eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 کور، بينا شد، فلج پاشد گدا روزے گرفت و رفتـ🍃 عجیب استـ🗣 پشت هم رخ مےدهد اينجا‌ از اين رخدادها . . .♥ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پر از اَم ... به تهےدستےام نگاه نکن نگو که هیچ نداری... ببین! تو را دارم❤️ ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 💞 بار خدایا !❤️ گناهان بر من لباس خواري پوشانده، و دوري از تو جامه درماندگي بر تنم پيچيده، و بزرگي جنايتم دلم را ميرانده، پس آن را با توبه به درگاهت زنده كن، اي آرزويم و مرادم و خواسته ام و اميدم..😔 ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 | صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی | هر صبح به مهدی نفس میکشم :) وَ مـا هَــرچِـه داریـم اَزْ تُـو داریم...🍃 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_بیست_و_پنجم اهل دیده شدن نبود، روحیه اش این ن
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) جلسه بود. از وزارت خارجه و روسا در حضور . همسر حاج قاسم غذایی برایش فرستاده بود. موقع نهار که شد، حاجی خودش دست به کار شد و همان مقدار غذا را بین همه قسمت کرد. حتی حواسش به سرباز های دفترش هم بود حتی بالاتر ، در ظرف های کوچکی برای بعضی از سرباز ها، با دستان خودش غذا کشید. 🍂من‌ را ببخشید ، اما تنفر از مسئولینی که سفره های رنگین و طبع سنگین و منش متکبرین را دارند ، تنفری الهی است! و اصولا《ان الله لایُحِبّ المتکبرین...》 چون مسولند ، کار های فرعونیشان را توجیه می کنند، افتخاراتشان ، افتضاحاتشان است ؛ و باز هم ان الله لا یحب المتکبرین... کسی حق ندارد برای خودش جایگاه تعریف کند و بعد شان قائل شود و بعد هر گونه خواست زیست کند. امام می فرماید، آقا می فرماید: _مسئولین خدمتگزار این مردمند. و باز هم نفرین بر.... ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شش سال با هم زندگی کردیم که از این مدت دو سال را در افغانستان بود؛ 26 دی سال 75 اولین بار رفت افغانستان تیر ماه سال بعد برگشت و در این مدت عموما شش ماه یکبار به ما سر می زد.  تا جایی که می دانم در حوزه اخبار خارجی بود؛ زمان ازدواج در سال 1371، نزدیک دو سال شیفت شب بود، چون هم درس می خواند و هم با چند شرکت مهندسی به عنوان مشاور کار می کرد. دانشجوی جغرافیای انسانی با گرایش شهرسازی بود و از نوجوانی هم عادت داشت روی پای خود بایستد و به دلیل اینکه می خواست کار کند در شیفت شب ایرنا کار بود. بعد از پایان تحصیلات به شیفت بعداز ظهر منتقل شد اما باز هم در اخبار خارجی بود. در آن زمان هر دو دانشجو بودیم و ضمن اینکه محمود خیلی شغل خود را دوست داشت و خیلی خوب و با دقت کار می کرد و حتی وقتی پرسیدم چرا علاقه داری به موقعیت جنگی بروی، می گفت هر چقدر هم که خبرنگار توانمند باشد، وقتی در محدودیت ها و شرایطی قرار می گیرد که باید تصمیم بگیری شرایط فرق می کند با وقتی در مرکز نشسته و در شهر ماموریت می رود و گزارش تهیه می کند. ✍همسر سالروز شهادت 💞 @shahiidsho💞
💔 دانشگاه علمی کاربردی درس میخواندیم. کنار دانشگاه یک تپه بود که بالای آن قبر چهار شهید گمنام قرار داشت. هر چند وقت یکبار میرفتیم زیارتشان. شصت هفتاد تا پله میخورد تا برسیم. ما از پایین فاتحه میخواندیم و میرفتیم. اما "محسن" هربار تا کنار قبرشان بالا میرفت. بالا رفت و رفت تا رسید...💔 ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 . اکنون که مرگ حتمی است، بگذار مرگی را انتخاب کنیم که آبستن زندگی باشد و سازندگی‌هایی بیاورد و آگاهی‌هایی متولد کند و روح‌هایی را حرکت دهد. | استاد صفایی حائری | ... 💕 @aah3noghte💕
💔 هر روز قبل از نماز عصر دست بر سینه میگذارم و زیر لب میگویم: السلام علیک یا امیرالمومنین... سلام به تو میگویم تا نمازم عطر تو را بگیرد اے مولای من اے امیر من عـــلــــــے(ع) ... 💕 @aah3noghte💕
