eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب☄ #قسمت_سیزدهم طلبہ با عجلہ بہ سمت درب آقایان رفت و من بهمراه خانوم بخشے ڪہ
و بہ خوبے نمیشناسے. درضمن من چادرے هم نیستم. اون خیلے عادے گفت: -خوب چادرے شو!!! از اینهمہ سرخوشیش حیرت زده شدم! با کلمات شمرده گفتم: _من چادر رو دوست ندارم! یعنے اصلا نمیتونم سرم ڪنم! اصلا بلد نیستم! اودیگر هیچ نگفت…سکوت ڪرد ومن فڪر میڪردم ڪہ ڪاش بہ او درباره ے احساسم نسبت بہ چادر چیزے نمیگفتم! ڪاش اینجا هم نقش بازے میڪردم! ولے در حضور فاطمہ خیلے سخت بود نقش بازے ڪردن! دلم میخواست درڪناراو خودم باشم.اما حالا با این سڪوت سنگین واقعا نمیدونستم چہ باید بڪنم.! آن روز گذشت... ومن با خودم فڪر میڪردم ڪہ فاطمہ دیگر سراغے از من نمیگیرد. خوب حق هم داشت.جنس من و او با هم خیلے فرق داشت. فاطمہ از من سراغی نگرفت. فقط بخاطراینڪہ احساس واقعیم رو نسبت بہ چادر گفتم! از دوستے یڪ روزه ام بافاطمہ ڪہ ناامید شدم ڪامران زنگ زد. ومن باز هم عسل شدم. عسلے ڪہ تنها شهدش بڪام مردانے از جنس ڪامران خوشایند بود. من باید این زندگے را میپذیرفتم ودست از اون ومسجد وآدمهاش برمیداشتم. ڪامران ظاهرا خیلے مشتاق دیدارم بود. با وسوسہ ے خرید مثل موریانہ بہ جانم افتاد و تنها چندساعت بعد من در ڪنارش در یڪ پاساژ بزرگ وشیک در شهرڪ غرب قدم میزدم و بہ ویترینهای منقش شده بہ لباسهاے زیبا نگاه میڪردم. آیا اون طلبہ و مردهایی از جنس او میتوانستند منو بہ اینجاها بیاورند؟! آیا استطاعت خریدن یڪ روسری از این مرکز خرید رو داشتند؟ از همہ مهمتر! اونها اصلا حاضر بودند با من چنین جایے قدم بزنند؟ حالا ڪہ درست فڪر میڪنم میبینم چقدر بچگانہ واحمقانہ دل بہ رداے یڪ طلبہ ے ناشناس بستم! من ڪجا واو ڪجا؟! ڪامران یڪ شب رویایے و اشرافے برام رقم زد. دائم قربان صدقہ ام میرفت و از لباسے ڪہ بہ تن داشتم تعریف میڪرد. اودر ڪنار من با ابهت راه میرفت ومن نگاه حسرت آمیز زنها ودخترهاے رهگذر رو با تمام وجود حس میڪردم وگاهے سرشآر از میشدم. وهرچقدر غرورم بیشتر میشد بیشتر میڪردم! دو هفتہ اے گذشت. انگار هیچ وقت فاطمہ و اون طلبہ وجود نداشتند! دیگر حتے دلم براے مسجد ونیمڪت اون میدان هم تنگ نمیشد! فقط بیصبرانہ انتظار قرار بعدیم با ڪامران را میڪشیدم. دوستے بین من وڪامران روز بہ روز صمیمانہ تر میشد