eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 يَا عِبَادِ فَاتَّقُونِ... اون کسره‌ی زیر دالِ عباد رو می‌بینید؟ اون همون میم مالکیته که آخر اسم محبوب‌تون می‌ذارید. تو گرامر عربی این کسره همون کارکرد و معنا رو داره... خب حالا ترجمه: "بنده‌م! مراقب خودت باش" این یعنی دوسِت دارم... کاش بفهمیم... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 با تو خواهم كه صبا حالِ مرا عرضه دهد لیکن آنجا ك تویی باد صبا را چه مجال
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_نهم شهادت بر عبوديت و رسالت رسول اكرم ص * وَ أشْهَدُ أنَّ أبی مُحَمَّداً
💔 فلسفه بعثت رسول اکرم ص * اِبْتَعَثَهُ اللّهُ اِتْماماً لِأمْرِهِ خداوند پيغمبر را مبعوث كرد تا امر خود را تمام كند. در باب هدف از خلقت می‏گويند علت غايی برای خلقت، انسان كامل و كمال انسانی است. در سير هستی هم همين‏طور است، جمادات فدای نباتات و نباتات فدای حيوانات و همۀ اينها فدای انسان. امّا آن كه علت غايی است انسان كامل است و انسان در اين عالم با روشی كه خدا به او نشان داده به آن كمال لايق انسانی‏اش می‏رسد. پس من و شما اشرف مخلوقات هستيم اگر به دستورالعملی كه به ما داده‏اند عمل كنيم و به شرافت برسيم و الا اين هيكل دو پا كه شرافت ندارد. خداوند آنقدر حيوان دو پا دارد كه حد ندارد. و روش و دستورالعمل انسان شدن در اختيار ما قرار نمی‏گيرد مگر با بعثت انبياء از جانب خداوند. در باب اديان هم هر دينی كه می‏آيد متمّم و مكمّل دين قبلی است. مثلاً شرايع حضرت نوح، ابراهيم، موسی، عيسی سلام اللّه عليهم اجمعين به ترتيب آمده و هر يك شريعت قبلی را تكميل و تتميم كرده‏اند تا می‏رسد به شريعت اسلام كه اتمّ و اكمل شرايع است يعنی ديگر مافوق اسلام و پس از آن دستوراتی برای نيل به آن اعلی درجه از هدف خلقت انسان نداريم. پس پيغمبر اكرم(ص) مبعوث شد تا امر الهی را كه رسيدن انسان به كمال لايقش است به اتمام برساند. * وَ عَزيمَةً عَلی إمْضٰاءِ حُكْمِهِ و به وسيله بعثت پيغمبر، خداوند همان حكمی را كه از ازل داشته بود امضاء كرد يعنی آن حكم ازلی را به اجرا درآورد. يعنی بر اساس يك طرح، سلسلۀ مخلوقات خلق شد تا رسيد به انسان، بعد هم انسانها و شرايع يكی پس از ديگری آمدند و يكديگر را تكميل كردند تا رسيد به دين اسلام و پيغمبر خاتم، كه با آمدن اين پيغمبر همۀ آنچه از ازل پيش‏بينی شده بود به اجرا درآمد. اين را هم بدانيد كه انسان كامل علاوه بر هدايتهای لفظی‏اش حتی پيكره‏اش هم الگوست. پس انسان كامل خود الگويی است در ميان ديگر انسانها و آنها از او الگوگيری می‏كنند. لذا رسول اكرم(ص) فرمود: إنّی بُعِثْتُ لاِتَمِّمَ مَكارِمَ الأخْلاقْ يعنی اصلاً بعثت من برای اتمام مكارم اخلاق است. اخلاقيات همان ملكات نفسانيه درونی انسان هستند. پيغمبر آمده تا ما آدم بشويم يعنی حيوان نباشيم و البته انسانيت انسان هم همان ملكات نفسانی اوست كه ملكات نفسانيه صورت باطنيۀ انسان است. * وَ إِنْفاذاً لِمَقاديرِ حَتْمِهِ و خداوند به وسيلۀ بعثت پيغمبر اكرم (ص) خواسته تا مقدّرات حتمی خود را تنفيذ كند. در اين عبارت مقادير كه موصوف است به صفت خود كه حتمه است اضافه شده يعنی پيغمبر از مقدورات حتمی خداوند بوده و مبعوث شدن او تنفيذ اين تقدير حتمی خداوند است. وضع مردم قبل از بعثت پیغمبر خاتم صلی الله علیه وآله وسلم فَرَای الاُمَمَ فِرَقاََ در معنای این عبارت بنا بر ضمیر فاعل ( رای) دو احتمال وجود دارد، اوّل اینکه خداوند دید امّت ها از نظر دینی ،فرقه فرقه شده اند ، یکی آتش می پرستیدند، یکی خورشید ، یکی ماه ، یکی بت و ..‌...دوّم ، اینکه وقتی پیغمبر ص مبعوث شد دید وضع مردم این طور شده که انسانهایی که باید خداپرست باشند، بت پرست و گاوپرست و......شده اند. حتّی برخی از برخی بدبخت ترند، یکی مثل خودش را می پرستید ، آن دیگری که بدبخت تر حیوان می پرستید و آنکه از همه بدبخت تر است ، جمادات را بت کرده و می پرستید. یعنی چند مرتبه پایین تر از وجود خودش را پرستش می کند . پس احتمال اوّل خداوند وقتی مردم را این گونه دید پیغمبر ص را مبعوث کرد و احتمال دوم ، پیغمبر ص در موقع بعثت مردم را این گونه دید. عُکَّفاً عَلی نیرانِها و دید که این مردم ملازم با آتش های آن شده اند، یعنی اتش پرست شده اند یا به احتمال دیگر راهی را رفته اند که به جهنم منتهی می شود. عابِداََ لاوثانِها و بت هایشان را عبادت می کنند. مُنکِرَهً ( منکرشدند) لله مَعَ عِرفانِها و با اینکه فطرتا نسبت به خدا شناخت داشتند، خدا را منکر شدند.اینجا ممکن است توهّم ایجاد شود که در این عبارت تناقض وجود دارد یعنی می گوید ، هم شناخت به خدا داشتند و هم منکر شدند، انّا بادقّت در این عبارت معلوم می شود همان طور که قبلاً عرض شد، خداوند شناخت خود را در همه ی دلها جاسازی کرده به گونه ای که همه ی فطرتها به توحید اقرار و اعتراف دارند، ولی برخی از انسانها علی رغم داشتن این فطرت ، خدا را انکار می کنند. ادامه دارد.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏ماییم و رُخ یارِ دلارام و دگر هیچ ما ... 💕 @aah3noghte💕
خبر آمد خبرے در راه است😉 چلہ ترڪ گناه😎 🌿 مآ مۍخوایم یک چلہ ترک گناه عالۍ، برگزاࢪ کنیم؛ و کآرۍکنیم کہ دل امام زمان(عج) نلرزه و بہ قول حآج حسین یکٺآ از شھدا جلو بزنیـم، در ضمن این چلہ با بقیه چلہ ها فرق داره.😇 ـــــــــــــــ🌸ـــــ ♥️ آیدے تون+اسم‌ڪاربرے‌تون رو برای ما بفرستید، تا هࢪ روز برنامہ رو بࢪآتون بفرستم. شروع چلہ←یکم بهمن پایان چلہ← دهم اسفند ـــــــــــــــ🌸ـــــ منتظرتونیم✌️ هر روز اول صبح اعلام مےڪنیم روز چندم چلہ هستیم😊 ثبت نام↓ [●@momenanee313●]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_شش خنده ام شدیدتر می شود ، حامد بلند صلوات می فرستد ، اما به محض
💔 دوسه باری که دیدمش فکر نمی کردم انقدر شوخ و بامزه باشد ، اما حال او هم گرفته است،صدایش را صاف می کند و آرام می پرسد : -حال مامان خوبه؟ در حالی که سرم را به شیشه چسبانده ام می گویم: -اره خوبه -چکار می کرد تو این مدت؟ با شوهرش خوبه؟ -مگه خبر نداشتی ازش؟ -بابا بی شتر خبر می گرفت ، همه چیزم به من نمی گفت ، من بیشتر در جریان کارای تو بودم فقط می دونم خانم دکتر شده و توی بیمارستان برو بیایی داره.... یه برادرم داریم، نه؟ جای نیما خالی ! شاید او هم اگر حامد را ببیند از او خوشش بیاید ، زیر لب می گویم : -نیما ! -خیلی دوست دارم ببینمش ؛ اونم برادر ماست، نباید از خودمون دورش کنیم . ناگاه طوری آه می کشد که شباهتی به آن حامد ندارد : -خوش به حال نیما ، خیلی دلم میخواد یه بار دیگه مامانو بغل کنم ، سرمو روی پاهاش بذارم ، هروقت رفتم دیدنش سرد برخورد کرد ، بابا خیلی مامان رو دوست داشت ، همیشه به یادش بود ... - دلت می خواست توهم با مامان بزرگ می شدی؟ -اون که اره ، ولی لین محیطی که توش بزرگ شدم رو بیشتر دوست دارم ، از بابا خیلی چیزا یاد گرفتم ، شاید قسمت من وتو این بوده دیگه، تو جنبه زندگی پولداری رو داشتی ، ولی من شاید نداشتم.... به گلستان شهدا می رسیم . همیشه عاشق اینجا بوده ام حالا احساس دیگری دارم، حس کسی که تکه ای از وجودش اینجاست ، عزیزش اینجاست ، و صدایش می زند ؛ دلم برای پدر می سوزد که هربار اینجا اماده ام ، به او سر نزده ام... موقع پیاده شدن هم در را برایم باز می کند ، کم کم دارم عادت میکنم به محبت هایش ، سلامی می دهیم و وارد میشویم... حامد یک بطری گلاب می خرد و به من می دهد ، بعد جلوتر راه می افتد تا جای مزار پدر را نشانم دهد ، در قطعه مدافعان حرم دفن کرده اند ، چشمانش مهربان و لبخند قشنگش را که از داخل عکس می بینم ، قدم تند می کنم و از حامد جلو می افتم .... حامد هم قدم بر می دارد تا من راحت باشم ، به چند قدمی مزار که می رسم، ناگاه می ایستم ، احساس غریبی می کنم ، کسی به جلو هلم می دهد و دستی به عقبم می کشد ، زیر لب سلام می کنم و چند قدم مانده را آرامتر بر می دارم .... خسته ام ، انگار بخواهم خستگی تمام هجده سال زندگی ام را یک جا زمین بگذارم ، انگار شارژم تمام شده باشد و بخواهم خاموش بشوم ، اینجا برایم نقطه صفر دنیاست ، رمقم تمام شده که زانو میزنم یا یهتر بگویم ، می افتم... بعد از هجده سال ، اولین بغضم با صدای بلند می شکند و هق هقم را خفه نمی کنم.... -چرا اینقدر دیر پیدات کردم بابا؟ نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_هفت دوسه باری که دیدمش فکر نمی کردم انقدر شوخ و بامزه باشد ، اما
💔 وقتی لفظ بابا را به کار می برم اتیش می گیرم نمی دانم بلند این حرف هارا زده ام یا در دلم؟مزارش را در اغوش می کشم ، سرد است خیلی سرد است ، نمی تواند جایگزین اغوش گرم پدر باشد ، می بوسمش ، اما ارام نمی شوم ، حامد رسیده سر مزار ، این را از زمزمه حمد و سوره اش می فهمم ... پایین مزار نشسته و در سکوت زمین را نگاه می کند ، شاید هم می خواهد اشک هایش را نبینم ، اما چیزی به جز پدر نمیبینم.... آرامتر که می شوم ، بطری گلاب را دستم می دهد : می خوای سنگ قبر رو بشوری ؟ بوی خوش گلاب روانم را تسکین می دهد ... -اصلا انگار بابا داشتن به من نیومده ..فقط تنهایی...تنهایی...تنهایی.... جواب حامد را که می شنوم ، می فهمم این جمله را بلند گفتم.... -اولا بابا زندست ، دوماً کسی که خدارو داره تنها نمی مونه سوما ما تنهات نمی زاریم ، من هستم ، مامان هانیه هست ... ناخود آگاه لب می جنبانم : -بابا چجور ادمی بود ؟ -مومن بود ، مهربون بود ، بخشنده بود، شجاع بود ، تویه کلمه : خوب بود خیلی خیلی خوب ... موقع اذان صبح تلفنم زنگ می خورد ، چه کسی می تواند باشد جز حامد؟ -الو ...سلام حامد. -سلام ابجی ...خوبی؟ -ممنون..کجایی چند روزه ؟ - باور می کنی الان کجام؟ - کجایی؟ -حدس بزن ! -بگو دیگه! -روبروی پنجره فولاد ! -چی ؟! کی رفتی ؟ چرا منو نبردی ؟ -هنوز داداشتو نشناختی ! یکی از خصوصیاتم اینه که بی خبر میرم معمولا...! - دیگه بازم از خوبیات بگو .... -یکی دیگه ش اینه که تا چیزی که نخوان رو نگیرم ول کن نیستم ! نزدیک طلوع است و صدای نقاره می اید ، با صدای شاد اما بغض الود می گوید : اماده شو...میخوایم بریم کربلا... کربلامونو گرفتم! جیغ میزنم : چی ؟! چطور ؟ راست میگی؟ -گفتم که چیزی که بخوام رو میگیرم..... همه چیز سریع جور می شود ، حامد دست به کار گرفتن روادید برای من و عمه می شود ، تا همه چیز جمع و جور شود سر از پا نمی شناسم .تصاویر زائران در تلوزیون ، بی قرار ترم می کند و با فکر اینکه من هم چند روز دیگه در شمار ان ها خواهم بود ، از شادی میلرزم ، هرچه از حامد میپرسم چطور کربلا را گرفته ، یک کلمه جواب می گیرم : آقا که بطلبه طلبیده دیگه!میخوای نریم ؟ ادامہ دارد...🕊️ نویسنده : خانم فاطمه شکیبا... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_هشت وقتی لفظ بابا را به کار می برم اتیش می گیرم نمی دانم بلند ا
💔 حتی اجازه نمی دهد من و عمه دست به سیاه و سفید بزنیم ، همه کارها را خودش بردوش گرفته ، بالاخره عازم مرز هویزه می شویم ، آه ، هویزه ! چه خاطراتی از اینجا دارم و حالا این سرزمین کربلایی مرا عازم کربلا می کند ! خوشبخت تر از من در دنیا وجود ندارد ، چه ازاین بهتر ؟ کربلا ، پای پیاده اربعین ....حامد به جمعی از زوار که کنارهم ایستاده اند اشاره می کند ، گویا کاروانند ، اسم روی پرچمشان را میخوانم : هیئت ابالفضل العباس(علیه السلام). پشت سر حامد ، می رویم به سمت کاروان ، حامد با روحانی جوانی دست می دهد : -سلام اقاسید ! احوال شما ؟ -به آقا حامد ! عازمی به سلامتی؟ باخودمون میای؟ -نه حاجی ، امسالم مهمون بچه های سپاه بدرم. لبخند روحانی جوان روی لبش خشک می شود و چندبار با حالتی حسرت بار دست می زند سر شانه حامد : خوش به حالت ، برای ماهم دعاکن حامد نیم نگاهی به من و عمه می اندازد که کمی ان طرفتر ایستاده ایم و هنوز دقیقا نمی دانیم حامد چه برنامه ای دارد... -حاجی زحمت دارم برات ، دیگه خودت هوای خونواده مارو داشته باش تا اونجا رسیدید کربلا خودم میام سرشون میزنم .... روحانی جوان دست بر چشمش می گذارد : -چشم آقا حامد ، نگران نباش .... مرد جوانی (همسن و سال حامد ) به جمعشان می پیوندد ، چفیه را به حالت عرقچین دور سرش بسته ، به گرمی باحامد احوال پرسی می کند و یکدیگر را در اغوش می گیرند ، حامد به مرد جوان هم سفارش مارا می کند و همان جواب را می گیرد : -چشم اخوی ، عین خونواده خودم... این یعنی حامد نمی خواهد همراه ما بیاید ، وا می رویم ، هم من هم عمه، منتظر می شویم بیاید و توضیح دهد دلیل این کارش را ، من هنوز به غافلگیری هایش عادت نکرده ام ...حامد که خیالش راحت شده به سمت ما بر میگردد ، ابروهایم را محکم درهم می کشم و با دلخوری می گویم : نمیای باهامون؟ حامد دلجویی می کند : چرا منم میام کربلا... بازهم طلبکارانه نگاه می کنم تا بیشتر توضیح دهد... -من جلوتر از شما میرم سامرا ، اونجا اوضاعش خوب نیست ، باید امنیتش حفظ بشه ، قبل اربعینم میام کربلا که شلوغتره ، هر سال برنامه امون همینه ! عمه گله مندانه می گوید : من فکر کردم امسال نمیری که با ما باشی ! حامد گردنش را کج می کند و میخندد تا دل عمه را بدست اورد : نشد ، اگه یه قطره خون از بینی زائر اباعبدلله (ع) بیاد من اون دنیا مسئولم ،حالام ببخشید ، اصلا شما که به خاطر من نیومدید مگه نه ؟ -حداقل میذاشتی یه ماه از مجروحیتت بگذره ، بذار زخمات خوب شه که وبال بقیه نشی ! -چیزی نیس که مادر من ! دوتا خراشه ، خوب شده تا الان .... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (٨٨)وَ قَالُواْ قُلُوبُنَا غُلْفٌ بَل لَّعَنَهُمُ اللَّه بِكُفْرِه
✨﷽✨ (٨٩)وَلَمَّا جَاءهُمْ كِتَابٌ مِّنْ عِندِ اللّهِ مُصَدِّقٌ لِّمَا مَعَهُمْ وَ كَانُواْ مِن قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَي الَّذِينَ كَفَرُواْ فَلَمَّا جَاءهُم مَّا عَرَفُواْ كَفَرُواْ بِهِ فَلَعْنَةُ اللَّه عَلَي الْكَافِرِينَ  و چون از طرف خداوند، آنان را كتابى (قرآن) آمد كه مؤيّد آن نشانه هايى است كه نزد آنهاست و پيش از اين به خود نويد مى دادند (كه با كمك كتاب و پيامبر جديد) بر دشمنان پيروز گردند،اما چون آنچه (از كتاب و پيامبر كه از قبل) شناخته بودند، نزد آنان آمد به او كافر شدند، پس لعنت خدا بر كافران باد. ✅نکته ها: اين آيه، صحنه ى ديگرى از لجاجت ها و هواپرستى هاى يهود را مطرح مى كند كه آنها بر اساس بشارت هاى تورات، منتظر ظهور پيامبر بودند و حتّى به همديگر نويد پيروزى مى دادند و به فرموده امام صادق عليه السلام يكى از دلايل اقامت آنها در مدينه اين بود كه آنها مى دانستند آن شهر، محلّ هجرت پيامبر است و به همين سبب از پيش در آنجا سكنى گزيده بودند، ولى بعد از ظهور پيامبر اسلام، با آنكه نشانه هاى وى را موافق با آنچه در تورات بود يافتند، كفر ورزيدند. (تفسير نورالثقلين) 🔊پیام ها: - اديان الهى، يكديگر را تصديق مى كنند، نه آنكه در برابر هم باشند. «مصدّقاً» - به هر استقبالى نبايد تكيه كرد. با آنكه يهوديان در انتظار پيامبر صلى الله عليه وآله ساليانى در مدينه سكنى گزيدند، ولى در عمل كفر ورزيدند. «كانوامن قبل... كفروا به» - شناخت حقّ و علم به آن كافى نيست. چه بسا افرادى كه حقّ را فهميدند، ولى به خاطر لجاجت كافر شدند. «فلمّا جائهم ماعرفوا كفروا» ... 💞 @aah3noghte 💞
آجرك الله یا صاحب الـزمان فی مصیبت ٱمِكَ فاطمة الـزهرا 🖤