شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_پانزدهم وقتی رسیدیم نقطه صفری مرزی،#سردار خم
💔
#سردار_بی_مرز
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)
#قسمت_شانزدهم
۲۱ساله شده بود فرمانده گردان. اسمش ناصر بود و حاج قاسم #فرمانده لشکرش بود.
جانبازشد. جانباز قطع نخاع. مهمان دائمی بستر و خانه.
شاید خیلی ها سراغش نرفتند چون گرفتار زندگی کردن خودشان را.
اما؛
حاج قاسم دم دم های عید که می شد، وقتی میخواست سری به کرمان و اقوام بزند، حتما یک زنگ می زد و به خانه ناصر و می گفت:
_ من دو روزی می آیم خانه شما!
خرید هم می کرد.
لباس نو وسایل تهیه می کرد و می رفت خانه ناصر.
همسر ناصر را هم به قول خودشان، می فرستاد مرخصی.
می شدند دو رفیق شفیق!
کار آشپزخانه می کرد و غذا اماده می کرد.
با ناصر بگو ، بخند و یاد ایام و...
حمام را گرم می کرد و ناصر را نونوار تحویل تخت همیشه ساکتش می داد و...
می رفت سراغ ماموریت بعدیش.
راستی، ناصر دی ماه ۱۳۹۲ #شهید شد.
🌸عید که می خواهد بیاید ؛
اول به فکر خانه خودمانیم.
لباس خودمان
خرید خودمان...
بعدا هم به فکر تفریحات خودمان!!!
تازه زمان که برسد به فکر نقد فضای سیاسی ونظام و انقلاب درمهمانی ها!
همین است که #حاج_قاسم یکدانه می شود در این دوران غفلت!
✨به قول #شهید_سید_مرتضی_آوینی:
برای خدا کار می کرده ،نه کارهایش را برای خدا!
#ادامہ_دارد...
📚حاج قاسم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست...
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💖بسم رب الحیدر💖 ✌ #چالش_شعر_علوی ✌ زائر همیشه بعد نجف کربلا رود یعنی غدیر
💔
#چالش_شعر_علوی
پدر گفت بگو یاعلی از جا بر خیز!
علوی گشتن خود را به پدر مدیونم..
فرستنده: مهدیه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
شرکت در چالش
👇👇👇
eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8
با سوپرایز ویژه🎁
سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید
@Ax_alavi
شهید شو 🌷
💔 طفل باشی غم بسیار ببینی سخت است غنچه باشی ستم خار ببینی سخت است غربت و غارت و داغ و عطش و در ب
💔
مارا ببخش در جهانى كه علم را
در برابر دين مى دانند
نگفتيم كه چگونه علم را شكافتى
و به خدمت دين در آوردى🧬
#باقرالعلوم
👤 عطیه شاپوری
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
روایت #حجت_الاسلام_عالی از امام باقر علیهالسلام در مورد انقلاب اسلامی ایران و اتصالش به ظهور امام زمان عج
#پیشنهاددانلود
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💖بسم رب الحیدر💖 ✌ #چالش_شعر_علوی ✌ زائر همیشه بعد نجف کربلا رود یعنی غدیر
💔
#چالش_شعر_علوی
قرآن به جز از وصف علی آیه ندارد
ایمان به جز از حب علی پایه ندارد
گفتم بروم سایه لطفش بنشینم
گفتا که علی نور بود سایه ندارد
فرستنده: شهیدمحمدرضا تورجی زاده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
شرکت در چالش
👇👇👇
eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8
با سوپرایز ویژه🎁
سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید
@Ax_alavi
💔
🥀دعا داریم که خدایا خوبی های من بر علیه من نشه؛🤔
اگه خوبیم خدا رو شکر کنیم.🙏
الحمدلله یک سپره، الحمدلله یعنی همه خوبیها برای خداست، من از خودم هیچی ندارم.😭🥀
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💖بسم رب الحیدر💖 ✌ #چالش_شعر_علوی ✌ زائر همیشه بعد نجف کربلا رود یعنی غدیر
💔
#چالش_شعر_علوی
من را سر راه او گدا بنویسید
مدیون عطای مرتضی بنویسید
من وصله ی ناجور و سیاهی هستم
من را ز علی کمی جدا بنویسید
در دفتر عاشقی و در فصل جنون
در صفحه ی نوکران مرا بنویسید
فرستنده: f.a
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
شرکت در چالش
👇👇👇
eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8
با سوپرایز ویژه🎁
سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید
@Ax_alavi
💔
آفرین بر ما!