واو هرروز شیفتہ تر میشد. اما با رندے تمام، در این مدت از من درخواست نابجا نداشت. نمیدانستم ڪہ این رفتار نه از روے ملاحظہ بلڪہ از روے خاص جلوه دادن خودش بود ولے با تمام این حال درڪنار او احساس آرامش داشتم. ڪامران ساز گیتار مینواخت و صداے زیبایے داشت. وقتے شبها در بام تهران برایم مینواخت ومیخواند چنان با عشق وهیجان نگاهم میڪرد ڪہ پراز غرور میشدم. بلہ! احساسے ڪہ با وجود داشتم خلاصہ میشددر یڪ کلمہ! ! هرچند اعتماد ڪردن به پسرے تا این حد جذاب و خوش پوش ڪہ همیشہ در تیررس نگاه دختران بوالهوس و جاه طلب قرار داشت ڪار سختی بود ولے براے من ملاڪ فقط گذراندن زندگیم بود و ڪامران را مردے  مانند همه ی مردهاے زندگیم میدیدم. تا اینڪہ یڪ روز اتفاق عحیبے افتاد… ... نویسنده؛ 💕 @aah3noghte💕 🌼
🔴اندکی صبر سحر نزدیک است امام مسلمین وعده صادقی دادند که سرزمین حجاز در آینده نزدیک بدست مجاهدین اسلام خواهد افتاد ..... تصویر ارسالی مخاطبین از بیت الله الحرام 💕 @aah3noghte💕
ای دل وامونده.mp3
6.96M
💔 ای دل وامونده تک و تنہا ... خسته دلی که به دعاهای رفیق شھیدش، بستہ ❤️ با نوای 👌 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا شهیدی که زندگےش را وقف اسلام کرده بود
💔 وزیری که درس خارج فقه مےخواند :  در سال 1323 در تهران متولد شد.  تحصیلات خود را تا درجه دکترای مهندسی برق و الکترونیک و با رتبه عالی از ادامه داد و از موسسین انجمن اسلامی دانشجویان در آمریکا و کانادا و یکی از شاگردان علامه طباطبایی و استاد مطهری بود. وی را نیز تا خارج از فقه دنبال کرد. در بازگشت به ایران، در دانشگاه تهران و دانشکده مخابرات را شروع کرد هنگام اوج‌گیری انقلاب به علت پخش اعلامیه‌های حضرت امام دستگیر و به زندان افتاد. پس از پیروزی انقلاب به دانشکده مخابرات منصوب شد و سپس از سوی شورای انقلاب به انتخاب شد روزهای آخر پس از شهادت دكتر چمران كه یكی از دوستان نزدیك او بود ، روحیه او بسیار تغییر كرد و بارها از خاطراتش با شهید مصطفی چمران برای یارانش نقل می كرد؛ حتی روز دوم شهادت چمران به همسرش گفته بود كه است در یكی از سخنرانی های آخرینش در مورد شهادت دكتر چمران گفته بود كه شهادت فیض عظیمی است و نصیب هر كسی نمی شود. و سرانجام در هفتم تیر 1360 به جمع شهدای انقلاب پیوست.❣ ... 💕 @aah3noghte💕 ...
