لبخند تلخے زدم و سرم را پایین انداختم. مادرش رفت و فاطمہ نجواڪنان قربان صدقہ اش رفت.پرسیدم:
-از ڪے بہ این روز افتادے؟
جواب داد:
-ده روزی میشہ روزاے اولش حالم خیلے بد بود..دڪترا یہ لختہ خونم تو مغزم دیده بودن ڪہ نگرانشون ڪرده بود.ولے خدا روشڪر هیچے نبود..چشمت روز بد نبینہ.خیلے درد ڪشیدم خیلے.
دوباره خندید.
چرا این دختر اینقدر بہ هرچیزے میخندید؟
یعنے درد هم خنده داره؟ دستش محڪم اومد رو شونہ هام و از فڪر بیرون پریدم. گفت :
_بیخیال این حرفها. اصل حالت چطوره؟
بزور لبخند زدم:
-خوبم.اگر ملاڪ سلامت جسم باشہ!!!
-پس روحت حالش خوب نیس!!😒
-آره خوب نیست😔
-میخواے راجع بهش حرف بزنیم؟!
آهے ڪشیدم:
-شاید اگر علتش رو بدونے دیگہ دلت نخواد باهام بگردے
پوزخندے زد:😏
-هہ!!!! فڪ ڪن من دلم نخواد با ڪسے بگردم!! من سریش تر از این حرفهام. اصلن تو رفاقت جنبہ
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره «۶» إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُ
✨﷽✨
#تفسیر_کوتاه_آیات
#سوره_بقره
«۷» خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ
خداوند بر دلها و برگوش آنان مهر زده و بر چشمانشان پرده اى است و براى آنان عذابى بزرگ است.
✅نكته ها:
مُهر بدبختى كه خداوند بر دل كفّار مى زند، كيفر لجاجت هاى آنان است. چنانكه مى خوانيم: «يَطْبَعُ اللَّهُ عَلى كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبَّارٍ» «غافر،۳۵» یعنی خدا بر دل افراد متكبّر و ستم پيشه، مهر مى زند.
و در آيه ۲۳ سوره ى جاثيه نيز مى خوانيم: خداوند بر دل كسانى كه با علم و آگاهى به سراغ هواپرستى مى روند مهر مى زند. بنابراين مهر الهى نتيجه ى انتخاب بدِ خود انسان است، نه آنكه يك عمل قهرى و جبرى از طرف خدا باشد.
مراد از قلب در قرآن، روح و مركز ادراكات است.
خداوند در آيات قرآنى، نه ويژگى براى قلب كفّار بيان كرده است:
الف: انكار حقايق. «قُلُوبُهُمْ مُنْكِرَةٌ»
ب: تعصّب. «فِي قُلُوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ»
ج: انحراف و گمراهى. «صَرَفَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ»
د: قساوت و سنگدلى. «فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ»
ه: موت. «لا تُسْمِعُ الْمَوْتى»
و: آلودگى و زنگار. «بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ»
ز: مرض. «فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ»
ح: ضيق(تنگی). «يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً»
ط: طَبع(مُهر خوردگی). «طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ»
قلب انسان، متغيّر و تأثيرپذير است. لذا مؤمنان اينچنين دعا مى كنند: «رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنا» خدايا! دلهاى ما را بعد از آنكه هدايت نمودى، منحرف مساز.
امام صادق (عليه السلام) فرمودند: اين جمله (آيه) را زياد بگوييد و خود را از انحراف، ايمن و در امان ندانيد.
