💔
هر صبح
چاک پیرهنی تازه میکند
یارب به دست کیست
گریبان آفتاب...؟
#بیدل
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #خطبه_فدکیه #قسمت_نهم [فاطمه (س) انصار را درباره «فدک» سرزنش میکند] ثم رمت بطرفها نحو الانصا
💔
#خطبه_فدکیه
#قسمت_دهم
[فاطمه (س) انصار را به «قیام» فرامیخواند]
أیُّهَا بَنِي قَیْلَةَ!
عجبا! ای فرزندان «قَیله»!
أَ اُهْضَمُ تُرَاثَ أَبِیهَ وَ أَنْتُمْ بمرْأی مِنِّي وَ مَسْمَع
آیا ارث من باید پایمال گردد و شما آشکارا می بینید و می شنوید
وَ مُنْتَدَی وَ مَجْمَع؟
و در جلسات و مجمع شما این معنا گفته می شود
تَلْبَسُکُمُ الدَّعْوَةُ وَ تَشْمَلُکُمُ الْخُبْرَةُ
و اخبارش به خوبی به شما می رسد و باز هم خاموش نشسته اید؟!
وَ أَنْتُمْ ذَوُو الْعَدَدِ وَ الْعُدَّةِ وَ الأَدَاةِ وَ الْقُوَّةِ، وَ عِنْدَکُمُ السِّلَاحُ وَ الْجُنَّةُ،
با این که دارای نفرات کافی و تجهیزات و نیروی وسیع و سلاح و سپر هستید،
تُوافِیکُمُ الدَّعْوَةُ فَلَا تُجِیبُونَ،
دعوت مرا می شنوید و لبیک نمی گویید؟
وَ تَأْتِیَکُمُ الصَّرْخَةُ فَلَا تُغِیثُونَ (تُعینُونَ)،
و فریاد من در میان شما طنین افکن است و به فریاد نمی رسید؟
وَ أَنْتُمْ مَوْصُوفُونَ بِالْکِفَاحِ،
با این که شما در شجاعت زبانزد می باشید.
مَعْرُوفُونَ بِالْخَیْرِ وَ الصَّلَاحِ،
در خیر و صلاح معروفید
وَ النُّخْبَةُ الَّتِي انْتُخِبَتْ وَ الْخِیَرَةُ الَّتِي اخْتِیَرَتْ.
و شما برگزیدگان اقوام و قبائل هستید.
قاتَلْتُمُ الْعَرَبَ، وَ تَحَمَّلْتُمُ الْکَدَّ وَ التَّعَبَ،
با مشرکان عرب پیکار کردید و رنج ها و محنت ها را تحمل نمودید.
وَ نَاطَحْتُمُ الأُمَمَ وَ کَافَحْتُمُ الْبُهَمَ،
شاخ های گردنکشان را درهم شکستید و با جنگجویان بزرگ دست و پنجه نرم کردید
لَا نَبْرَحُ أَوْ تَبْرَحُونَ،
و شما بودید که پیوسته با ما حرکت می کردید و در خط ما قرار داشتید.
نَأْمُرُکُمْ فَتَأْتَمِرُونَ،
دستورات ما را گردن می نهادید و سر بر فرمان ما داشتید،
حَتّی إذَا دَارَتْ بِنَا رَحَی الإسْلَامِ،
تا آسیای اسلام بر محور وجود خاندان ما به گردش درآمد
وَ درَّ حَلْبُ الأَیّامِ،
و شیر در پستان مادر روزگار فزونی گرفت.
وَ خَضَعَتْ نَعْرَةُ الشِّرْکِ، وَ سَکَنَتْ فَوْرَةُ الإفْکِ،
نعره های شرک در گلوها خفه شد و شعله های دروغ فرو نشست.
وَ خَمَدَتْ نِیرَانُ الْکُفْرِ،
آتش کفر خاموش گشت
وَ هَدَأَتْ دَعْوَةُ الْهَرْجِ،
و دعوت به پراکندگی متوقف شد
وَ اسْتَوْثَقَ (إسْتَوسَقَ) نِظَامُ الدِّینِ،
و نظام دین محکم گشت.
