شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️❎✳️ #بادبرمیخیزد #قسمت97 ✍ #میم_مشکات #فصل_بیست و یکم: عروس خیالاتی
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت98
✍ #میم_مشکات
مثلا حس عذاب وجدان، حس انسان دوستی و یا اخلاق گرایی... هرچه بود نمیشد آن را به علاقه ربط داد.
توانسته بود مشکل را حل کند. لبخندی از سر رضایت زد که این بار، چشم در چشم مادر داماد شد که داشت با تعجب و نگاهی گنگ این عروس خیالاتی و یا شاید خل و چل را نگاه میکرد. لبخندی که هیچ ربطی به موضوع بحث که بررسی نواسانات قیمت موز در بازار بود، نداشت!!
راحله که حالا هم ذهنش آرام شده بود و هم قضاوت این خانواده برایش اهمیتی نداشت، چشم هایش را باریک کرد و لبخندی عریض، تحویل مادر گیج شده داماد داد و با سرخوشی ادامه بحث پدر داماد در مورد قیمت سیفی جات را دنبال کرد!!
حالا عروس خیال بافمان را رها میکنیم و سری هم به دکتر بخت برگشته میزنیم. بیچاره استاد! آش نخورده و دهان سوخته!
راحله چقد راحت زنش داده بود و علاقه استاد مفلوک را به پای حس نوع دوستی گذاشته بود.
حتما اگر سیاوش این قضاوت نا عادلانه را در مورد خودش میشنید مایوسانه در مورد راحله همان قضاوتی را میکرد که راحله در مورد دکتر کرده بود: دیوانه روانی!
آخر آدم بخاطر نوع دوستی دو ماه تمام ادای آدم های بیخود را در می آورد و جاسوس بازی راه می اندازد تا بتواند مدرک جمع کند? یا میزند ماشینش را از قیمت می اندازد? واقعا که!
البته خداروشکر که دکتر این قضاوت را نشنید وگرنه او نیز چون مادر داماد حکم به کمبود تخته راحله میداد!
سیاوش بعد از آن هندی بازی بی نتیجه، به خانه برگشت. خداروشکر سید نبود. حوصله نداشت برایش توضیح بدهد چرا آنقدر اخم روی صورتش دارد. تازه اگر هم میگفت حتما سید حسابی به ریشش میخندید. اگر میفهمید که پیش بینی اش درست از آب در آمده چه?
اصلا اینها به کنار، چرا این دختر اینقدر نمک نشناس بود? این چه طرز رفتار با یک قهرمان است?
سیاوش فکر میکرد با این فداکاری هایی که کرده است فرصت خوبیست تا راز دلش را برای خانم شکیبا شرح دهد اما آنچه پیش آمده بود اصلا شباهتی به تصورات و خیالاتش نداشت.
هم گیج بود، هم دلخور و هم عصبانی.
حوله اش را برداشت و به سمت حمام رفت. نفهمید چقدر زیر دوش اب ایستاده بود اما آنقدر بود که ذهنش آرام شود برای همین وقتی بیرون آمد از آن چین و چروک های وسط پیشانی اش خبری نبود.
سید داشت سفره را می انداخت. عادت داشت سر شب شام بخورد. سیاوش میل نداشت. رفت توی اتاقش..از آنجاییکه جوان های سالم، خصوصا از نوع مذکرشان، همیشه اشتهای خوبی دارند بنابراین تعجب صادق از این شام نخوردن بی سابقه سیاوش خیلی غیر عادی نبود.
دراز کشید روی تختش. دستهایش را گذاشت زیر سرش و به سقف خیره شد. باید چکار میکرد?
احساسی در دلش لانه کرده بود که روز به روز قوی تر میشد. از طرفی تمام دو صفر هفت بازی هایش بی نتیجه مانده بود و به نظر نمی آمد بانوی داستان توجهی به او داشته باشد.
مگر او چه چیزی کم داشت که به چشم راحله نمی آمد?
یعنی اعتقادات راحله اینقد برایش مهم بود که حاضر نبود اصلا توجهی به او بکند? اویی که همیشه دختر ها برایش سر و دست میشکستند. کافی بود نصف این کارها را برای دختری انجام دهد آنوقت به راحتی صاحب قلب و روحش میشد. پس این دختر چه اش بود?