🔊پیام ها:
۱- درك نكردن حقيقت، شايد بالاترين كيفرهاى الهى است. «خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ»
۲- كفر و الحاد، سبب مهر خوردن دلها و گوش هاست. «الَّذِينَ كَفَرُوا ... خَتَمَ اللَّهُ»
۳- در اثر پافشارى بر كفر، امتيازات اساسى انسان (درك حقايق و واقعيّات) سلب مى شود. «الَّذِينَ كَفَرُوا ... خَتَمَ اللَّهُ»
۴- كيفر الهى، متناسب با عمل ماست. «الَّذِينَ كَفَرُوا ... خَتَمَ اللَّهُ»
آرى، جزاى كسى كه حقّ را فهميد و بر آن سرپوش گذاشت، آن است كه خدا هم بر چشم، گوش، روح و فكرش سرپوش گذارد. در واقع انسان، خود عامل بدبختى خويش را فراهم مى كند. چنانكه امام رضا(عليه السلام) فرمود: مُهر خوردن، عقوبت كفر آنهاست.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
💔 #خطبه_فدکیه #قسمت_دوازدهم [ پاسخ ابوبکر ] فأجابها أبوبکر عبداللَّه بن عثمان، و قال: آنگاه اب
💔
#خطبه_فدکیه
#قسمت_سیزدهم
فقالت:
سُبْحانَاللَّهِ، ما کانَ اَبی رَسُولُاللَّهِ عَنْ کِتابِ اللَّهِ صادِفاً، وَ لا لِاَحْکامِهِ مُخالِفاً،
حضرت فاطمه علیهاالسلام فرمود:
پاک و منزه است خداوند، پدرم پیامبر، از کتاب خدا روىگردان و با احکامش مخالف نبود،
بَلْ کانَ یَتْبَعُ اَثَرَهُ، وَ یَقْفُو سُوَرَهُ،
بلکه پیرو آن بود و به آیات آن عمل مىنمود،
اَفَتَجْمَعُونَ اِلَى الْغَدْرِ اِعْتِلالاً عَلَیْهِ بِالزُّورِ،
آیا مىخواهید علاوه بر نیرنگ و مکر به زور او را متهم نمائید،
وَ هذا بَعْدَ وَفاتِهِ شَبیهٌ بِما بُغِیَ لَهُ مِنَ الْغَوائِلِ فی حَیاتِهِ،
و این کار بعد از رحلت او شبیه است به دامهائى که در زمان حیاتش برایش گسترده شد،
هذا کِتابُ اللَّهِ حُکْماً عَدْلاً وَ ناطِقاً فَصْلاً، یَقُولُ: «یَرِثُنی وَ یَرِثُ مِنْ الِیَعْقُوبَ»،
این کتاب خداست که حاکمى است عادل، و ناطقى است که بین حق و باطل جدائى مىاندازد، و مىفرماید:- زکریا گفت: خدایا فرزندى به من بده که- «از من و خاندان یعقوب ارث ببرد»،
وَ یَقُولُ: «وَ وَرِثَ سُلَیْمانُ داوُدَ».
و مىفرماید: «سلیمان از داود ارث برد».
بَیَّنَ عَزَّ وَ جَلَّ فیما وَزَّعَ مِنَ الْاَقْساطِ، وَ شَرَعَ مِنَ الْفَرائِضِ وَالْمیراثِ، وَ اَباحَ مِنْ حَظِّ الذَّکَرانِ وَ الْاِناثِ،
و خداوند در سهمیههائى که مقرر کرد، و مقادیرى که در ارث تعیین فرمود، و بهرههائى که براى مردان و زنان قرار داد، توضیحات کافى داده
ما اَزاحَ بِهِ عِلَّةَ الْمُبْطِلینَ وَ اَزالَ التَّظَنّی وَ الشُّبَهاتِ فِی الْغابِرینَ،
که بهانههاى اهل باطل، و گمانها و شبهات را تا روز قیامت زائل فرموده است
کَلاَّ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ اَنْفُسُکُمْ اَمْراً، فَصَبْرٌ جَمیلٌ
نه چنین است، بلکه هواهاى نفسانى شما راهى را پیش پایتان قرار داده، و جز صبر زیبا چارهاى ندارم،
وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ.
و خداوند در آنچه مىکنید یاور ماست.
فقال أبوبکر:
صَدَقَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَتْ اِبْنَتُهُ، مَعْدِنُ ?الْحِکْمَةِ، وَ مَوْطِنُ الْهُدى وَ الرَّحْمَةِ، وَ رُکْنُ الدّینِ، وَ عَیْنُ الْحُجَّةِ،
ابوبکر گفت:
خدا و پیامبرش راست گفته، و دختر او نیز، که معدن حکمت و جایگاه هدایت و رحمت، و رکن دین و سرچشمه حجت و دلیل مىباشد و راست مىگوید،
لا اَبْعَدُ صَوابَکِ وَ لا اُنْکِرُ خِطابَکِ، هؤُلاءِ الْمُسْلِمُونَ بَیْنی وَ بَیْنَکِ قَلَّدُونی ما تَقَلَّدْتُ،
سخن حقّت را دور نیفکنده و گفتارت را انکار نمىکنم، این مسلمانان بین من و تو حاکم هستند،
وَ بِاتِّفاقٍ مِنْهُمْ اَخَذْتُ ما اَخَذْتُ،
و آنان این حکومت را بمن سپردند، و به تصمیم آنها این منصب را پذیرفتم،
غَیْرَ مَکابِرٍ وَ لا مُسْتَبِدٍّ وَ لا مُسْتَأْثِرٍ، وَ هُمْ بِذلِکَ شُهُودٌ.
