شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 50 طبق عادت این روزا دم دمای ظهر چشمامو باز کردم! خداروشکر که دو هفته ی آخر اسفند کلا
🔹 #او_را ... 51
درد تو کل وجودم پیچید...
وحشتزده عرشیا رو نگاه کردم!
-ببخشید ترنم...
اما تقصیر خودت بود!
یادت باشه دیگه با کسی بازی نکنی!!
قبل اینکه چیزی بگم پشت پرده ی اشکام محو شد...
-کثافت عوضییییی😭😭😭
جیغ میزدم
گریه میکردم
فحشش میدادم
اما اون رفته بود!
صورتمو گرفته بودم و ناله میکردم...
لباسام خونی شده بود!
شالمو روی زخمم گذاشتم و سعی کردم خونشو بند بیارم...
نیم ساعتی تو حیاط نشستم و گریه کردم.
جرأت رفتن سمت آیینه رو نداشتم😣
از خودم متنفر بودم!
چرا کاری نکردم؟؟
چرا جلوشو نگرفتم؟
چرا...😣
خون تا حدودی بند اومده بود
رفتم سمت ماشین و آیینه رو چرخوندم طرف خودم.
جرأت دیدنشو نداشتم
چشمامو محکم روی هم فشار میدادم،
شوری اشکام، زخممو سوزوند😖
چشمامو باز کردم...
باورم نمیشد😳😭
عرشیا با صورت قشنگم چیکار کرده بود😭😭😭
زخمی که از بالای گونه تا نزدیک گوشم کشیده شده بود....😭
این تقاص کدوم کار من بود؟؟
سرمو گذاشتم رو فرمون و از ته دل ناله زدم و گریه کردم...!
بیشتر از صورتم، قبلم زخمی شده بود💔
با خیسی ای که روی پام احساس کردم،سرمو بلند کردم...
زخم دوباره سر باز کرده بود و خون ،مثل بارون پایین میریخت.
دوباره شالمو گذاشتم روش...
چشمام از گریه سرخ شده بود،
خط چشمم زیر چشامو سیاه کرده بود
و خون از گونه تا چونمو قرمز...
باورم نمیشد که این صورت،صورت منه😭
این همون صورتیه که عرشیا میگفت "دست ماهو از پشت بسته....!"
هیچی نمیگفتم
هیچی نداشتم که بگم
هیچی به مغزم نمیرسید
تمام این ساعتا رو تو حیاط میچرخیدم و گریه میکردم!
ساعت شش بود!
قبل اومدن مامان و بابا باید میرفتم...
اما کجا؟؟
نمیدونم ....ولی
اگر منو با این صورت میدیدن...😣
ماشینو روشن کردم و راه افتادم!
هرکی که میدید،با تعجب نگام میکرد
این دلمو بیشتر میسوزوند...
حالم خراب بود...
خراب تر از همیشه😭
گوشی رو برداشتم...
-مرجان😭
-چیشده ترنم؟؟😳
چرا گریه میکنی؟؟
-مرجان کجایی؟؟
-تو راه...
گفتم که امشب میخوام برم پارتی!
-مرجان نرو😭
خواهش میکنم...
بیا پیشم😭
-اخه راستش نمیتونم ترنم...
چرا نمیگی چیشده؟؟
-دارم دق میکنم مرجان....
نابود شدم
نابود😭
-خب بگو چیشده؟؟
جون به لب شدم😨
-تو فقط بیا...
میخوام بیام پیشت!😭
-ترنم من قول دادم!
سامی منتظرمه.
نمیتونم نرم!
عوضش قول میدم صبح زود برگردم بیام پیشت!
باشه عزیزم؟؟
-مرجاااان😭
بیا...
من امشب نمیتونم برم خونه
-چی؟؟
دیوونه شدی؟؟
-نمیتونم توضیح بدم
حالم خوب نیست!
-ترنم نگو که شب بدون اجازه میخوای بیای پیشم؟؟
-چرا...بدون اجازه میخوام بیام پیشت
-ترنم تو خودت مامان و باباتو بهتر میشناسی!!
منو باهاشون سر شاخ نکن جون مرجان😳
-مرجان!