نکند این مذهبی ها اصلا اعتقادی به علاقه و محبت ندارند?بعد به این فکر کرد که تا بحال ندیده است صادق از دختری حرف بزند یا از دوست داشتن کسی بگوید? نکند مرض واگیر دار بچه حزب اللهی هاست?
بعد یادش آمد به نگاه های راحله به نیما... نه، این دختر نمیتوانست بی احساس باشد. پس مشکل کجا بود? اینکه سیاوش مذهبی نبود? داشت عصبانی میشد که به خودش نهیب زد:
-اهای... زود قضاوت نکن
اصلا شاید بهتر بود بیخیال این دختره قدر نشناس شود. لبخند زد. چه فکر احمقانه ای!
حتی تصورش هم محال بود. باید راه دیگری پیدا میکرد. در فکر و خیال بود که سید وارد اتاق شد:
-کجایی پسر، دو ساعته دارم در میزنم... گفتم لابد از گشنگی غش کردی
سیاوش نگاهی مات به سید انداخت و دوباره سرش را به طرف سقف برگرداند.
صادق که دنبال چیزی میگشت، کتابش را پیدا کرد. میخواست از اتاق خارج شود که دید رفیقش بدجور در خیالات سیر میکند. چند دقیقه ای بهش خیره ماند، بعد لبخندی زد و گفت:
-دیدی گفتم اخرش میای دست به دامنم میشی?
سیاوش سرش را به سمت صادق چرخاند و همانطور که در فکر بود گفت:
-مگه تو دامن میپوشی
و بعد صادق، با آن هیکل چهارشانه، دست و پای پهن و ریش های انبوه را، با دامنِ چیتِ گلدارِ چین چینی صورتی تصور کرد و خنده اش گرفت.
سید سری تکان داد، نیشخندی زد و گفت:
-به جای هذیون گفتن بهتره بری خواستگاری.. اقلا تکلیفت معلوم میشه
چراغ را خاموش کرد و سیاوش را تنها گذاشت تا به حرفش فکر کند:
-خواستگاری?اما چطوری? اصن سید از کجا فهمید من به چی فکر میکنم?اینقدر تابلو شدم یعنی? حالا اینو ولش کن.. من چطوری برم خواستگاری?
بلند شد و پشت پنجره ایستاد. خواب از سرش پریده بود.
#ادامه_دارد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️خواستگاری و پیشنهاد دختر برای ازدواج
❓درست یا غلط؟؟
#دکتر_سعید_عزیزی
#واسطه_گری
#ازدواج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستانی عالی و پیشنهادی عالیتر برای حجاب
⁉️ کارمندان مرد چگونه، کارمندان زن را با شوخی برهنه میکردند؟!
🔻 این داستان ۱دقیقهای ذهن شما را در بسیاری از مراحل تبیین یاری خواهد کرد
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻سناریوهای احتمالی انفجار پیجرها در لبنان چیست؟
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
«أُولَئِكَ هُمُ الْوَارِثُونَ»
(آری،) آنها وارثانند!
«الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ»
(وارثانی) که بهشت برین را ارث میبرند، و جاودانه در آن خواهند ماند!
تفسیر:
بعد از ذکر این صفات ممتاز، نتیجه نهائى آن را به این صورت بیان مى کند: آنها وارثانند (أُولئِکَ هُمُ الْوارِثُونَ).
* * *
همان وارثانى که فردوس و بهشت برین را به ارث مى برند، و جاودانه در آن خواهند ماند (الَّذِینَ یَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِیها خالِدُونَ).
فردوس در اصل ـ به گفته بعضى ـ یک لغت رومى است و بعضى آن را عربى و بعضى اصل آن را فارسى مى دانند و به معنى باغ است، یا باغ مخصوصى که تمام نعمتها و مواهب الهى در آن جمع است و لذا، مى توان آن را به عنوان بهشت برین (بهترین و برترین باغهاى بهشت) نامید.
تعبیر به ارث بردن ممکن است اشاره به این باشد که مؤمنان بدون زحمت به آن مى رسند، همانند ارث که انسان زحمتى براى آن نکشیده است، درست است که نائل شدن به مقامات عالى بهشت، بسیار تلاش و کوشش و پاکى و خودسازى مى خواهد ولى آن پاداش عظیم در مقابل این اعمال ناچیز به قدرى زیاد است که گوئى انسان بى زحمت به آن رسیده است.