نه متکبّر بوده و نه مستبدّ به رأى هستم، و نه چیزى را براى خود برداشتهام، و اینان همگى گواه و شاهدند.
فالتفت فاطمة علیهاالسلام الى النساء،و قالت:
آنگاه حضرت فاطمه علیهاالسلام رو به مردم کرده و فرمود:
مَعاشِرَ الْمُسْلِمینَ الْمُسْرِعَةِ اِلى قیلِ الْباطِلِ،
اى مسلمانان! که براى شنیدن حرفهاى بیهوده شتابان بوده،
الْمُغْضِیَةِ عَلَى الْفِعْلِ الْقَبیحِ الْخاسِرِ،
و کردار زشت را نادیده میگیرید،
اَفلا تَتَدَبَّرُونَ الْقُرْانَ اَمْعَلی قُلُوبٍ اَقْفالُها،
آیا در قرآن نمىاندیشید، یا بر دلها مهر زده شده است،
کَلاَّ بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِکُمْ ما اَسَأْتُمْ مِنْ اَعْمالِکُمْ،
نه چنین است بلکه اعمال زشتتان بر دلهایتان تیرگى آورده،
فَاَخَذَ بِسَمْعِکُمْ وَ اَبْصارِکُمْ، وَ لَبِئْسَ ما تَأَوَّلْتُمْ،
و گوشها و چشمانتان را فراگرفته، و بسیار بد آیات قرآن را تأویل کرده،
وَ ساءَ ما بِهِ اَشَرْتُمْ، وَ شَرَّ ما مِنْهُ اِعْتَضْتُمْ،
و بد راهى را به او نشان داده، و با بدچیزى معاوضه نمودید،
لَتَجِدَنَّ وَ اللَّهِ مَحْمِلَهُ ثَقیلاً، وَ غِبَّهُ وَ بیلاً،
به خدا سوگند تحمّل این بار برایتان سنگین، و عاقبتش پر از وزر و وبال است،
اِذا کُشِفَ لَکُمُ الْغِطاءُ، وَ بانَ ما وَرائَهُ الضَّرَّاءُ، وَ بَدا لَکُمْ مِنْ رَبِّکُمْ ما لَمْ تَکُونُوا تَحْتَسِبُونَ، وَ خَسِرَ هُنالِکَ الْمُبْطِلُونَ.
آنگاه که پردهها کنار رود و زیانهاى آن روشن گردد، و آنچه را که حساب نمىکردید و براى شما آشکار گردد، آنجاست که اهل باطل زیانکار گردند.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_چهل_و_هشتم 🌿 دلیل روگردانی از حکم خدا 🌿کَلّا بَل سَوَّلَت لَکُم اَنفُس
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_چهل_و_نهم
🌿تقصیرها را به گردن مردم انداختن
🌿هوُلاءِ المُسلِمُونَ بَیني وَ بَینَکَ ، قَلِّدُوني ما تَقَلَّدتُ وَ بِاتّفِاقِِ مِنهُم أَخَذتُ ما أَخَذتُ غَیرَ مُکابِرِِ وَ لامُستَبِدِّ وَ لامُستَأَثِرِِ وَ هُم بِذلِکَ شُهُودُُ
این مسلمان ها بین من و تو حَکَم و شاهد باشند، این ها آمدند قلّاده ی خلافت را به گردن من افکندند و به اتفاق مردم گرفتم آنچه را گرفتم ، نه از روی خود بزرگ بینی و تکبّر و استبداد و حبّ جاه و هوای نفس و مقدّم داشتن خود بر دیگران و مردم هم بر این مطلب شاهدند . در اینجا دو نکته قابل تأمل است:
اول بحث ابوبکر با حضرت زهرا سلام الله علیها در مورد فدک بود. اجماع مسلمین هم که در مورد غصب فدک وجود نداشت ، پس ابوبکر در واقع می گوید: مسلمین در خلافت من اجماع کردند، پیامبر هم گفته است هر کس خلیفه است باید اموال خلیفه ی بعدی را در دست بگیرد، پس من هم فدک را گ رفتم و لذا اجماع مسلمین در مسئله خلافت را با واسطه قرار دادن آن حدیث مجعول به مسئله فدک سرایت داده و با یک استدلال ظاهری غصب فدک را به اجماع مسلمین نسبت داده است، در حالی که همان حدیث که واسطه در این استدلال است مورد انکار حضرت زهرا سلام الله علیها قرار گرفت، بنابراین نتیجه گیری ابوبکر میان دعوا نرخ تعیین می کند و می خواهد پایه ی خلافت خود را محکم می سازد .