💔 شهيد محمد انصاري دماوندي در سال ۱۳۳۹ش در يک خانواده مذهبي و کشاورز چشم به جهان گشود. محمد از همان ابتداي کودکي نسبت به انجام فرائض ديني دقت خاصي به خرج مي‌داد. وي، دوران تحصيل را همراه با کار و تلاش فراوان و کمک به پدر و مادر در کارهاي کشاورزي به پايان رساند و پس از اخذ مدرک ديپلم وارد دانشگاه گرديد. محمد هم‌زمان با پيروزي شکوهمند انقلاب اسلامي در فعاليت‌هاي فرهنگي و جهاد سازندگي فعالانه حضور يافت؛ آن‌گاه در اداره آموزش و پرورش استخدام شد. او ابتدا کار خود را در امور تربيتي آغاز نمود. انصاري با شروع جنگ تحميلي رژيم بعثي عراق عليه جمهوري اسلامي ايران، دفعات بسياري به جبهه‌هاي حق عليه باطل شتافت تا اين‌که سرانجام در تاريخ هفدهم مردادماه سال ۱۳۶۱ هجري شمسي در جبهه‌هاي جنوب کشور درحالي‌که تنها ۲۲ سال سن داشت، به درجه رفيع شهادت نائل آمد. rasekhoon.net 📚موضوع مرتبط: ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_93 وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنیدم، لبخندش کش آمد (قول نمیدم اما شاید
آن شهید... پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود. حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی میکرد (وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن. خشکم زد. نمیدانستم باید خوشحال باشم؟؟؟ یا ناراحت... تمامِ دیشب رو تا صبح نخوابیدم. مدام ذهنم مشغول بود.  یه حسی امید میداد که جوابِ منفی تون واسه خاطرِ حرفایِ مادرِ.. اما یه صدایِ دیگه ایی میگفت: بی خیال بابا، تو کلا انتخابِ سارا خانوم نیستی و حرفِ دلشو زده. گیر کرده بودم و نمیدونستم کدوم داره درست میگه. پس باید مطمئن میشدم. نباید کم میذاشت تا بعدا پشیمون شم. خلاصه صدایِ اذون که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردمو با دانیال تماس گرفتم تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم. که الحمدالله موافقت کرد و گفت که صبحها به امامزاده میرین. از ساعت هفت تو ماشین جلو درِ امامزاده کشیک کشیدم تا بیاین، اما وقتی دیدمتون ترسیدم.  نمیدونستم دقیقا چی باید بگم و یا برخورد شما چی میتونه باشه..) مردِ جنگ و ترس؟؟ این مردان با حیا، از داغیِ سرب نمیترسند اما از ابراز احساسشان چرا... کمی خنده دار نبود؟؟ صورتش جدیت اما آرامش داشت (تا اذان ظهر تو حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران برنداشتم.. تو تمام این مدت مدام با خودم حرف زدمو کلمات رو شست و رُفته، کنار هم چیدم که گند نزنم. تا اینکه شما اومدین و من عین.. استغفرالله... هر چی رشته بودم، پنبه شد.. همه ی جملات یادم رفت. و من فقط به یه سوال که چرا به مادرم "نه" گفتین اکتفا کردم. شما هم که ماشالله اصلا اعصاب ندارین.. کم مونده بود کتک بخورم. حرفهاتون خیلی تیز و برنده بود. هر جمله تون خنجر میشد تو وجود آدم اما نجاتم داد.. باید مطمئن میشدم و اون عصبانیت شما، بهم اطمینان داد که جوابِ منفی تون، دلیلش حرفهایِ مادرم بوده.. و من اجازه داشتم تا امیدوار باشم.. اون لحظه تو امامزاده اونقدر عصبی و متشنج بودم که واسه فرار از نگاهتون به ماشین پناه آوردم.) صدایِ کمی خجالت زده شد (میدونستم اگه یه مو از سرتون کم بشه باید قیدِ نفس کشیدنو بزنم، چون دانیال چشمامو درمیآورد.. واسه همین تا خونه دنبالتون اومدم و از مامان خواستم تا از طریق پروین خانووم گزارش لحظه به لحظه از حالتون بده..) و این یعنی ابرازِ نگرانی و علاقه ایی مذهبی؟؟  با مایه گذاشتن از دانیال؟؟ نگاهش هنوز زمین را زیرو رو میکرد (عصر با دانیال تماس گرفتم و گفتم امشبم میخوام بیام خواستگاری و شما نباید چیزی از این ماجرا بدونید. اولش مخالفت کرد. گفت شما راضی نیستین و نمیخواد بر خلاف میلتون کاری رو انجام بده اما زبون من چرب تر از این حرفا بود که کم بیارم..) سارایِ بی خدا، مدرن، به روز و غربیِ دیروز، حالا به معنایِ عمیق و دقیقِ کلمه، عاشقِ  این جوان با خدا و سر به زیر و شرقیِ امروز شده بود.. در دلش ریسه ریسه، آذین میبستند، اما میدانست باید برق مرکزی را قطع کند.. حسام حیف بود.. لبخندِ شیرینِ پهن شده رویِ لبهایم را قورت دادم.. کامم تلخ شد (اما نظرِ من همونِ که قبلا گفتم.) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