💔
وقتی که از مراسم وداع با همسر شهیدم برگشتم ساعت یازده صبح بود که با همان چادر سیاه خسته خوابم برد....
در خواب «حسین» را با همان لباسهای خاکی در ضریح حضرت زینب (سلام الله علیه) دیدم؛ دستمال سفید در دستش بود و با لبخند گفت: اجازه میدهی ضریح را تمیز کنم⁉️
من هم با چادر سیاه که به سر داشتم و با چشمان گریان رو به روی او ایستاده بودم.
سرم را به علامت تأیید تکان دادم.
در صورتی که من تا حالا نه سوریه رفته بودم که ببینم ضریح حضرت زینب (سلام الله علیه) به چه صورت است و نه عکسی از آنجا دیده بودم.
وقتی که عکس ضریح را به من نشان دادند دیدم دقیقاً همان چیزی است که در خواب دیدم....
روایتی از همسر
#شهید_حسین_هریری
#قمر_فاطمیون
#سالروزآسمانےشدن
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#رهبرانهـ♥️
مقام معظم رهبرے:
" #شهادت، یعنے وارد شدن در حریم خلوت الهے، و میهمان شدن بر سر سفره ے ضیافت الهے"🌹
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#قرار_عاشقی
هرکسکه غریب است بهسوی ِتو شتابد
بر نامِ تو بستند غریب الغربا را
دلم گرفته به وسعتِ حرمِ امام رضا ع🥀
#اللهم_الرزقنا_شهادت
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
7.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
زینب است و همه محتاج، به نورانیتش...
#تصاویری از #شھیدجوادمحمدی
با دکلمه اقای مسلم نبی در
#مراسم_اولین_سالگرد_شهید
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
دوزخِ عاشقان، فراق بُوَد
هر گناهی... جهنمی دارد...
منو به این جدائےها عادت نده😔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#آھارباب
#آھزینب
#آھ_ڪربلا
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#السلامعلیڪدلتنگم💔
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_چهل_و_ششم این سفر نورانی هم با همه ی زیباییهاش به پایان
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــ ☄
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم
روضه و سینه زنی تموم شد و چراغها رو روشن💡 کردند.
من هنوز بیم آن را داشتم که 🔥نسیم🔥 نزدیکم بشه.ولی نسیم گوشه ای ایستاده بود وتکیه به دیوار با صورتی اشکبار نگاهم میکرد.سرم رو به طرفی دیگه چرخوندم تا او رو نبینم.برام حالتهای او عجیب بود چرا او اینجا بود؟ چرا نزدیکم نمیشد؟!خودم رو مشغول پذیرایی از عزاداران کردم .دستهام میلرزید.😨
فاطمه متوجه حالم شد.سینی چای رو ازم گرفت و با نگاهی نگران پرسید:
_چرا با این حالت پذیرایی میکنی؟برو بشین.🙁
مچش رو گرفتم و با اشاره ی چشم و ابرو بهش اشاره کردم گوشه ای از مسجد منتظرشم.فاطمه سینی رو به کسی دیگه داد و دنبالم راه افتاد.پرسید:
_چیشده؟؟😨
هنوز رعشه بر جانم بود. گفتم: _فاطمه ..نسیم…نسیم اینجاست😰
فاطمه چشمهاش گرد شد.دستش رو مقابل دهانش گذاشت.😳
_اینجا؟؟؟؟؟ اینجا چیکار میکنه؟
از استرس توان حرف زدن نداشتم.سرم رو تکون دادم و نفسم رو بیرون دادم.
او دستم رو با دل گرمی فشار داد و گفت:
_نگران نباش.زود مسجد رو ترک کن تا نزدیکت نشده.اینطوری بهتره.😊
🍃🌹🍃
من سریع چادر نمازم رو داخل کیفم گذاشتم و چادر مشکی سرم کردم و با عجله از مسجد بیرون رفتم.اونقدر وحشت زده بودم که به حاج کمیل اطلاعی ندادم.تمام راه رو با قدمهای بلند تا خانه طی کردم.
🍃🌹🍃
وقتی رسیدم به خونه پشت در نفس زنان زار زدم.😭پس آرامش واقعی کی نصیبم میشد؟؟وقتی حاج کمیل برگشت من هنوز مضطرب و گریون بودم.