در این عبارت ابوبکر سعی می کند به آن جمله حضرت زهرا سلام الله علیها که از آیه ی سوره ی یوسف استفاده نمود و فرمود: بُل سَوُّلَت لَکُم اَنفُسُکُم، یعنی نفس تان شما را گمراه کرد، پاسخ دهد،لذا می گوید: من دنبال جاه طلبی نبودم ، این مردم خلافت را گردن من گذاشتند و من با نظر و اتفاق آنان فدک یا خلافت را گرفتم.در اینجا او از روشی استفاده می کند که امروز هم رایج است، یعنی گاه بعضی ها که می خواهند خلاف حکم خدا و حکم کتاب عمل کنند به اصطلاح امروزی ها توپ را از زمین خود خارج کرده و به زمین مردم می اندازند و می گویند: مردم این طور خواستند، یا رأی مردم این بود. براساس دموکراسی عمل کردیم و مردم هم رأی دادند که خلاف حکم خدا اجرا شود! اینجا هم ابوبکر می گوید: من قبول دارم سخنان تو همه درست است ، اما چون مردم خواستند و حکومت را گردن من گذاشتند عمل کردم . البته این حرف او هم صادقانه نیست،زیرا مردم هرگز به او رأی ندادند، بلکه فقط پنج نفر در سقیفه جمع شدند و در مورد همه چیز تصمیم گیری کردند بعد هم با تهدید و تطمیع و.....مردم بیعت گرفتند.
در اینجا حضرت زهرا سلام الله علیها که دید ابوبکر همه ی تقصیرها را به گردن مردم انداخته است رو به حاضران می کند و می فرماید:
🌿سخن پایانی حضرت زهرا سلام الله علیها
🌿فَالتَفَتَت فاطِمَةُ علیها السلام الَی النّاسِ وَ قالَت : مَعاشِرَ النّاسِ المُسرِعَةَ الَی قِیلِ الباطِلِ المُغضِیةِ عَلَی الفِعلِ القَبیحِ الخاسِرِ أفَلا (یتَدَبَّرُون القُرآنَ أم عَلی قُلُوبِِ أَقفالُها )سوره مبارکه محمد آیه ۲۴
کَلا بَل رانَ عَلی قُلُوبِکُم ما أسَأتُم مِن أَعمالِکُم فَأَخَذَ بِسَمعِکُم وَ أبصارِکُم وَ لَبئسَ ما تأوَّلتُم وَ ساءَ ما بِهِ أشَرتُم وَ شَرَّ ما مِنهُ اعتَضتُم لَتَجِدُنَّ وَ اللهِ مَحمِلَهُ ثَقیلاََ وَ غِبَّهُ وَبیلاََ اذا کُشِفَ لَکُم الغِطاءُ وَ بانَ ماوَراءَهُ الضَّراءُ وَ بَدالکُم مِن رَبِّکُم ما لَم تَکُونُوا تَحتَسِبُونَ (وَ خَسِرَ هُنالِکَ المُبطِلُونَ)سوره مبارکه غافر آیه ۷۸
ای مسلمانانی که بسیار سریع به طرف گفته های باطل رفتید و در مقابل کار زشتی که زیان بار است، چشم خود را بر هم گذاشتید ! آیا در قرآن تدبر نمی کنید؟ یا آن که بر دل های شما قفل زده شده است؟ بلکه این کارهای زشت شما است که سبب شد دل های شما را زنگار بگیرد و چشم و گوش شما بسته شود .تأویل بدی کردید و آنچه در عوض گرفتید شرّ است. به خدا سوگند ! بار سنگینی را به دوش گرفتید و عاقبت آن وخیم است زمانی که پرده ها کنار رود ، آن وقت سختی های پشت پرده ظاهر می شود و از ناحیه ی پروردگار چیزهایی بر شما روی می کند که گمانش را هم نمی بردید ، در آنجا است که زیان کار آن هایی خواهند بود که راه باطل را طیّ کردند.