🌺🌺🌺
توجه به این نکته نیز لازم است که در حدیثى از پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله)چنین نقل شده: هر یک از شما بدون استثنا داراى دو منزل است: منزلى در بهشت، و منزلى در دوزخ، اگر دوزخى شود و وارد جهنم گردد، اهل بهشت منزلگاه او را به ارث مى برند.
تعبیر به ارث، در آیه مورد بحث، ممکن است اشاره به این نکته نیز باشد.
این احتمال را نیز بعضى از مفسران دور ندانسته اند که تعبیر به ارث در اینجا اشاره به سرانجام کار مؤمنان است، همچون میراث که در پایان کار به وارث مى رسد.
به هر حال، این مرحله عالى بهشت، طبق ظاهر آیات فوق، مخصوص مؤمنانى است که داراى صفات بالا هستند، به این ترتیب، دیگر بهشتیان در مراحل پائین تر قرار دارند.
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۱۰_۱۱ سوره مبارکه مؤمنون)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : امام با هیچ احدی قابل مقایسه نیست
#آیت_الله_سید_حسن_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
26.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 انواع آشنایی زوجین در جامعه ایران
🔮سه نوع آشنایی وجود دارد.
#دکتر_سعید_عزیزی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ آیا من در طولانی شدن غیبت امام زمان (عج) مقصرم؟
#امام_زمان
#وظایف_منتظران
#استاد_شجاعی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت98 ✍ #میم_مشکات مثلا حس عذاب وجدان، حس انسان دوستی و یا اخلاق گرایی...
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت99
✍ #میم_مشکات
#فصل_بیست_و_دوم:
خواستگاری
می گویند دل به دل راه دارد. راقم این سطور حتی حدیثی نیز در این باب شنیده است اما اینکه آن حدیث چقدر صحت دارد یا در مورد چه کسانی صدق میکند برای بنده معلوم نیست.
البته قصد ما نیز بررسی ضعف و قوت سندی حدیث نیست تنها غرض اینست که بگوییم این قانون در مورد هرکس صدق نمیکرد، در مورد راحله و سیاوش داشت خودش را به رخ میکشید.
راحله نمیدانست چرا با وجود اینکه آن حلقه توانسته بود ثابت کند که استاد پارسا همسری دارد بازهم فکرش درگیر رفتارهای جناب دکتر شده بود.
از این فکر و احساسات خیالی متنفر بود. فکر کردن به مردی همسر دار چه معنا داشت? یعنی او اینقدر بی اخلاق و بی پروا شده بود?
گاهی دوست داشت گریه کند. گاهی از جناب پارسا متنفر میشد که با حرکاتش اورا وارد بازی کرده بود که از آن بیزار بود. به خودش نهیب میزد و سعی میکرد خودش را به بی خیالی بزند.
اما هربار تا می آمد ذهنش اندکی آرام بگیرد، بازی روزگار او را چشم در چشم استاد گرانقدر میکرد و باز روز از نو، روزی از نو...
راحله در شرایطی نبود که به استاد علاقه پیدا کرده باشد. او تنها فکرش درگیر شده بود. البته، نمیتوانست خودش را گول بزند: این رفتارهای استاد، جز از سر علاقه نمیتوانست باشد و ربط دادن آن به انسان دوستی صرفا مسکنی بود که بعد از چند ساعت اثرش را از دست میداد و دوباره راحله بود و هجوم افکار ضد و نقیض!
اخر چرا باید پارسا او را دوست داشته باشد? آن هم با اظهار نظر های تندش راجع به مذهبی ها! اگر دوستش نداشت پس چه مرگش بود?
این تناقض ها گیجش میکرد. فکر اینکه مردی که همسری دارد بخاطر او اینقدر فداکاری میکند و خیلی سوالات دیگر آزارش میداد.
هرچند جناب استاد اگر همسر هم نداشتند بازهم نه علاقه اش معقول بود و نه فکر کردن به او در شان راحله...کاش میتوانست مثل عرفا، یا حداقل مرتاض ها فکرش را کنترل کند.