فَأَنّی حِرْتُمْ بَعْدَ الْبَیَانِ؟
پس چرا بعد از آن همه بیانات قرآن و پیامبر (صلی الله علیه و آله) امروز حیران مانده اید؟
وَ أَسْرَرْتُمْ بَعْدَ الإعْلَانِ؟ وَ نَکَصْتُمْ بَعْدَ الإقْدَامِ؟
چرا حقایق را بعد از آشکار شدن مکتوم می دارید و پیمان های خود را شکسته اید
وَ أَشْرَکْتُمْ بَعْدَ الإیمَانِ؟
و بعد از ایمان راه شرک پیش گرفته اید؟
(أَ لَا تُقَاتِلُونَ قَوْماً نَّکَثُوا أَیْمَانَهُمْ
«آیا با گروهی که پیمان های خود را شکستند
وَ هَمُّوا بِإخْرَاجِ الرَّسُولِ
و تصمیم به اخراج پیامبر (صلی الله علیه و آله) گرفته اند، پیکار نمی کنید؟
وَ هُمْ بَدَءُوکُمْ أَوَّلَ مَرَّة أَ تَخْشَوْنَهُمْ
در حالی که آنها نخستین بار (پیکار با شما را) آغاز کردند. آیا از آنها می ترسید؟
فَاللهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَوْهُ إنْ کُنتُمْ مُؤْمِنِینَ).
با این که خداوند سزاوارتر است که از او بترسید، اگر مؤمن هستید».
ادامه دارد..
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
💔
آقای روحانی، زبان دنیا رو یاد گرفتی؟
#نفتکش_کرهای
👤 فئـودور یاسـروفسکی🚩
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
•ٺؤباݪارفتہاۍ
ما
درحسرٺِدیـدآر
رؤیټ...
#انتقام_سخت
#آماده_جنگیم
#قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#سردار_قاآنی
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#مرد_میدان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
نفسش
سخت گرفته است
به فریاد برس
نوکرِ
خسته یِ
رنجورِ
بهم ریخته را...
#یاحسین
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💔
أَسْأَلُكَ بِسُبُحاتِ وَجْهِكَ وَبِأَنْوارِ قُدْسِكَ، وَأَبْتَهِلُ إِلَیْكَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِكَ، وَلَطائِفِ بِرِّكَ، أَنْ تُحَقِّقَ ظَنِّى بِما أُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزِیلِ إِكْرامِكَ،
از تو می خواهم به درخشش های جلوه ات و به انوار قدست
و هم به سویت زاری می کنم به عواطف مهرت و لطایف احسانت
که تحقق بخشی گمانم را در آنچه از تو آرزومندم از بزرگی اکرامت..
#مناجات_راغبین
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
💔
#دم_اذانی
•یا مَنْ قَرَّبَنی وَ أَدْنانی
-تویی که منو گرفتی توی بغل خودت.
#جوشن_کبیر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هجدهم خانم رسولی قبل از اینکه جوابی به آقای حامد بدهد ، چشمش به من می اف
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_نوزدهم
زحمتو کم میکنم ، حداقل اینم سهم ما بچه سهمیه ایا از دنیاس ! سهمیه فحش و تهمت داریم فقط!...
به اینجای بحثشان که می رسد دیگه طاقت نمی آورم و می روم جلو که بپرسم چه خبر است؛ به پشت قفسه می رسم و با صدای بلند می پرسم : عمو چه خبره اینجا؟!
عمو با دیدنم دست پاچه می شود و حامد برمیگردد ، یک لحظه ناخواسته نگاهمان باهم گره می خورد ، اما او سریع نگاهش را می دزدد و گویا بخواهد از من فرار کند ، زیر لب "با اجازه ای"می گوید و می رود ، عمو نمی داند دنبالش برود یا بماند و برای من توضیح بدهد
حامد سریع از کنارم رد می شود و از در بیرون می زند ؛ با چشم دنبالش می کنم، سوار موتور می شود و راه می افتد ، عمو دنبالش می دود:
-آقا حامد، وایسا ،پسرم.
متحیر ایستاده ام منتظر توضیح عمو ، وقتی عمو از برگرداندن حامد ناامید می شود و داخل کتاب فروشی بر می گردد، بی درنگ می پرسم: چه خبر بود عمو؟؟
عمو سعی دارد خود را عادی جلوه دهد و نگاهش را از من پنهان کند: هیچی عمو....
یه اختلاف عقیده کوچولو بود!
بیشتر نمی پرسم چون میدانم غیر از این جوابی نمی گیرم ، اما آن جوان ... خودش بود!