با توجه به اینکه ابوبکر توپ را به زمین مردم انداخت و در آن مجلس هم کسی انکار نکرد و همه سکوت کردند پس جا داشت که حضرت مخاطب خود را مردم قرار دهد و به آن ها خطاب کند.
ادامه دارد..
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_سی_و_پنج از حمام بیرون آمدم. از راه کوچه پس کوچه ها به سمت مقام حضرت مهد
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_سی_و_شش
_مسرور؟ چه جوابی داده اید؟
_ ریحانه می گوید در خواب، شوهر آینده اش را به او نشان داده اند. میگوید تنها به خواستگاری او جواب مثبت میدهد.
نفس راحتی کشیدم.
_چه جالب که در خواب، همسر آینده کسی را معرفی کنند! خدا شانس بدهد!
_البته هنوز موضوع خواستگاری مسرور را به او نگفته ام.
بعید نیست که خواب مسرور را دیده باشد، ولی رویش نمیشود بگوید.
دلم بهم فشرده شده. انگار قبرستان با همه ی قبر ها و نخل های اطرافش، دور سرم چرخید.
_ هر چه مادرش اصرار کرد بگوید، نگفت. شاید هم او را نمیشناسد. تنها گفته که آن جوان، دست او را در دست داشته و من هم هر دو را در آغوش داشته ام، در حالی که جوان و زیبا بوده ام. نمیدانم چنین خوابی، رویای صادق است یا نه. به هر حال، یک سال به او فرصت دادم تا خوابش تعبیر شود.
اگر خبری نشد، باید با خواستگار مناسبی ازدواج کند.
_ او چه میگوید؟
_گفت اگر خوابش درست باشد و خدا بخواهد، آن جوان در این یکسال به خواستگاریش میاید.
_عجب قصه ایی است! از آن یکسال، چقدر باقی مانده؟
_ دوسه هفته.
نم دهانم خشک شد. همه چیز علیه من بود. آرزو کردم کاش یازده ماه و سی روز باقی مانده بود!
در این صورت، مدتی خیالم راحت بود. تردید نداشتم آنکه ریحانه به خواب دیده بود، من نبودم.
او چطور میتوانست به ازدواج با یک جوان غیر شیعه، امید داشته باشد!
دیگر چیزی نپرسیدم. میترسم ابوراجح از رازی که در دل داشتم بویی ببرد. تنها امیدم آن بود که در آن لحظه، ام حباب پیش ریحانه باشد و بتواند خبرهای جالبی برایم بیاورد. برای آن که، موضوع صحبت را عوض کنم. پرسیدم: "صاحب این قبر کیست؟"
آهی کشید و گفت: "اسماعیل هرقلی"
_ اسمش به نظرم آشنا نیست.
_پنجاه سال پیش از دنیا رفته است. این مرد، قصه عجیب و شیرینی دارد. می خواهی برایت تعریف کنم؟
ترجیح میدادم از ریحانه حرف بزند، اما کنجکاو شده بودم قصه را بشنوم. لابد قصه اش مهم بود که ابوراجح کنار قبرش نشسته بود و قرآن میخواند.
در سایه نخل ها نشسته بودیم. خورشید میرفت که از بالای شاخه ها، خود را به ما نشان دهد. افسوس خوردم که چرا لقمه ای صبحانه نخورده ام! ضعف کرده بودم.
من این ماجرا را از پسر اسماعیل هرقلی شنیدم. خدا او را بیامرزد!
مرد زحمتکش و درستی بوده است. این ماجرا به قدری مشهور است که بسیاری از مردم حله و بغداد، آن را به یاد دادند.
پدربزرگت هم باید آن را شنیده باشد.
_ یادم نمی آید چیزی در این باره به من گفته باشد.
_ زمانی که اسماعیل جوان بوده، دملی در ران پای چپش بیرون می آید، به بزرگی کف دست!
هرسال، فصل بهار، این دمل می ترکیده و مرتب از آن چرک و خون می آمده. فکرش را بکن. بیچاره دیگر نمیتوانسته به کار و زندگی اش برسد.
می دانی که روستای #هرقل نزدیک حله است. اسماعیل انجا زندگی میکرده.
_ بله، میدانم کجاست.
در سفر دوسال پیش، کاروان ما کنار آن روستا منزل کرد.
_ اسماعیل به حله می آید. سراغ عالم بزرگ حله را می گیرد.
مردم نشانی خانه #سیدبنطاووس را به او می دهند و می گویند: "او از بزرگترین و پرهیزکارترین دانشمندان روزگار است و شیعه و سنی برای حل مشکلاتشان به سراغش میروند."
