eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 إِن يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْرًا يُؤْتِكُمْ خَيْرًا اگه ببینه توی دلمون واقعا جا داره اون هم خوبی هاشو به سمت مون سرازیر میکنه . . ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 چقدر خوبه هستی #شهید_جواد_محمدی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
💔 یکی بود یکی نبود یه روز یه چشماش رو بست روی همه چیز و فقط به نگاه کرد... تیپ و قیافه و داش مشتی بودنش ، باعث میشد خیلیا پشت سرش بد بگن خیلیا حتی به خودش میگفتن این جور نباش!!!! ولی اون جوون، فقط میخواست یه نفر ازش راضی باشه علیه السلام می دونست اگه او راضی باشه همه ائمه و خدا هم راضی اند ازش... اون جوون مَشتی، که همه رو سفارش می کرد به مشتی بودن، رفت و شد خواهر اربابش یه لشگر تا دندون مجهز بودن و ۳ تا مرد بقیه جریان رو من نمیگم، ولی از هر جا بگم میرسم به ارباب... ....داشتم می گفتم یکی بود یکی نبود یه روز یه چشماش رو بست روی همه چیز و باز کرد به صورت نورانیِ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خودت رو بسپار به شاید ظاهرا ایام، سخت می گذرد اما او حکمت تو را بهتر از تو می داند... هوای بارانی اصفهان ... 💞 @aah3noghte💞
💔 که می آید.... می خواهد بگوید بنده ام بیا! هر کار کرده ای هر طور بوده ای حالا بیا بگذار تمام شود این کابوس دوری این کابوس درجا زدن بیراهه رفتن بنده ام! برای رسیدن به ماه مغفرتم در خودت را شستشو بده و تطهیر کن ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 آمدند خواستگاری. آقاجواد با مامان و بابایش بود. با آن قدوقواره و شانه های پهن، مثل یک پسربچه ی خج
💔 در خواستگاری از بین زن و شوهر گفت که بهترین شکل ارتباط بین زن و شوهر است. اینکه از دین فقط حرف نزنیم و دین ما باشد. اما این جمله اش مرتب توی ذهنم مرور می‌شد: "من را برای کارهایم در نظر میگیرم؛ شما هم اگر اینطور باشید خیلی خوب است. با هر چیزی که با نظر مخالف است، ما هم مخالفت کنیم". راوی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... این روزهای #خونه_تکونی از تکاندن غبار #گناهان از دل غافل نشویم شاید سخت باشد بخشیدن آ
💔 ... شهادت را مےطلبیم و مےزنیم اما هنوز نفسیم روزی که برای نفست را کردی آن وقت شهیدی!!!! حتی اگر زنده باشی دلیلم صحبت مقتدایم است که مےفرمود: "گاهی شدن آسان تر از زنده ماندن است! اين نكته را و و ، خوب درك مےكنند... گاهی ماندن و و كردن در يك محيط، به مراتب مشكل تر از كشته شدن و شهيد شدن و به لقای پيوستن است"... خدایا! توان بده این نفس را سرکوب کنیم که واقعا است اِنّی اعوذُ بکَ مِن نفسٍ لاتشبَع شهدای اصفهان ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بعد از نماز، آقاجواد سجده شُکر کرد و بلند شد و گفت: من به آن چیزی که میخواستم رسیدم کاش شما هم ر
💔 برای خرید عقد برا آقا جواد ساعت خریدم. بعد از چند روز دیدم ساعت دستشون نیست. گفتم: ساعتت کو؟🤔 گفت: "ببین! وقتی ساعت می‌بندم، موقع قنوت نماز، نگاهم به ساعت می افتد و یاد شما می افتم. حواسم از پرت میشود. قرارمان هم از اول این بود که باشد بعد خودمان." راوی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 جلسه ای داشتیم به نام #آینه! رفقا عیب های رفیقشان را میگفتند تا برطرف کند. نوبت جواد که شد هر پن
💔 در اغتشاشات سال ۸۸ وقتی که کار داشت دست اراذل و اوباش می افتاد، مرخصی نگرفت و به نرفت. میگفت: "من بلدم با اینها چطوری دربیفتم. من اگر باشم، بقیه بچه ها هم دلگرم میشوند." میکرد، میگفت: "اینجا هم میدان جنگ است، شاید قسمت کند و اینجا شدیم." پیراهن مشکی محرّمش را می‌بوسید و می‌پوشید و می‌گفت: "منتظرم نباش! معلوم نیست برگردم..." از چیزی یا کسی نمی‌ترسید، وقتی پای در میان بود اصلا کوتاه نمی‌آمد... راوی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت187 با دیدن چه
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



به خودم که می‌آیم، می‌بینم سلما با چشمان پرسشگر نگاهم می‌کند و یادم می‌افتد او یک کلمه از کلمات فارسی‌ام را نمی‌فهمد.😕

حتما دارد با خودش فکر می‌کند من خل شده‌ام و دارم هذیان می‌گویم؛ هرچند حرف‌هایم بی‌شباهت به هذیان هم نبود.

