eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_چهارم ✨ اولیـــن روز مدرســـه روز اول مدرسه ... مادرم با بهتری
✨روزهـــای من برگشتم سر کلاس ... در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد😔 ... یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت ... " عین اسمت بو گندویی ... ویزل"😝 ... و همه بهم خندیدن ... اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن ... صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود .. مدرسه که تعطیل شد ... رفتم توی دشتشویی ... خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم ... خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه ... لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم ... رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم ... دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه😔 ... مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه💔 ... تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید ... لباس های منم توی تنم خشک شده بود... . تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد ... یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه😰 ... اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن ... از اونجا بود که فشارها چند برابر شد ... می خواستن کاری کنن با پای خودم برم😱 ... پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید ... من رو تا مدرسه همراهی می کرد ... و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم☹️ ... من بعد از تعطیل شدن مدرسه ... ساعت ها توی حیاط می نشستم ... درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه ... . هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو ... آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم ... حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم 😖... سرسختی، تلاش و نمراتم ... کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد💪 ... علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد ... اما رفتار، هوش و استعدادم ... اهرم برتری من محسوب می شد✌️ ... بچه ها کم کم دو گروه می شدن ... یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن ... و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم ... و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن ... گاهی باهام حرف می زدن ... اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن ... قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود💪 ... تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم... مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت ... همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد ... و به هر طریقی که بود ... زمان به سرعت سپری می شد ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیدحمیدرضا_مدنی_قمصر 💕 @aah3noghte💕
💔 جایی برای آدم کشتی ‌شکسته هست؟ در عرشه سفینه ‌ات! ای نوح کربلا... #شب_زیارتی #آھ_ارباب 💕 @aah3noghte💕
💔 آسمان‌ها شاید از گردش خود سیر شوند ورنه عشاق محال است قراری گیرند! #شهیدجوادمحمدی #شهید_مدافع_حرم #بیقرارشهادت... #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 💔 خدایا! دل در آرزوی شهادت بیـقرار است... آھ ای شهادت! نکند به سراغ من نـیز بیایی قلبم را بـو ڪُـنے و بوی تعفن گـناه تو را از مـن دور کند؟! خدایا! به حرمت این شهیدان از گنـاهانمـان درگـذر... ... ... 💕 @aah3noghte💕 📛
شهید شو 🌷
🌸🕊🌸🕊🌸 🕊🌸🕊🌸 🌸🕊🌸 🕊🌸🕊 🌸🕊 #لات_های_بهشتی #مجید_سوزوکی اسمش مجید بود... کله اش پر از باد بود و اهل ح