او با دیدن حال و روزم کنارم نشست و دستهامو گرفت:😥
_کی برگشتید خونه؟چیشده رقیه سادات خانوم؟
نمیدونستم باید به او درباره ی امشب حرفی بزنم یا نه.ولی اون نگاه نگران و مهربان اجازه نمیداد چیزی رو ازش پنهون کنم. براش تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده.او ابروهاش به هم گره خورد و گفت:
_خیره..
همان موقع فاطمه زنگ زد.پرسیدم نسیم بعد از رفتن من در مسجد بود یا نه.او با صدایی که در اون سوال و تعجب موج میزد گفت:
_راستش ..چی بگم.؟ من برام یک کمی رفتاراتش عجیب بود.اون همونجا نشسته بود و گریه میکرد.وقتی هم منو دید سریع به احترامم بلند شد وسلام کرد.اصلا شبیه اون چیزی نبود که قبلا ازش تعریف میکردی
با تعجب پرسیدم:😳
_اونوقت تو چیکار کردی؟
گفت:
_هیچی منم جواب سلامشو دادم.بعد اون خودش اومد جلو با گریه گفت برام دعا کن خدا منو ببخشه.
فاطمه مکثی کرد و گفت:🙁
_رقیه سادات نمیدونم…بنظرم خیلی داغووون بود.
من باورم نمیشد هیچ وقت به نسیم اعتماد نداشتم.پوزخندی زدم:😏
_اصلن باورم نمیشه. اون حتما نقشه ای داره..
فاطمه گفت:_آخه چه نقشه ای؟
گفتم:
_لابد میخواسته آدرسمو ازت بگیره.یک وقت بهش نداده باشی؟!
فاطمه خندید:😀
_نه بابااا معلومه که نمیدم.بنظرم اصلا فکرتو مشغول اون نکن.سعی کن آرامش خودتو حفظ کنی.این استرس برات سمه.
🍃🌹🍃
بعد از تموم شدن مکالمه م با فاطمه، نگاهم افتاد به صورت درهم رفته ی حاج کمیل .نزدیکش رفتم وبا شرمندگی نگاهش کردم.او سرش رو بالا آورد و پرسید:
_شام کی آماده میشه؟!
این یعنی اینکه در این باره حرفی نزن.
من هم حرفی نزدم و به آشپزخونه رفتم.
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
+گُفت:سجدِه کنید یآرَم را
_گَفتَند:چِرا؟
+گُفت:چیزی اَزخِلقَتَش میدانَم که شُما نمیدانید!
_گفتند: نَپُرسیم؟
+گفت: 《"عِشق" تَنها کارِ بیچِرایِ عآلَم اَست!》
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
باوَرکُنید شُما ثَمَره یِک عِشق هَستید:)
#عشق_خدا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
اینکه در کمتر از ۱۰ساعت ۱۵۰راکت به سمت اسرائیل شلیک شود☝️
اینکه بیش از یک میلیون قلاده اسرائیلی، راهی پناهگاهها شوند☝️
اینکه یک اتوبوس اسرائیلی هدف موشک (کورنت) قرار بگیرد☝️
یعنی دوران بزن در رویی تمام شده؛❌
اینها را مدیون آن ۳ شیر مَرد هستیم:
حسن طهرانی مقدم
شهیدعماد مغنیه
شهیدبهاء ابوالعطا
شهید ابوالعطا در سالروز شهادت پدر موشکی ایران، در فلسطین به شهادت رسید💔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
در وصیت نامه اش خطاب به دختران مسلمان نوشته بود
خواهر عزیزم!
هرگاه خواستی از حجاب خارج شوی...
به یاد آور که اشک امام زمانت را جاری میکنی...
به خون های پاکی که ریخته شد برای حفظ این وصیت، خیانت میکنی....
به یاد آر که غرب را در تهاجم فرهنگی اش یاری میکنی و فساد را منتشر میکنی
و توجه جوانی که صبح و شب سعی کرده نگاهش را حفظ کند جلب میکنی
به یاد آر حجابی که بر تو واجب شده تا تو را در حصن نجابت فاطمی حفظ کند تغییر میدهی ...
بعد از همه این ها اگر توجه نکردی(متنبه نشدی) #هویت_شیعه را از خودت بردار
✍به نظرم تا کسی امام زمان را حاضر و ناظر نداند... شهید نخواهد شد
و شهدا در همه حالات، خود را در محضر آن امام، احساس میکردند...
#شهید_علاء_حسن_نجمه
#دلشڪستھ_ادمین...💔
#حزب_الله_لبنان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک