شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت52 مطهره با آ
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت53 یک چشمم به کاروانسراست و یک چشمم به جاده و ماشین مقابلمان. میگویم: دعا کن اینجا قرار نداشته باشن. اگه بین مردم باشن دستگیر کردنشون سخت میشه. به پلیسراه میرسیم. صدای آشنایی را در بیسیم میشنوم: - سلام عباس جان. ما توی پلیسراهیم، ون سبز تاکسی. صدای میثم است، یکی از بچههای خوب عملیات. تعجب میکنم که چطور زودتر از ما رسیدند به اینجا؛ اما حاج رسول است دیگر! احتمالاً میثم خودش را با هلیکوپتر رسانده و بچههای عملیات شاهینشهر را هماهنگ کرده. ون سبز را میبینم که جلوتر ایستاده است، کنار ساختمان پلیسراه. به میثم میگویم: سلام. دیدمت. مخلصیم. - چاکرتم شدید. میخندم به لحن داشمشتیاش. ون پشت سرمان میآید و پلیسراه را رد میکنیم. سه چهارکیلومتر جلوتر، پراید مشکی متمایل میشود به سمت راست جاده و میپیچد به یکی از خروجیهای کنار جاده. نگاهی به نقشه میاندازم؛ کاروانسرای عباسی؛ همان که نمیخواستم! اینجاست که باید گفت: اَکه هی! * - روشنش کرد! روشنش کرد عباس! این را امید گفت. جلال موبایلی که داده بودم را روشن کرده بود. امید برگشت سمتم و گفت: خب حالا چکار میکنی؟ تلفن را برداشتم و گفتم: همون کاری که قرار بود بکنم! تماس گرفتم. بوق اول که خورد، جواب داد و سلام هولزدهای کرد. من برعکس او با آرامش گفتم: سلام آقا جلال! احوال شما؟ یک نفس عمیق کشید. صدایش میلرزید: من...نمیدونم...کارم درسته یا نه... - شک نکن نه تنها به نفع کشوره، به نفع خودتم هست. خب، حالا قبل از این که بگی چکار داشتی، بگو ببینم کسی که دور و برت نیست؟ - نه... تکیه دادم به صندلی و با خودکار روی کاغذی که مقابلم بود بیهدف خط کشیدم: - بگو. میشنوم. باز هم نفس عمیق کشید. انگار سعی داشت خودش را آرام کند؛ اما از لرزش صدایش کم نمیشد. بریدهبریده گفت: - یه قرار تجهیز داریم...چندروز دیگه... تکیهام را از صندلی گرفتم: - یعنی چی؟ - یعنی باید یه تیم رو تجهیز کنیم برای عملیات. تامین اسلحهش با ماست. با این که چنین چیزی را دور از انتظار نمیدانستم، باز هم از فکر حضور یک تیم تروریستی در قلب ایران تپش قلب گرفتم. بعضی چیزها هست که نمیتوان به آنها عادت کرد؛ حتی اگر مامور امنیتی باشی و هر روز با آن مواجه بشوی. یکیاش همین است که بفهمی یک عده گرگ وحشی دارند خودشان را آماده میکنند برای دریدن مردم بیگناه کشورت. حس کردم گلویم خشک شده از نگرانی. میدانید، همیشه در موقعیتهایی باید خونسردیات را حفظ کنی که حفظ خونسردی سختترین کار است. #ادامه_دارد... #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...