ادامه دارد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_سی_و_هشت محمدحسین به روایت
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_سی_و_نه تا آن روز به چنین موردی برخورد نکرده بودم. برای اولین بار بود که عراق از سلاح های شیمیایی استفاده می کرد و بچه ها هنوز آشنایی زیادی با آن ها نداشتند. وسایل را رها کردیم و به داخل محوطه ی باز قرارگاه دویدیم. در همین موقع محمدحسین را دیدم با همان لباس عربی، مشغول هدایت بچه ها بود. پشت لندکروز ایستاده بود و بچه ها را صدا می زد تا سوار شوند. می خواست نیرو ها را تا آنجا که امکان دارد از محدوده ی آلوده دور کند. همه ی بچه ها لباس نظامی به تن داشتند و با پوتین بودند، اما محمدحسین با لباس آزاد و گشاد عربی و این باعث شد بیشتر در معرض مواد شیمیایی قرار بگیرد. گاز به سرعت در منطقه منتشر شد وهمه را آلوده کرد. وقتی بچه ها با عقب آمدند، اغلب شیمیایی شده بودند، اما وضعیت محمدحسین به خاطر همین لباس ، بدتر از همه بود، به خصوص پاهایش که تا کشاله ی ران به شدت سوخته بود. من هم شیمیایی شده بودم، اما نه به اندازه ی محمدحسین، همه مجروحان را به عقب منتقل کردند و با یک هواپیما به تهران فرستادند. حدود ده ، پانزده نفر از بچه ها با هم بودیم. حالمان خوب نبود. چشم هایمان هم خیلی خوب نمی دید. فقط از روی صدا ها تشخیص می دادیم که چه کسانی هستند. با رسیدن به تهران و بستری شدن در بیمارستان لبّافی نژاد دیگر از محمدحسین خبری نداشتم. چند روز بعد یکی از دوستان مرا در بیمارستان دید، چشمانم کمی بهتر شده بود. بعد از سلام و احوال پرسی گفت :«می دانی کی طبقه بالاست؟.» گفتم :«کی؟» گفت :«حدس بزن!» گفتم :«چه می دانم! خب بگو.» گفت :«محمدحسین یوسف اللهی طبقه ی دوم همین جاست.» باورم نمی شد، چند روز آنجا بودم و از محمدحسین هیچ خبری نداشتم.... در حالی که فقط چند اتاق با هم فاصله داشتیم. خیلی خوشحال شده بودم. گفتم :«حالش چطور است؟» گفت :«زیاد خوب نیست، جراحتش شدید است.» گفتم :«کمکم کن می خواهم به اتاقش بروم! و همین الان ببینمش.» وقتی بالای سرش رسیدم، دیدم چشمانش بسته است. سوختگی شدیدی پیدا کرده بود. صدایش کردم. از روی صدا مرا شناخت، همان لبخند شیرین همیشگی گوشه ی لبانش نشست. گفتم :«آقا حسین لبو شده!» چیزی نگفت ، فقط خندید. گفتم :«چی شده حسین سرخو شدی؟» گفت :«چه کنیم، توفیق شهادت که نداشتیم.» #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 #دستنوشته_های_شهید_مدافع_حرم دوست دارم فقط در خانه ی حسین ع پیر شوم اگر اجازه گرفتم ؛ با غمت
💔
#دستنوشته_های_شهید_مدافع_حرم
ابرمرد تاریخ ، رهبری آسمانی ، در اوج همه ی قله های معرفتی و انسانی و مهربانی ، پدری دلسوز و پر ابهت با کلامی نافذ ، مردی که میلیون ها لیتر خون در راه هدفش با افتخار نثار شد و شهدا دوستش داشتند و همه ی آزادگان!!!
فقط باید چشم ها را شست و قلب ها را گشود تا بشنوی صدای حضرت روح الله را و دید عظمت توکل و صدق و راستی هدفش را که نبود الا عظمت اسلام و تشکیل حکومتی که زمینه ساز ظهور منجی است!!
رهبری عمامه به سر که تعصبی به عمامه نداشت و خودش میدانست چه میکنند به اسم اسلام با اسلام و خودش خوب میدید ولی اش را تنها میگذارند کسانی که از بوی تعفنشان جهنمی ها هم در عذابند..
