شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیست_و_نه غرامت به زحمت
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی
تمامش رو خوندم
تعجب کردم 😳…
"مگه پسر داری؟ … پس چرا هیچ وقت باهات نیومده مسجد؟" … .😳🤔
همون طور که به پشتی مبل تکیه داده بود، گفت:
" از اینکه پسر منه و توی یه خانواده مسلمان، راضی نیست … ترجیح میده یه نوجوان امریکایی باشه تا مسلمان" …😒
خنده تلخی زد … "اونم بهم میگه آدم مزخرفی هستم" … 😏
چشم هاش بسته بود اما می تونستم غم رو توی وجودش حس کنم … همیشه فکر می کردم آدم بی درد و غمیه … .😔
قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن … اما تمام مدت حواسم به اون بود … حس می کردم غم سنگینی رو تحمل می کنه و داشت از درون گریه می کرد …😔
من از دستش کلافه بودم … از پس منطق و قدرت فکر و کلامش بر نمی اومدم … حرف هاش من رو در دوگانگی شدید قرار می داد و ذهنم رو بهم می ریخت … طوری که قدرت کنترل و مدیریت و تصمیم رو از دست می دادم … .😫😩
من بهش گفتم مزخرف … اما فقط عصبی بودم … ترجیح می دادم اون آدم مزخرفی باشه تا من … اما پسر اون یه احمق بود … فقط یه احمق می تونست از داشتن چنین پدری ناراحت باشه … یه احمق که اونقدر خوشبخت بود که قدرت دیدن و درک چنین نعمتی رو نداشت …😏😒
از صفحه ۴۰ به بعد، حاجی رفته بود اما من تمام روز و شب، قرآن رو زمین نگذاشتم …
۱۸ ساعت طول کشید … نمی دونستم هر کدوم از اون جملات، معنای کدوم یکی از اون کلمات عربی بود … اما تصمیم گرفته بودم؛ اونو تا آخر بخونم … .😉
این انتخاب من بود … اما تنها انتخابم نبود …
فردا صبح، مرخص شدم … نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم … حس عجیبی به حاجی داشتم …🙄
پسرش رو پیدا کردم و چند روز زیر نظر گرفتم 👀…
دبیرستانی بود … و حدسم در موردش کاملا درست …
شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد … توی یه باند دبیرستانی وارد شده بود … تنها نقطه مثبت این بود … خلافکار و گنگ نبودن …
از دید خیلی از خانواده های امریکایی تقریبا می شد رفتارشون رو با کلمه بچه اند یا یه نوجوونه و به اصطلاح دارن جوانی می کنن، توجیه کرد …
تفننی مواد مصرف می کردن …
سیگار می کشیدن …
به جای درس خوندن، دنبال پارتی می گشتن تا مواد و الکل مجانی گیرشون بیاد … و …
این رفتارها برای یه نوجوون ۱۶ ساله امریکایی از خانواده های متوسط به بالای شهری، عادیه … اما برای یه مسلمان؛ نه… .❌
من مسلمان نبودم … من از دید دیگه ای بهش نگاه می کردم … یه نوجوون که درس نمی خونه، پس قطعا توی سیستم سرمایه داری جایی براش نیست … و آینده ای نداره … ‼️
حاجی مرد خوبی بود و داشتن چنین پسری انصاف نبود … حتی اگر می خواست یه آمریکایی باشه؛ باید یه آدم موفق می شد نه یه احمق … .
چند روز در موردش فکر کردم و یه نقشه خوب کشیدم … من یکی به حاجی بدهکار بودم … .
رفتم سراغ یکی از بچه های قدیم … ازش ماشین و اسلحه اش رو امانت گرفتم …
مطمئن شدم که شماره سریال اسلحه و پلاک، تحت پیگرد نباشه … و … جمعه رفتم سراغ احد …♨️😏
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
مےگویند:
فاصــــله... عشقِ به معشوق را تهدید مےڪند
اما
دروغ گفته اند
"من هرچه از تو دورتر شدم
دلتنگــ💔ــــتر شدم"....
من ڪه از #تو دور مےشوم
بيشتر دلتنگــ مےشوم
بيشترحس تنهايی مےڪنم
ميرسد آیا روزے
ڪه من هم نزديكِ نزديك شما شوم؟؟؟..