۲۱ آبان ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#کلیپ ؛ #استوری
👤 استاد #رائفی_پور
🔺 آمادگی لازم برای ظهور
#شرایط_ظهور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
۲۱ آبان ۱۴۰۰
۲۱ آبان ۱۴۰۰
💔
#قرار_دلتنگی😔
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
۲۱ آبان ۱۴۰۰
شهید شو 🌷
💔 #قرار_دلتنگی😔 #اللهم_عجل_لوليك_الفرج یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حض
۲۱ آبان ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
🎥 خاطره همسر شهید طهرانی مقدم از گریه های حاج قاسم هنگام سخنان رهبر انقلاب در منزل شهید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
۲۱ آبان ۱۴۰۰
💔
#شهید_علیرضا_محمدحسینی بر بالین برادر شهیدش
#شهید_علی_اکبر_محمدحسینی
غم داغ برادر را...🥀
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
۲۱ آبان ۱۴۰۰
💔
امروز #تخت_فولاد اصفهان
مزار #فاضل_اصفهانی معروف به فاضل هندی
زندگینامه جالبی دارند ، مثلاً مشهور هست که قبل از ۱۲ سالگی حدود ۸۰ تا کتاب نوشتند😢
#نائب_الزیاره
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
۲۱ آبان ۱۴۰۰
💔
#قرار_عاشقی
کاش جاروکشی صحن نصیبم می شد
دل من خادم مولای غریبم می شد
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
۲۱ آبان ۱۴۰۰
شهید شو 🌷
💔 سالروز شهادت پروانه های دمشق #شهدای_اربعه #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3nogh
💔
شب سی ام ماه صفر ۱۳۹۴ بود، یک ماه بعد از شهادت محمدرضا. بعد از مدتها خانه خلوت و ساکت بود، اولین شب تنهایی ما بعد از شهادت عزیزمان. هرچند خانه غرق در سکون و آرامش بود اما غم نبودن محمد چنان جولان می داد که هرکس گوشه ای از خانه پناه گرفته بود و خود را مشغول کاری کرده بود تا کمتر با این غم ویرانگر روبه رو شود.
در این میان اما در دل مادر، طوفانی به پا بود... جارو میزد، گردگیری میکرد، غذا می پخت، تلفنش را چک می کرد، با اضطراب از آشپزخانه سرک می کشید، نگاهی به ساعت می کرد و با نگرانی دستهایش را روی هم میزد... هر از گاهی میگفت:
_ محمد خیلی دیر کرده!
درست می گفت! یک ماه بود که همه همرزمانش در کنار خانواده شان بودند اما محمد... چه جوابی باید به مادر می دادم؟
_ مهدیه! بلند شو!
_ چه کنم؟؟
_ زنگ بزن به دوستاش! به محکی، محمدی، موحدی! زنگ بزن به شهرستانی، درستی، به حاج حسن... زنگ بزن ببین کجا مونده!
شروع کردم به امن یجیب خواندن؛ انگار اصلا نمی شناختمش؛ او همان مادری بود که یک ماه مردانه ایستاد و زیر بال و پر ما را گرفت، حالا...
ادامه در پست بعد
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
۲۱ آبان ۱۴۰۰
شهید شو 🌷
💔 شب سی ام ماه صفر ۱۳۹۴ بود، یک ماه بعد از شهادت محمدرضا. بعد از مدتها خانه خلوت و ساکت بود، اولین
💔
ادامه پست قبل
شروع کردم به امن یجیب خواندن؛ انگار اصلا نمی شناختمش؛ او همان مادری بود که یک ماه مردانه ایستاد و زیر بال و پر ما را گرفت، حالا...
به خودم که آمدم، نشسته بود به گریه، زانو به زانوی دامادش و می پرسید:
_ محمد دلتنگ من نشد؟ نترسید؟ آخه بچه ی من که جنگ ندیده بود! الهی بمیرم، درد هم کشید؟
ناله هایش تبدیل به ضجه شده بود و جوابی جز هق هق گریه نمی گرفت...
تلفنم را برداشتم، پیام های محمدرضا را باز کردم، می دانستم دیگر آنلاین نمی شود اما چاره ای نداشتم، پیام دادم: محمد! به دادم برس! من از پس مامان برنمیام، خودت باید بیای!
آن شب مادر آنقدر اشک ریخت تا به خواب رفت، دست روی پیشانی اش گذاشتم و شروع کردم به قرآن خواندن، شاید کمی آرام بگیرد...
*اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ
*أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
............
صبح زود چنان با انرژی و سرحال بیدار شد که هیچکدام باور نمی کردیم همان مادر دیشب است... پرسیدم:
_ انگار امروز بهتری!
_ چرا نباشم؟ دیشب با محمد رفتم زیارت امام رضا، بعد هم منو برد محل شهادتش، خیالم راحت شد... بچه م در ورودی العیس روی خاک ها به خواب رفته، خواب ناز...
از لبخند گرم مادر، نفس راحتی کشیدم:
_ پس بالاخره خودش را رساند...
______________
* گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا
ماه من! در چشم عاشق آب هست و خواب نیست
#ششمین_سالگرد
#یک_آسمان_با_چشمهایت_حرف_دارم
#خودت_را_برسان
#شهید_محمدرضا_دهقان
#لیالی_سعید_چمن_قرار_آقارسول
#الحمدلله_که_میگذرد
#یاعلی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
۲۱ آبان ۱۴۰۰