همان که آن شب هم به دادم رسید! چرا زودتر نفهمیدم ؟! چه نگاهش آشنا بود برایم ، مطمئنم جای دیگری هم اورا دیده ام ، چرا عمو نمی خواست اورا ببینم؟ چرا؟ چرا؟چرا؟
خسته از جست وجوی بی نتیجه ، می رسم به خانه عمو ، دلم نمیخواهد سربار باشم، کارهای پذیرش حوزه را انجام داده ام ولی هنوز نمی دانم کجا باید اقامت کنم.....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نوزدهم زحمتو کم میکنم ، حداقل اینم سهم ما بچه سهمیه ایا از دنیاس ! سهمیه
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_بیستم
پدر هم تصمیمش برای راه ندادنم جدی است و اصلا دوست ندارم کسی پادرمیانی کند ، این رابه مادر و عمو هم گفته ام ، از منت کشیدن متنفرم!
هوای گرم مرداد کلافه ام کرده و این چند قدم از سر کوچه تا خانه عمو را به سختی بر می دارم...
کیفم روی دوشم سنگینی می کند، اگر مادر الان اینجا بود می گفت: حقت است ، تا تو باشی در این گرما چادر سیاه سرت نکنی !
حداقل الان که در خانه عمو هستم ، کسی به چادر و پوشش و دست ندادنم با نامحرم گیر نمی دهد و امل خطابم نمی کند.
به چند قدمی در رسیده ام که در باز می شود ،لحظه ای می ایستم ، بارم نمی شود ! حامد! اینجا چه می کند؟ با دیدن من بدجور دستپاچه می شود و باز هم نگاهمان تلاقی می کند ؛
دلم نمی خواهد دوباره سرش را پایین بیندازد و برود ، می خواهم بدانم او کیست که انقدر اشنا میزند؟
چشمانش اصلا برایم بیگانه نیست، اما انقدر هولم که هیچ نمی گویم و فقط با تعجب نگاهش میکنم .
او هم لب می گزد و درحالی که ارام استغفرالله می گوید ، سربه زیر می اندازد ، نگاهشان پریشان بود ، او مرا می شناسد؟
نمی دانم ! تحیر فرصت هرگونه سوال و عکس العمل را از هر دومان گرفته است ، به سلامی ارام میکند و باز هم فرار می کند
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_بیستم پدر هم تصمیمش برای راه ندادنم جدی است و اصلا دوست ندارم کسی پادرمیا
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_بیست_و_یکم
من مانده ام و یک مجهول دیگر : او در خانه عمو چکار داشت؟!
دلم می خواد سوالم را از عمو بپرسم ، اما نمی دانم چگونه؟ سر میز ناهار ، زن عمو هم متوجه درگیر بودن ذهنم می شود و ان را پای پیدا نکردن خانه می گذارد :
- حوراء جون عزیزم انقدر ذهنتو در گیر نکن درست میشه ان شاءالله.
عمو هم بی خبر از ملاقات ناگهانی من و حامد می گوید : می میخوای اصلا تا تابستون تمام نشده بری یه مسافرتی ، جایی؟
تازه به خودم می آیم : چی؟ مسافرت؟ کجا؟ عمو برای خودش دوغ می ریزد و می گوید : نمی دونم ! یه جا که هم سرت هوا بخوره ، هم مذهبی باشه.
دل می دهم به حرفای عمو: کجا مثلا؟
-راهیان نور! البته جنوب الان گرمه، ولی غرب میتونی بری!
قلبم به تپش می افتد ، راهیان نور ! چقدر دوست داشتم یک بار هم که شده ، ببینم قتلگاه شهدایی را که عمری همدمم بودند ، هربار دوستانم از آرامش آن بیابان های گرم و نیزارهای خوزستان می گفتند ، دلم پر می کشید برای جنوب ....
برای نخل هایی که می گفتند مثل آدم هستند، برای سه راه شهادت ، پادگان دوکوهه ، شلمچه، هویزه ....
برای جاهایی که وصفش را فقط شنیده و خوانده بودم و هربار هم دوستانم می گفتند تا خودت نروی و نبینی نمی فهمی ، مشکلاتم یادم می رود: جنوب....
عاطفه خودش را می اندازد روی من تا پرده را ببند :
-وای پختم از گرما! ببند اینو که سایه بشه!
-برو کنار لهم کردی ! خودم می بندم!
روی صندلی یله می دهد و در حالی که با چادرش خودش را باد میزند زید لب غر غر می می کند: حالا که اینجا اصفهانه ! تو راه رسما کباب میشیم ! نمی دونم چرا تو چله تابستون راه افتادم دنبال تا راهیان نور!
کم نمی آورم و جوابش را می دهم: عقل درست حسابی نداری که😁.....
نویسنده :خانم فاطمه شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