آن وقت است ڪه
دلتنگي
دورے
پايان
مےپذيرد
#دلتنگ_توام_جانا_و_ميدانم_كه_ميدانی
#شهیدجوادمحمدی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۳ حمید ساکت نمےشد و تنها کسی که توانست آرامش کند، بی بی بو
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#سید_پابرهنه۴
طبق معمول با پای برهنه در منطقه راه مےرفت. پرسیدم:
"سید! چرا با پای برهنه"؟🤔
گفت:
"برای پس گرفتن این زمین، خون داده شده... این زمین احترام داره!! خون بچه ها روش ریخته شده، آدم باید با پای برهنه روش راه بره".❣
سید شب ها که مےخواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود مےرفت بیرون سنگر و روی سنگریزه ها مےخوابید... مےگفتم:
"چرا تو سنگر نمےخوابی"؟🤔
مےگفت:
"بدن من خیلی استراحت کرده! خیلی لذت برده! باید اینجا ادبش کنم"!!!😔
سید با کمک مجاهدین عراقی با کارت جعلی رفت #کربلا...😬
از قبل همه بچه ها هماهنگ کرده بودند که حالت طبیعےشان را حفظ کنند که لو نروند...
با هر سختی به کربلا مےرسند و به حرم مےروند.
سید حمید میرافضلیِ ما هم که عاشق مولایش بود، همین که وارد حرم مےشود و چشمش به ضریح سیدالشهدا مےافتد، پاهایش مےلرزد، مےافتد و بےهوش مےشود....😇
در آن روزها هر لحظه ممکن بود سربازان بعثی، متوجه آنها شوند...😰😨
هر چه رفقایش او را به جدش قسم دادند بلند شود.... نشد... مجبور شدند
یکی یکی از حرم خارج شدند و سید ماند توی حرم... حدود بیست دقیقه بعد، سید آرام از حرم خارج شد...😌
...
سید از زبده ترین نیروهای اطلاعات و عملیات شده بود. تا جایی که شد #فرمانده_اطلاعات_عملیات_قرارگاه_کربلا
سرانجام در عملیات #خیبر سال ۶۲ در جزیره #مجنون با #شهید_محمدابراهیم_همت دو تایی سـوار موتـور ،هدف گلوله آر پی جی قرار گرفتن و رفتند پیش سید الشهداء...
درست روز شهادت مادرش #حضرت زهرا سلام الله علیها
#ادامه_دارد...
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی تمامش رو خوندم تعجب کرد
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_یک
امتحانش مجانیه
دم در دبیرستان منتظرش بودم … به موبایل حاجی زنگ زدم… گوشی رو برداشت …
"زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم… من به تو اعتماد کردم؛ می خوام تو هم بهم اعتماد کنی… هیچی نپرس … قسم می خورم سالم برش می گردونم"🙄🖐…
سکوت عمیقی کرد …
"به کی قسم می خوری؟ … به یه خدای مرده؟"😏 … .
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم…
"من تو رو باور دارم … به تو و خدای تو قسم می خورم … به خدای زنده تو"🤗 … .
منتظر جواب نشدم … گوشی رو قطع کردم … گریه ام گرفته بود …
صدای زنگ مدرسه بلند شد … خودم رو کنترل کردم … نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم …
بین جمعیت پیداش کردم … رفتم سمتمش …
– هی احد …😉
برگشت سمت من …
– من دوست پدرتم … اومدم دنبالت با هم بریم جایی … اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی …😉😅
چند لحظه براندازم کرد … صورتش جدی شد …
"من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم … تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی … دلیلی هم نمی بینم باهات بیام"😒 …
نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد … دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من … احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها فرار کنه😬 …
آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم🔫…
"ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم … یا با پای خودت با من میای … یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا … اون وقت … بعدش با من میای … انتخاب با خودته😠…
– شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو …😌
خندیدم … سرم رو بردم جلوتر …
"شاید … هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه 😉… فقط شک نکن وسط خط آتشی"🔥 … .
و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم …😍
چشم هاش دو دو می زد😰 …
نگهبان اولی به ما رسید … اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود …
اومد جلو … در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود … رو به احد کرد و گفت … "مشکلی پیش اومده؟"😒 … .
رنگ احد مثل گچ سفید شده بود 😰… اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم … تمام بدنش می لرزید …
– نه … مشکلی نیست … .😲😥
– مطمئنید؟ … این آقا رو می شناسید؟😏 …
– بله … از دوست های قدیمی پدرمه 😰😨…
با خنده گفتم … اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید ☺️… .
باور نکرد😑 …
دوباره یه نگاهی به احد انداخت … محکم توی چشم هام زل زد … "قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم"😬😡… .
یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم … اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط … آروم زدم روی شونه احد …
– نیازی نیست آقای هالورسون … من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست … قرار بود پدرم بیاد دنبالم … ایشون که اومد فقط جا خوردم …😐
سوار ماشین شدیم. گفت …
"با من چی کار داری؟ … من رو کجا می بری"؟😰 …
زیر چشمی حواسم بهش بود … به زحمت صداش در می اومد … تمام بدنش می لرزید … اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه … .☹️
با پوزخند گفتم
"می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد … چون، ذاتا آدم مزخرفیه"😏 … چشم هاش از وحشت می پرید … .
چند بار دلم براش سوخت … اما بعد به خودم گفتم ولش کن… بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه 🙄…
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