eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فرمود: «يا قوم، إن لم ترحمونى فارحموا هذا الطّفل: اى لشكر، اگر بر من رحم نمى‏كنيد پس بر اين طفل رحم كنيد.» پس مردى از ايشان تيرى به جانب آن طفل افكند و او را مذبوح نمود. امام حسين (عليه السّلام) شروع كردند به گريستن و فرمودند: «اى خدا، حكم كن بين ما و بين قومى كه ما را خواندند كه يارى كنند پس ما را كشتند، پس ندايى از آسمان آمد كه يا حسين او را بگذار كه از براى او دايه ‏اى در بهشت است... فرمود: چون اين مصيبت مرا خدا مى‏ بيند برايم قابل تحمل است. ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 هـر جا عزای تـوست بُوَد قبـة الـحسین هـر جا غم تـو نیست همان جـا جهنم است 💔 ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_چهل_و_پنج خود این #شهادت هم یکی از آیات قدرت
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) پس از ۴۱ سال از پیروزی انقلاب اسلامی ، این جمعیّت بی نظیر در تشییع را کدام دست قدرتی به میدان آورد؟ این اشک و عشق و شور را چه کسی پدید آورد؟ کدام عاملی می توانست یک چنین معجزه ای را نشان بدهد جز دست قدرت الهی؟ آن کسانی که دست قدرت خدا را نمی توانند در این حوادث ببینند و تحلیل های مادی در این مسائل می کنند، عقب می مانند. باید دست قدرت خدا رادید. بُعد معنوی و بسیار مهم این حادثه همین است که خدای متعال این کار را می کند. وقتی خدای متعال یک چنین حرکتی در ملّت به وجود می آورد ، انسان باید احساس کند که اراده الهی بر پیروزی این ملّت است. این نشان دهنده این است که اراده الهی بر این است که این ملّت در این راه و دراین خط حرکت کند و پیروز شود. نشان دهنده معنویات و باطن این ملّت هم هست. این عشق و این وفا و این ایستادگی و در این بیعت بزرگ ، با خطّ امام بیعت ✋🏻کردند؛ بیعتی با این عظمت ، آن هم بعد از گذشت بیش از سی سال از رحلت امام بزرگوار! ... 📚حاج قاسم .. ... 🏴 @aah3noghte🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 یا جداه!! در دل تنگت چه بارانی بود که من چندان که می گریم هنوزش هیچ پایان نیست... روضه ی غریبانه ی آقا سید علی جانمان این تصویر آینه ی تمام نمایی از غریبی فرزند حسین است ❤️ ✌️ ... 🏴 @aah3noghte🏴
7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 آن چشمه ی بی تاب را شاید بفهمم یا کودک بی خواب را شاید بفهمم من مادرم با چشم طفلم انس دارم «مادر مرا دریاب» را شاید بفهمم آن ماهی غلتیده در خون گلویش در پیش چشم آب را شاید بفهمم شش ماهه ام نذر غم عظمای ارباب کوچکترین اصحاب را شاید بفهمم وقتی شهادت باغبان غنچه باشد طفل شهید آب را شاید بفهمم مهتاب زاده ! اصغر مولا کمک کن یک لحظه از مهتاب را شاید بفهمم هرگز نمی فهمم غم ارباب خود را آن کودک بی خواب را شاید بفهمم قلم: سحر نزدیک است طرح از ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 یا جداه!! در دل تنگت چه بارانی بود که من چندان که می گریم هنوزش هیچ پایان نیست... #خلوتی_روضه_و
💔 ‏این عکس نشانه تنهایی نیست، نشانه است و مایه فخر! رهبری داریم که احترام به علم و تخصص را در بالاترین سطح و در عمل، نشان داده و این چیزی است که خناثان و پمپاژکنندگان دروغِ "دشمنی دین با علم" را عصبانی می‌کند! ‎ ✍*محمد اکبرزاده* ❤️ ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 نزدیکترین افراد به پیامبر و خدا کسانی هستن که خوش نیت و مهربونن؛ بد ذات و خسیس و حسود نیستن.. ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 حاج آقا دولابـے : هنگامےڪه به یاد امام حسین(؏) مے افتید، تردیدی نداشته باشيد ڪه آن حضرٺ هم بیاد شماست. ♥️ ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 [• 🎈 •] حضرت محمدمصطفے {صلےاللّہ‌علیہ‌و‌آلہ} : هرکس از امت من چهـل حدیث حفظ کند خدای تعالے او را روز قیامت فقیهے دانشمند برمےانگیزد . . .🍃 📚بحـار‌الانوار؛ج۲؛ص۱۵۶ ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 ز قیل و قال جهان، خسته‌ام تو مےدانی دلم هوای شبِ جمعه ی حرم دارد ... ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهاردهم بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار
✍️ در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می‌کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله‌های داعش را به‌وضوح می‌شنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس می‌گرفت که درگیر آموزش‌های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن و دیدار دوباره‌اش دلخوش بودم. تا اولین افطار چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب در سلیمان‌بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله‌ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. شرایط سخت محاصره و جیره‌بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای به نان و شیره توت قناعت می‌کردیم و آب را برای طفل خانه نگه می‌داشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً می‌توانستیم امشب گریه‌های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک می‌شد، باید چه می‌کردیم؟ زن‌عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو می‌خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده‌ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزه‌داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش می‌زد که چند روزی می‌شد با انفجار دکل‌های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش می‌شد دیگر از حال حیدرم هم بی‌خبر می‌ماندم. یوسف از شدت گرما بی‌تاب شده و حلیه نمی‌توانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب می‌فهمیدم گریه حلیه فقط از بی‌قراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در شمالی شهر در برابر داعشی‌ها می‌جنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زن‌عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. زن‌عمو نیم‌خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با می‌زنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه‌های در و پنجره در هم شکست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده‌های شیشه روی سر و صورت‌شان پاشیده بود. زن‌عمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه می‌کرد نمی‌توانست از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس می‌لرزید، یوسف یک نفس جیغ می‌کشید و تا خواستم به کمک‌شان بروم غرّش بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره‌های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. در تاریکی لحظات نزدیک مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمی‌دید و تنها گریه‌های وحشتزده یوسف را می‌شنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می‌کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمی‌دیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟» به گمانم چشمان او هم چیزی نمی‌دید و با دلواپسی دنبال ما می‌گشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می‌لرزند. پیش از آنکه نور را سمت زن‌عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!» ضجه‌های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ می‌ترسیدم عباس از دست‌مان رفته باشد که حتی جرأت نمی‌کردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش می‌کرد و من در شعاع نور دنبالش می‌گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی‌خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