که با کمک کردن به #کرونا
داریم کادر درمان رو شکست میدیم😥😓
#من_ماسک_میزنم😷
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_77 چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت و جز رفت و آمدهایِ گاه و بیگاهِ ف
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_78
چند ضربه به در زد . ناخواسته شال سر کردم و اذن ورود دادم. "با اجازه" ایی گفت و داخل شد.
در را باز گذاشت و رو به رویم ایستاد.. سر به زیر و محجوب، درست مثل همیشه اما لبخند گوشه ی لبش، با همیشه فرق داشت. پر از تحسین بود. تحسینی از صدقه سرِ نیمچه پوششی برایِ احترام.
خوب براندازش کردم. موهایِ کوتاه و مشکی اش همخوانیِ لطیفی داشت در مجاورت با ته ریشِ کمی بلندش. شلوارِ کتانِ طوسی رنگش، دیزاین زیبایی با پولیورِ خاکستری اش ایجاد میکرد.
لبخند بر لبانم نشست. خوش پوشی، مختصِ غیرِ مذهبی ها نبود.
این جوان تمام معادلاتم را بهم ریخته بود.
سلام کرد و حالم را جویا شد.
چه میدانست از طوفانی که خودش به پا کرده بود و حتی محض تماشا، سر بلند نمیکرد.
گفت که آمده به قولش عمل کند. انقدر در متانتش غوطه ور بودم که قولی به ذهنم نمیرسید.
با گوشی اش شماره ایی را گرفت و بعد از چند بوق به زبان آلمانی احوال پرسی کرد. مکالمه ایی به شدت صمیمانه، یعنی با دانیال حرف میزد؟ (پسر تو چرا انقدر پرچونه ایی؟ یه مقدار سنگین باش برادرمن. یه کم از من یاد بگیر. آخه هر کَس دو روز با من گشته، ترکشِ فرهیخته گیم بهش اثابت کرده اما نمیدونم چرا به تو امیدی نیست. باشه.. باشه.. گوشی..)
چقدر راست میگفت، و نمیدانست که کار منِ موجی از ترکش هم گذشته ست.
موبایل را به سمتم گرفت. (بفرمایید با شما کار دارن.)
با تعجب گوشی را رویِ گوشم گذاشتم و لبخند رویِ لبهایم خانه کرد. خودش بود. دیوانه ترین، روانشناسِ دنیا.
یانی که شیک میپوشید، شیک حرف میزد، شیک برخورد میکرد.. اما نه در برابرِ دوستانش.
صدایِ پر شیطنتش را میشنیدم که با لحنی با مزه صدایم میکرد.. این مرد واقعا، پزشکی 34 ساله بود؟ (سلام بر دختر ایرانی..
شنیدم کلی برام گریه کردی
سیاه پوشیدی
گل انداختی تو رودخونه
روزی سه بار خود زنی کردی
شیش وعده در روز غذا خوردی
بابا ما راضی به این همه زحمت نبودیم...)
حسام راست میگفت، یان همیشه پر حرف بود. اما حسِ خوبِ برادرانه هایش وادار به شکرگذاریم میکرد. اینکه زنده بود و سالم، طبق طبق شادی در وجودم میپاشید.
حسام از اتاق خارج شد.
و من حرف زدم.. از خسته گی هایم.. از دردهایم.. از ترسهایم.. از روزهایی که گذشت و جهنم بود
از موهایی که ریخت و ابروهایی که حتی جایش را با مداد هم پر نکردم.. از سوتی که در دقیقه ی نود عمرم زده شد و وقت اضافه ایی که داور در نظر داشت و من میدانستم خیلی کم است.
از.. از حسی به نام دوست داشتن و شاید هم نوعی عادت، که در چشمک زنِ کمبودِ فرصت برایِ زندگی، در دلم جوانه زده بود.
و او فقط و فقط گوش داد. یان پرحرف در سکوت، سنگ صبور شد و مهربانی خرجم کرد.
که ای کاش با پوزخندی بلند، به سخره ام میگرفت و سرم فریاد میکشید.
بعد از اتمام تماس، بغضم را قورت دادم و زانو به بغل، رویِ تخت چمپاتمه زدم.
تمام خاطرات، تصویر شد برایِ رژه رفتن در مقابل چشمانم.
حسام چند ضربه به در زد و وارد شد. وقتی دید تکان نمیخورم، صدایی صاف کرد محض اعلامِ حضور.
سرم را بلند کردم. چشمانش را دزدید. دست پاچه کتابها را از روی میز برداشت (خوندینشون؟ به دردتون خوردن؟)
نفسی عمیق کشیدم (علی.. خیلی دوسش دارم.)