💔 فدای سرخیِ لبهایت هر آنچه خون جگـر خوردم💔 #لحظه_شھادت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
چله دعای توسل روز بیست و ششمـ 😊
💔 خوشتیپ بود زیبا و... درسخوان نفهمیدن درس جزوه گرفتن کمک برای نوشتن مقاله و ... بهانه های دختران کلاس بود برای همصحبت شدن با ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 نه به تیپ خفنِش نه به ته ریشی که میگذاشت! نه به عکسای لاکچری و خاصش نه به سردرآوردنش از اردوهای جهادی و هلال احمر!!😳 اعتکاف و چفیه اش هم توی کَتَم نمی رود😒 حق داشتند آشنایان وقتی گفت میخواهم به خارج بروم؛ فکر کرده باشند منظورش کشور آلمان است و ندانستند منظورش سوریه است و جهاد... آری! حضرت زینب او را خریده بود که چنین قلبش در سینه برای بےقراری مےکرد... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 شعر در دست ندارم ولی از روی ادب السّلام! ای همه دار و ندار زینب... 💔 💕 @aah3noghte💕
26.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 کلیپی از "حالا یه وقت هم فروختنمون، دیدار به قیامت..." ✍من شک ندارم روزی همه تو را مےشناسند مثل همت مثل باکری مثل خرازی ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب☄ #قسمت_پانزدهم دم دماے ظهر باصداے زنگ موبایلم بہ سختے بیدارشدم. گوشیم رو برد
💔 رمان    یڪ روز اتفاق عجیبے افتاد… اتفاقے ڪہ انگاربیشتر شبیہ یڪ برنامہ ے از پیش تعیین شده بود تا اتفاق!! در ماشین ڪامران نشسته بودم ومنتظر بودم تا او از آبمیوه فروشے اے ڪہ خیلے تعریفش را میڪرد برگردد ڪہ آن طلبہ را دیدم ڪہ با یڪ ڪیف دستے از یڪ خیابان فرعے بیرون آمد و درست در مقابل ماشین ڪامران منتظر تاڪسی ایستاد. همہ ے احساسات دفن شده ام دوباره برگشتند. سینہ ام بقدرے تنگ شد ڪہ بلند بلند نفس میڪشیدم. دست نرم ڪامران دستم رو نوازش ڪرد: _عسل خوبے؟! زود دستم را ڪشیدم! اگر طلبہ این صحنہ را میدید هیچ وقت فراموش نمیڪرد. با من من نگاهش ڪردم وگفتم: -نہ ڪامران حالم زیاد خوب نیست. حالت تهوع دارم! او دستپاچہ ظرف آبمیوه رو بہ روے داشبورد گذاشت و نمیدونم بهم چے میگفت. چون تمام حواسم بہ اون طلبہ بود ڪہ مبادا از مقابلم رد شہ.با تردید رو بہ طلبہ اما خطاب بہ ڪامران،  گفتم: -میشہ این طلبہ رو سوار ڪنیم وتا یہ جایے برسونیم؟! ڪامران با ناباورے وتردید نگاهم ڪرد. انگار میخواست مطمئن بشہ ڪہ در پیشنهادم جدے هستم یا او را دست مے اندازم. وقتے دوباره خواهشم را تڪرار ڪردم گفت: -دارے شوخے میڪنے؟ چرا باید اونو سوار ماشینم ڪنم؟ دنبال دردسر میگردے؟ من هیچ منطقے در اون لحظہ نداشتم. میزان شعورم شاید بہ صفر رسیده بود. فقط میخواستم عطر طلبہ رو ڪہ براے مدتے طولانے تر حس ڪنم. با اصرار گفتم: -ببین چند دیقہ ست اینجا منتظر یڪ تاڪسیه.هیچ ڪس براش نمے ایستہ اوبا نیشخند ڪنایہ آمیزے گفت: -معلومہ! از بس ڪه دل ملت از اینا خونہ. با عصبانیت بہ ڪامران نگاه ڪردم.. خواستم بگم آخہ اینا بہ قشر تو چہ آسیبے رسوندند؟!تو مرفہ بے درد ڪہ عمده ے ڪارت دور زدن تو خیابونهاے بالا و پایینہ  و شرڪت تو پارتیهای آخرهفتہ چہ گلایہ اے از این قشر دارے؟ اما لب برچیدم و سڪوت ڪردم.. ڪامران خشم وناراحتیمو از نگاهم خواند و نفسش رو بیرون داد و چند ضربہ ای بہ فرمانش ڪوبید و از ماشین بصورت نیم تنه پیاده شد و رو بہ طلبہ ے جوان گفت: -حاج آقا ڪجا تشریف میبرے؟ من حیرت زده از واڪنش ڪامران فقط نگاه میڪردم بہ صورت مردد و پر از سوال طلبہ. ڪامران ادامہ داد: -این نامزد ما خیلے دلش مهربونہ. میگہ مثل اینڪہ خیلے وقتہ اینجا منتظرید. اگر تمایل داشتہ باشید تا یڪ مسیرے ببریمتون… اے لعنت بہ طرز حرف زدنت!! مگر قرار نبود ڪسے خبرداره نشہ من دوست دخترتم! حالا منو نامزد خودت معرفے میکنے؟ اون هم در حضور مردے ڪہ با دیدنش قلبم داره یڪجا از سینہ بیرون میزند؟!؟ طلبہ نیم نگاهے بہ من ڪہ او را خیره نگاه میڪردم ڪرد و خطاب بہ ڪامران’ گفت: _ممنونم برادرم.مزاحم شما نمیشم. ڪامران اما جدے بود.انگار میخواست هرطورشده  بہ من بفهماند که هرخواستہ اے از او داشته باشم  بهش میرسم -نترس حاج آقا! ماشینمون نجس نیست! شاید هم ڪثر شانتون میشہ سوار ماشین ما بشینید! اخم ڪمرنگے بہ پیشانے طلبه نشست. مقابل ڪامران ایستاد. دستے بہ روے شانہ اش گذاشت و با صداے صمیمانہ ومهربانش گفت: -ما همہ بنده ایم، بنده ے خوب خدا. این چہ فرمایشیہ ڪہ شما میفرمایید. همین قدر ڪہ با محبت برادرانہ تون از من چنین درخواستے ڪردید براے بنده یڪ دنیا ارزشمنده. من مسیرم بہ شما نمیخوره. از طرفے شما با همسرتون هستید ودلم نمیخواد مزاحم خلوتتون بشم.! این رو ڪہ گفت بقول مهرے الو گرفتم!! نفسم دوباره بہ سختے بالا و پایین میرفت! تازه شعور و منطقم برگشت!! آخہ این چہ حماقتے بود ڪہ من ڪردم؟ چرا از ڪامران خواستم او را سوار ڪنہ؟ اگر او منو میشناخت چہ؟ واے ڪامران داشت چہ جوابے میداد؟!چہ سر نترسی دارد این پسر. -حاج آقا بهونہ نیار. من تا یڪ جایے میرسونمتون. ما مسیر مشخصے نداریم. فقط بیخود چرخ میزنیم! این خانوم هم ڪہ میبینید دوست دختر بنده ست. نہ همسرم. وااے واے واے…سرم را از شدت خشم و ترس و شرم پایین انداختم. ڪاش میشد فرار ڪنم.. صداے طلبہ پایین تر اومد: _خدا ان شالله هممون رو هدایت ڪنہ. مراقب مسیر باش برادرم. ممنون از لطفت. یاعلے.. سرم رو با تردید بالا گرفتم. ڪامران داشت هنوز  بہ او ڪہ از خیابان رد میشد اصرار میڪرد و او بدون نیم نگاهے خرامان از دید ما دور میشد. بغض😣😢 تلخے راه گلوم رو دوباره بست. این قلب لعنتے چرا آروم تر نمیڪوبید؟!! اخ قفسہ ے سینہ ام…!!! ‌ ڪامران با یڪ نفس عمیق ڪنارم نشست و تا تہ ابمیوه اش رو سرڪشید -بفرما!! اینهمہ اصرار ڪردم اما راضے نشد. تو واقعا فڪر ڪردے امثال این ملاها میان سوار ماشین ما بشن؟! هہ! باورڪن بدبخت ترسید بریم یهہ گوشہ خفتشو بچسبیم سرشو زیرآب ڪنیم سوار نشد.. مخصوصا با اینهمہ اصرار من حتما فڪر ڪرده یڪ ڪاسہ‌اے زیر نیم ڪاسہ ست…ههههههہ دندان هامو با خشم😡 به هم میسابیدم. صداے نفس هام از صداے خودم بلندتر بود! -هم هم چرا بهش گفتے من دوست دخترتم؟ اوفهمیده بود عصبانیم. سعی میڪرد با خنده هاے متعجبانہ اش بهم بفهماند ڪہ