میای یا نه...!؟
-اخه....
-باشه...
خوش باشی...👋
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@Romanearamesh
#انتشارحتماباذکرلینک
8.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
⚠️ بلاهای وحشتناک در انتظار ماست،
اگر همه باهم، حرکت جدی رو شروع نکنیم!
راهکار های اهلبیت برای نجات در آخرالزمان چیست ؟
چرا باید برای ظهور مولا، دعا کنیم؟
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
#رفیق
وقتی مےگویم دلــ💔ــتنگم
مےدانی با هیچ چیز و هیچکس
این #دل، آرام نمےشود
وقتی مےگویم
خیلی به نگاهت محتاجم
مےدانی که تا سر بر مزارت نگذارم
بےقرارےام تمام نخواهد شد
دریاب مرا
#شھیدجوادمحمدی
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
12.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
#حماسی
#پایان_عصر_سلبریتی_ها
با سخنرانی #حسن_عباسی
#حتما_ببینید
#آھ_ز_بےبصیرتی
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #خاطرات_شهیدزنده #جانبازحمیدداودآبادی بازم خالی بستی؟! به قول قدیمیا: اگر می خوای خالی ببندی،
💔
#خاطرات_شهیدزنده
#جانبازحمیدداودآبادی
"سعی کنید دوستی شما برادران مخلص و با خدا با برادران دیگرتان آنقدر زیاد نباشد که از خدا دور باشید و وسوسههای شیطانی شمارا فریب دهد."
برادر حقیر و کوچک شما
مجتبی کاکل قمی
گروهان١-دسته١-رسته پیک
۶۵/۱۲/۲۰
وای خدای من
مجتبی فقط ۱۴ سال و ۹ ماهش بود!
شلمچه، عملیات کربلای ۸
نماز صبح جمعه، بیست و یکمین روز فروردین ۱۳۶۶ را که خواندیم، آمادهی رفتن شدیم.
کسی تا صبح نخوابیده بود. نجوای زیارت عاشورا که از حفظ خوانده میشدو گفتوگوهای دوستانهای که شاید آخرین دیدارها بود،تنها صدایی بود که تا صبح به گوش میرسید.
هوا هنوز تاریک بود که گفتند سوار نفربر شویم.
یکی از بچههای گردان حمزه را که دیدم، چشمانش بدجوری نگران بود و قیافهاش در هم و گرفته.
علت را که پرسیدم،گفت:
هفت هشت تا از بچههای گردان سوار وانت شده بودند که برن جلو، ناگهان یه خمپاره اومد وسطشون و همهشون رو تیکه و پاره کرد.
خیلی دلم برایشان سوخت که نرسیده به خط شهید شده بودند.
وقتی گفت "مجتبی کاکل قمی" هم جزو اونا بود ... رنگم پرید.
مجتبی کاکلمقمی نوجوان خوشسیمای کم سن و سال پرحرف و شلوغی بود.
خودش میگفت که مداحی هم میکند. مدام یا حرف میزد و مخ تیلیت میکرد، یا زیر لب ذکر و نوحه میخواند.
چهرهی سبزهاش به سعید طوقانی میخورد.
جذاب بود و نورانی.
تصور اینکه چه بر آن چهره و جثهی کوچک آمده، مو بر تنم راست کرد.
دلم خیلی سوخت؛ نه برای او، برای خودم که از همه عقب مانده بودم.
شهید "مجتبی کاکل قمی"
حمیدداودآبادی
@aah3noghte
@Hdavodabadi
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #خاطرات_شهیدزنده #جانبازحمیدداودآبادی "سعی کنید دوستی شما برادران مخلص و با خدا با برادران دیگر
شهید "مجتبی کاکل قمی" متولد: دوشنبه ۱۳۵۱/۳/۱ شهادت: چهارشنبه ۱۳۶۶/۱/۱۹عملیات کربلای ۸ در شلمچه. مزار: بهشتزهرا (س) قطعهی۲۹ ردیف ۸۸ شمارهی ۴
نقل از کتاب "از معراج برگشتگان" نوشته: حمید داودآبادی