و همه ی تلاشش برای مستضعفان بود نه مستکبران شکم سیر و شهوت ران از نوع جنسی و پولی و مقام و قدرت و سیاست و غیر...
دشمن ظالمان و یاور پابرهنگان با صدایی که پیچید در تاریخ که ای مستضعفان عالم به پاخیزید و نابود کنید جبهه استکبار را در سرتاسر عالم!!
و چه خوب نشنیدند مسئولین بلند مرتبه حکومتی ما این صدا را و پشت کردند به اهداف امامشان و تنها گذاشتند ولیّ شان و خون کردند دل مادران و پدران و بچه های همان ها که خون دادند، جون دادند، آبرو دادند تا حرف امامشان شهید نشود!
ادامه در پست بعد...
✍به روایتِ #شهید_حسن_عبدالله_زاده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#کپےپیگردالهےدارد؛ تا اتمام قسمت ها کپی نکنید!🌸
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 «قسمت سی و نه» وقتی وصل شد،
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل دوم🔹🔹
«قسمت چهل»
دختره هم که فکر میکرد زرنگه، همون اول میخواست با یه لگد به شقیقه زهرا کار را تموم کنه که دید نخیر! از این خبرا نیست.
به جای روی پای راستش، ران پای راستش به زهرا خورد. زهرا هم فورا پاهاشو گرفت و در یه حرکت، کوبوندش به زمین و تند تند شروع به مشت زدنی کرد.
اون دختره که خودشو باخته بود و فکر نمیکرد زهرا اینقدر تر و فرز باشه، فورا دستشو به تشک زد و تقاضای کات داد.
داور پرید وسط و اون دو تا رو از هم جدا کرد.
وقتی دختره از روی زمین پاشد، قشنگ میشد ترس رو از توقیافه اش خوند. ولی به خاطر اینکه کم نیاره، فورا شروع به حمله کرد اما زهرا با جاخالی هایی که میداد، حرکات اون دختر رو نقش بر آب میکرد. تا اینکه در یه لحظه، زهرا تا دید گارد دختره بازه، کل قفسه سینه و شکم دختره رو مشت کوبی کرد و همین طور با مشت های پیاپی، دختره رو به عقب و عقب و عقب تر برد تا اینکه یه مشت محکمتر خوابوند هشتیِ زیرِ قفسه سینه اش! با اون مشت آخر، دختره به اندازه دو یدان به عقب رفت و الان زهرا بهترین فرصت را داشت که بلند بشه و در یک چرخش کامل، با کف پای راستش، ترکیب چهره و وصورت دختره رو به هم بریزه.
همین کارو هم کرد ... دختره کل صورتش، بلکه کل بدنش برگشت ... تعادلش به هم خورد ... و با شدت هر چه تمامتر نقش بر زمین شد.
نقش بر زمین شدن اون دختر همانا و خروش جمعیت و سوت و کف و جیغ و هورای طرفدارهای زهرا هم همانا.
🔷
مادر زهرا در حالی که پشت میز آشپزخانه نشسته بود و تعدادی عکس چهره های خلاف و چند تا کاغذ و خلاصه پرونده اطرافش بود، عینکش را برداشت و به دخترش گفت: زهرا جان! تو تنها ثمره زندگی من و بابات هستی. بابات سالها برای این کشور زحمت کشید.
منم که خودت میبینی. فقط چهار پنج سال دیگه تا بازنشستگی دارم اما مثل روزای اول کار میکنم و پروژه میگیرم. ولی اجازه ندادم تو وسطِ مشکلات و کارای من گم بشی. تا حالا هم برای تصمیماتت احترام قائل بودم. اینم میسپارم دست خودت. بالاخره زندگی خودته. ولی لطفا وضعیت منو ببین. وضعیت خودتم ببین. من کاملا از جایی که ایستادم راضیَم.
ببین تو به عنوان دخترم از من راضی هستی یا نه؟ چون قراره بعدا دخترت همین قضاوتو درباره خودت بکنه. حالا دیگه هر تصمیمی خواستی بگیر.
زهرا که داشت چاییشو هم میزد گفت: میفهمم چی میگی. میفهمم قربونت برم. وقتایی که خونه نبودی و ماموریت بودی، و من سرم روی پاهای مامان بزرگ بود، قصه های تو وبابا را برام میگفت. توقع داری دخترِ یه زن جسور و فعال، بشینه کنج خونه و هیچ کاری نکنه؟ من تمام اون شبا و روزایی که تو نبودی اما قصه هات بود، خودمو جای تو میذاشتم و تصور میکردم.