لبخندی عمیق بر صورتش نشست.
نمیدانستم آرزویم چیست. اینکه ای کاش سالها پیش میدیدمش و یا اینکه ای کاش هیچ وقت نمیدیدمش؟؟ (دانیال کی میاد؟؟ دلم واسه دیدنش پر میکشه.)
به جمله ی (خیلی زود برمیگرده) اکتفا کرد.
اجازه گرفت که برود. صدایش کردم.. شنیدنِ چند آیه از قرآن برایِ منی که خمارِ صدایش بود، پرتوقعی محسوب نمیشد که اگرهم محسوب میشد، اهمیتی نداشت.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_78 چند ضربه به در زد . ناخواسته شال سر کردم و اذن ورود دادم. "با اجازه" ایی
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_79
چند روز از آخرین تماس با یان و دیدار با حسام میگذشت و من مطالعه ی کتابی با مضمون نقش زن در اسلام را شروع کرده بودم.
خواندمو خواندم، از ریحانه گیِ زن تا نعمت خدا بودن اش.
گذشته ام را بالا و پایین کردم. در خانه ی ما خبری از احترام به جنس لطیف نبود. تا یادم میآمد کتک بود و فحاشی..
راستی پدرم واقعا مسلمان بود؟
اسلام چنان از مقام زن میگفت که حسرت زده خود را در آیینه برانداز کردم. یعنی گنج بودم و خودم نمیدانستم؟
بیچاره مادر که از زنانگی اش فقط تحقیر و ضعف را تجربه کرد.
و بیشتر حیرت زده شدم وقتی که دانستم علی (ع)، شیرِ میدان جنگ، همسرش فاطمه را با جمله (جان علی به فدایت) صدا میزد و من در مردانگی پدرم جز کمربندی در دست محضِ کبودیِ تنِ مادرم ندیدم.
اسلام را دینی عقب مانده میپنداشتم چون در عصر پیشرفت پیروانش را به حجاب محدود میکرد.
حجابی که آن را پارچه ایی سیاه، پیچیده به دور زنان میدیدم، جهت هوشیار نشدنِ غریزه ی نافرمانِ مردانش، مردانی که گرسنگی شان سیری نداشت اما حالا میخواندم که حجاب چشمانِ مرد، هم وزنی دارد با پوشیدگی تنِ زن.
و حسام چشمانش از یک عمر زندگیم محجبه تر بود.
حجاب در اسلام یعنی چشمانِ حریصِ نانوا و مردِ راننده، ارزش تماشایت را ندارد.
حالا میدانستم که زن در اسلام یعنی ملکه باش نه روسپیِ دست خورده ی کلوبهای شبانه.
شمایل آن چند زن و دختر محجبه با روسری ، کیف و کفش رنگی و زیبا، پوشیده در چادر که با اولین گامهایم در فرودگاه ایران دیدم، در خاطراتم زنده شد.
خودش بود.. حجاب یعنی همین.. زیبا باش.. اما محجوب و دست نیافتنی.
حسام، پنجره ایی تازه در چارچوبِ خودخواهی و بد اُنقی هایم به روی هستی باز کرده بود.
از اینجا دنیا پر از رنگ، خودنمایی میکرد.
و حالا ، من روسری را دوست داشتم.
تنفرهایی که به لطف امیرمهدیِ فاطمه خانم از دلپذیرترین هایِ زندگی ام شد.
آن روز مثل همیشه مشغول کنکاش برایِ یافتنِ جواب در لابه لایِ کتابها بودم که تقه ایی به در خورد و صدای اجازه حسام بلند شد.
با عجله شالی رویِ سرم گذاشتم و اذن ورود دادم.
وقتی وارد شد رایحه ی عطر همیشگی اش در اتاق پیچید و من سراسر نبض شدم.
رو به رویم ایستاد با لبخندی پر از رضایت. انگار خوب متوجه ی نیمچه پوشیدگی ام شده بود.
لب به گفتن باز کرد از دانیال، از سلامتی اش، و از سفر..
سفری از جنس ماموریت..
نام ماموریت به سوریه که آمد، دستانم یخ زد. با چشمانی ملتهب به وجودِ سراسر آرامش اش خیره شدم.
سوریه یعنی احتمال مرگ و اگر این جوانِ مسلمان شده در مکتب علی بر نمیگشت.
نفسی برایِ کشدن نمانده بود. کاش میشد که نرود.
با لبخند بسته ایی کوچک را به طرف گرفت. (ناقابله.. امیداورم خوشتون بیاد.. البته زیاد خوش سلیقه نیستم.. ببخشید.)
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