صورت سلما را نوازش می‌کنم و لبخند می‌زنم.☺️
نگاه به ساعت می‌اندازم؛ کم‌کم باید بروم.

 دوطرف صورت سلما را میان دستانم می‌گیرم و می‌گویم:
- ربما مواشوفک ابدا. لاتخافی. کل شی رح یکون عل مایرام. (ممکنه دیگه نبینمت. نترس. همه چیز درست می‌شه.)

دست می‌کشم روی حرزی که دفعه قبلی دور گردنش انداختم:
- انتی مو وحیده. ان الله معک. الله يهتم بك. (تو تنها نیستی.  با توئه، حواسش به تو هست.)

و باز هم درگیر می‌شوم با چشمان ملتمسش که به زبان بی‌زبانی می‌گوید نرو و اشک در چشمانش موج می‌خورد.

چقدر سخت است بی‌توجهی کردن به این نگاه!😊

این‌بار ملایم‌تر می‌گویم:
- روحی! لاتبکی!(عزیزم گریه نکن!)

و آرام دستانش را که دور گردنم حلقه شده، باز می‌کنم.

روی پانسمانش بوسه می‌زنم و غمم را پشت لبخند پنهان می‌کنم.

عروسک را محکم به سینه‌اش می‌چسباند و لبش را جمع می‌کند.
انگار بودن این عروسک باعث شده راحت‌تر رفتنم را قبول کند.

از جا بلند می‌شوم و سلما هم کنارم می‌ایستد. قدش تا زانویم می‌رسد و شلوارم را با دستان کوچکش می‌گیرد.

گردنش را به عقب خم کرده تا ببیندم. یک طره از موهای طلایی‌اش را که روی صورتش افتاده، کنار می‌زنم و می‌گویم:
- فی امان الله روحی!(خداحافظ عزیزم!)


دستانش آرام از شلوارم جدا می‌شود و قدمی به عقب می‌روم؛ طوری که در آستانه در بایستم.

مطهره کنار سلما ایستاده و همین خیالم را راحت می‌کند. برایش دست تکان می‌دهم و می‌خندم.

او هم آرام دستش را بالا می‌آورد و تکان می‌دهد. خیالم کمی آسوده می‌شود.

صدای زنگ گوشی‌ام، یادآوری می‌کند که باید بروم. دیگر معطل نمی‌مانم و راه می‌افتم به سمت پله‌ها.

همزمان، تماس را وصل می‌کنم. صدای بلند کمیل در گوشم می‌پیچد که نفس‌نفس می‌زند:
- الو آقا! کجایید؟ مگه نرفته بودید حرم؟

- چرا رفته بودم! چطور؟

- پس کجا...

جمله کمیل تمام نشده، صدای داد مرصاد را از پشت خط می‌شنوم که انگار گوشی را از دست کمیل کشیده است:
- تو معلوم هست کدوم گوری هستی؟

ابروانم را به هم گره می‌زنم و سر جایم می‌ایستم:
- اینو باید از تو پرسید! چه خبرته؟

مرصاد نفس‌نفس می‌زند و می‌گوید:
- اون خط سفیده؟

- لابد سفیده که هنوز ازش استفاده می‌کنم!

نفسش را از سر خشم بیرون می‌دهد:
- خب... بگو ببینم کجایی؟


... 
...



💞 @aah3noghte💞
قسمت اول رمان رو اینجا ببینید
شهید شو 🌷
💔 در گلستان شهدا می رفتیم سر مزار #شهید_جعفر_باقرصاد می‌گفت: برویم سری به رفیقم بزنیم. می‌گفت: ببی
💔 کاربلدی‌اش را که می‌دیدم حیفم می آمد درجه‌اش بالا نرود. خیلی بهش می‌توپیدم که میدانم به خاطر درجه، لباس نمی‌پوشی، اگر لباس بپوشی آنوقت باید درجه را هم بزنی، برای همین خجالت میکشی!😏 خودم هم می‌دانستم اینطوری نیست، میگفتم شاید اثر کند. دیپلمش را هم که گرفت تا چند سال روی پرونده‌اش نگذاشت... ✍🏻تمام حرکات و رفتارش بوی میداد.... اخلاص یعنی همین دیگر... مزد اخلاص هم شهادت چیز دیگری نیست.... راوی دایی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 همان‌پیچك‌سبز؎است‌ کھ‌جوانھ‌مےزندبردل‌ها؎ ! همان‌دل‌هایےکھ‌عـٰاشق‌ِ شدھ‌اند!(꧇🌿.. دَرحَسرَت‌شَھـٰادَت.シ‌ بودیم ... 💞 @aah3noghte💞