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 پنهان کارےاش همه را مشکوک کرده بود.😒 جزء غواص های خط شکن بود اما هربار که مےخواست لباس هایش را عوض کند ، می رفت جایی دور از بقیه ....🚶 زیاد با بقیه نمےجوشید و دوست داشت خودش باشد و خودش.... کم کم داشتیم بهش مشکوک می شدیم. 😏 همه تاکتیک های اخفا و استتار را رعایت کرده بودیم و دوست نداشتیم عملیات برود.!!!!😕 اما این روزها کسی وارد جمع ما شده بود که بالایی در غواصی داشت ولی خیلی منزوی و مشکوک بود...😨 می ترسیدیم فرستنده ای زیر لباسش پنهان کرده باشد .!!!😱😱 یک شب موقع دعای توسل صدای ناله اش آنقدر بلند شد که مراسم قطع شد !😕😐 از خود بی خود شده بود و بلند بلند با خدا حرف میزد. میگفت: «خدایا من مثل اینا نیستم !اینها معصومند ... تو منو بهتر میشناسی... من چه خاکی بر سرم کنم؟»😰😨😱 دورش را گرفتیم و آرامش کردیم . همانطور که گریه می کرد گفت : «شما منو نمیشناسین !من خیلی گناهکارم !من خیلی از شما خجالت میکشم!از پاکی و معنویت شما شرمندم»!😭😭 گفتیم: «تو هرکه بودی دیگر تمام شد الان سرباز اسلام هستی! تو بنده خدا هستی و خدا توبه ات را میپذیرد .»😇 گفت: «الان نزدیک عملیاته همه شما آرزوی میکنید شهید شوید ولی من نمیتوانم چنین آرزویی کنم .»😫😩 از این حرفش خیلی تعجب کردیم!!!😳 گفتیم: « برای چه؟ . فقط باید از ته دل آرزو کرد.»☺️ تعجبمان را که دید ،گوشه پیراهنش را بالا زد! تصویر یک روی تن او شده بود !!!☹️ گفت: «من تا همین چند ماه پیش دنبال همچین چیزها بودم !😔 از خدا فاصله داشتم 😔 اما الان از کارهایم ام!😭 من شهادت را دوست دارم اما که اگر شهید شوم مردم با دیدن پیکر من شاید همه شهدا را زیر سوال ببرند و بگویند این ها که از ما بدتر بوده اند .»😰😱 بغضش ترکید و زد زیر گریه !... دلم برایش سوخت... سرش را بالا گرفت . در چشمان تک تک ما نگاهی کرد آهی کشید و گفت : «بچه ها شما دل پاکی دارید ! مےکنم از خدا بخواهید از من چیزی باقی نماند ... . !!!»😔😭 شب عملیات گلوله ی مستقیم خمپاره به او اصابت کرد و بدنش مهمان شد .... 💕 @aah3noghte💕 📛
. دلِ مـن ، پشـت در ایـن خـانـه اگـر نسـوزی، از هیـزم کمتـری ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 روایتی متفاوت از #شهید_سعید_چشم_براه #قسمت_هشتم مادر، زنده بودنِ پسر #شهیدش را نه تنها در خوا
💔 روایتی متفاوت از سعید اما نه تنها برای پدر و مادر و خانواده‌اش که برای رفقا و بچه‌های جنگ هم یک آدم عجیب و تکرارناشدنی بوده است.🤗 یکی از همرزمانش در خاطراتش با او گفته است: یک بار که با هم کردستان بودیم، هوا بی‌نهایت سرد بود.🌨 من قرار بود به همه سنگرها سر بزنم تا کسی خوابش نبرد. خدا خدا می‌کردم که زمان زود بگذرد و من از سرمای هوا به جایی گرم پناه ببرم.😶 توی همین سرزدن به سنگرها بود که متوجه شدم یک نفر دولا شده است.😳 اول ترسیدم، گفتم شاید دشمن است اما وقتی جلوتر رفتم متوجه شدم سعید پشت یکی از همین سنگرها و در آن هوای سرد مشغول نماز خواندن است.😇 با خودم گفتم من دنبال یک جای گرم و نرم هستم، آن وقت این پسر ایستاده و دارد اینجا نماز شب می‌خواند.😔 سعید و نام نیکی که از او به یادگار ماند، استجابت همه دعاهای مادری است که امروز با افتخار سر،  بلند کرده و از پسری می‌گوید که برای این راه کرد. "یک روز رفتم شهدا، دیدم آقایی روی قبر سعید افتاده و دارد بلند بلند گریه می‌کند. از او پرسیدم "سعید من را می‌شناسید؟" گفت من تا لحظه آخر کنارش بودم. آتش دشمن بی‌امان روی سرمان می‌بارید ولی سعید با آرامش خاصی داشت توی سنگر نماز می‌خواند. از نگرانی چندین مرتبه رفتم دنبالش که از سنگر بیرون بیاید ولی اصرار داشت اجازه بدهم نماز آخرش را با حال بخواند. می‌گفت این نماز، نماز آخرم است".😇 ✍ نویسنده: : کانال آھ... 💕 @aah3noghte💕 📛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین 💔 سمت چپ: پسرکی ۱۰ساله در نـاز و نعمت و پول و ثروت... سمت راست: همان پسر که ح
💔 ‼️ چالش ده ساگی مسیح علینژاد😏 از حمایت خاتمی تا ربع پهلوی... ، همه چیز را مشخصـ کرد.... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 گر دوست واقفست که بر من چه مے‌رود باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست.. #شهیدجاویدالاثرعباس_آسیمه #آھ... 💕 @aah3noghte💕