مادرش لبخندی زد و مکثی کرد و بعدش به زهرا نگاه کرد و گفت: تو جسور و بی باک ندیدی. تو 233 رو ندیدی که به من میگی جسور و فعال!
زهرا گفت: راستی چرا هر وقت میریم سرِ مزار 233 اینقدر خلوته؟ چرا حداقل رو سنگِ قبرش ننوشتن شهید؟
مادر که مشخص بود با شنیدن اسم 233 منقلب شده گفت: طبیعت کار ما همینه. مخصوصا خانما.
زهرا به مادرش نزدیکتر شد و پرسید: مامان بنظرت شهید میشم؟
مادرش خیلی جدی جواب داد: اگه شهید نشی من باید در تربیتم شک کنم! ولی یادت باشه که #شهادت وسیله است. هدف نیست. اصل، #حفظ_نظامه. حفظ انقلابه. خب الان از من چه انتظاری داری؟
زهرا: فقط امضا کن و مثل همیشه بهم قوت قلب بده. من این راهو انتخاب کردم.
مادر: بابات امضا کرده؟
زهرا: گفته وقتی مامانت امضا کرد منم امضا میکنم.
مادر: ینی باهات حرف نزد؟ فقط همینو گفت؟
زهرا: مامان لطفا ... داره دیرم میشه.
مادر نگاهی به ساعت دیواری انداخت. بعدش هم کاغذ را برداشت و وقتی میخواست امضا کنه، یک لحظه چشمانش بست و پس از چند ثانیه باز کرد در حالی که امضا میکرد زیر لب گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا زهرامو به تو سپردم.»
🔶
دو روز بعد، زهرا با دیگر دوستان چادری اش از دانشگاه آمدند بیرون. وقار و وزانت از سر و روی این دخترها مخصوصا زهرا میبارید. یکی از دوستاش به بقیه گفت: آخیش. از وقتی با تو راه میریم دیگه هیچ پسری جرات اهانت به چادرمون نداره.
سپیده گفت: آره به خدا. مردشورشون ببرم. یادته همون پسره ... چه متلک هایی بهمون میگفت؟
فاطمه: آره ... چقدر بیشعور بود ... ولی خوشم اومد ... خوب جلوش دراومدی ... دیگه هر جا ما را ببینه، راه کج میکنه!
زهرا گفت: شما که لطف دارین بچه ها اما تقصیر خودمونم هست. ما پشت هم نیستیم. هر سکوت و انفعالی، اسمش شرم و حیای زنونه و دخترونه نیست.
ادامه دارد...
به قلم محمدرضا حدادپورجهرمی
@mohamadrezahadadpour
💕 @shahiidsho💕
شهید شو 🌷
💔 امروز رو یه کم متفاوت شروع کنیم... خیلی خوش سیما بود روحش از سیمایش هم جذابتر بود. اهل افغانستان
💔
در معراج شهدای تهران، معمولا چهره هر شهیدی مثل ماه روشن است، حتی شهدایی که در معرکه سوریه و به دست داعش آسیب زیادی به بدن آنها وارد شده بود را به گونه ای غسل می دادند و کفن می کردند که داغ خانواده شان کمتر تازه شود.
این دو نفر در قلب تهران به دست کسانی شهید شده اند که ادعایشان، آزادی و زندگی برای زن ایرانی و آبادی برای میهن بود!
آرمان را در اکباتان با چاقو به دو ران پایش ابتدا زمینگیر کردند و سپس با شکنجه زجر کش کردند؛
محمدحسین را هم در پاسداران با شلیک گلوله ساچمه از نزدیک به صورتش کشتند.
هر چه خواستم بگویم لا یوم کیومک یا اباعبدالله، احساس کردم حسین(ع) هم برای این دو مظلوم گریه کرده است که چهره زجر کشیده شان
با غسل و کفن هم پوشانده نشده است!
ثواب اعمال امروز، محضر شهدایی که در وطن به دست اراذل شهید شدند...
دسته گلی از صلوات به نیابت از انها و شهدای صدر اسلام تاکنون، هدیه می دهیم محضر حضرت علی و فاطمه زهرا سلام الله علیهما
🌸الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم🌸
#شهید_محمدحسین_حدادیان
سالروز شهادت
سالروز فتنه دراویش
#شهید_امنیت کشور #امام_زمان
💞 @shahiidsho💞
"کپی آزاد، بدون تغییر در عکس"