ظهر بود، کلاسش تمام شده بود... به سمت در خروجی سالن کلاس ها میرفت که دید استاد پارسا از همان در وارد شد.
دوست داشت برگردد و از در آن طرفی خارج شود اما دیگر دیر شده بود. ترجیح داد خودش را به ندیدن بزند برای همین سرش را پایین انداخت و مشغول ور رفتن با گوشی اش شد....
نگاه های سنگین پارسا را حس می کرد. احساس کرد تمام تنش خیس شده است. گرمش شده بود. آن هم وسط سرمای زمستان و هوای سرد آن سالن بی در و پیکر...
از کنار هم که رد شدند، ناخواسته نگاهی زیر چشمی به سمت استاد انداخت و از قضا، نگاهش به سمت دست استاد رفت..آن انگشت کذایی!
- خدای من! دستش خالیه!
بله، اثری از حلقه نبود. این بار حس کرد بدنش یخ کرده.
دستش را روی پیشانی اش گذاشت و سعی کرد خودش را قانع کند:
-حلقه که دلیل نمیشه... خیلیا حلقه رو در میارن ...
لحظه ای ایستاد، کسی صدایش میزد. خودش را به نشنیدن زد. پا تند کرد و از در سالن بیرون زد. به زحمت خودش را به صندلی ها رساند..
بیزار بود. از این حس و حالش بیزار بود. از این ضعف و درگیری ذهنی...اصلا به او چه که فلانی می آید یا میرود?اصلا به او چه که کسی حلقه اش را می پوشد یا نمیپوشد...چرا اینطور شده بود?
این همه توجه به آدمی که هیج ربطی به او و اعتقاداتش نداشت. حداقل ظاهرش گواه این اختلاف بود. چشم هایش پر شد از اشک: " این نبود آنچه ما می گفتیم"*
قطره اشکی پایین افتاد. صدای پایی می آمد که نزدیکش می شد. نمیخواست کسی گریه اش را ببیند... اشکش را پاک کرد...
-خانم شکیبا..
پ.ن:
*بخشی از دیالوگ روز واقعه
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انفجار پیجرها در لبنان به چه دلیلی بوده است؟
🔹بررسی چند سناریوی احتمالی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
اسوه حسنه.pdf
282.6K
📢 نسخه PDF | رفتار نبوی
👈 مروری بر سیره فردی و اجتماعی پیامبر اعظم(ص) براساس بیانات رهبرانقلاب
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
«وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ مِن سُلَالَةٍ مِّن طِينٍ»
و ما انسان را از عصارهای از گِل آفریدیم؛
تفسیر:
ذکر اوصاف مؤمنان راستین، و همچنین پاداش بى نظیرى که خداوند به آنها مى دهد در آیات گذشته، این شوق را در دل ها زنده مى کند که باید به صفوف آنها پیوست، اما از چه راهى؟ و از کدام طریق؟
آیات بعد، راههای اساسى تحصیل ایمان و معرفت را نشان مى دهد.
ابتدا دست انسان را گرفته و به کاوش در اسرار درون و سیر در عالم انفس وا مى دارد.
آن گاه، در آیاتى که بعد از آن خواهد آمد، او را به جهان برون و موجودات شگرف عالم هستى، توجه مى دهد و به سیر آفاقى مى پردازد.
🌺🌺🌺
نخست، مى گوید: ما انسان را از چکیده و خلاصه اى از گِل آفریدیم (وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الإِنْسانَ مِنْ سُلالَة مِنْ طِین).
آرى، این گام نخست است که انسان با آن عظمت، با آن همه استعداد و شایستگى ها، این افضل مخلوقات، و برترین موجودات جهان شناخته شود که از خاکى بى ارزش است، خاکى، که در کم ارزش بودن، ضرب المثل است، و این نهایت قدرت نمائى او است که از چنین مواد ساده اى، چنان موجود بدیعى آفرید.
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۱۲ سوره مبارکه مؤمنون)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : ظاهر عاقلانه ، کار سفیهانه!
#آیت_الله_سید_حسن_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 با همسرتان جدال کنید!
🎙استاد دهنوی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
پویش کتاب خوانی پاسخ های اجمالی به چند پرسش جنگ تحمیلی.pdf
383.5K
دریافت کتاب
پاسخ های اجمالی به چند سوال جنگ تحمیلی
پویش تولید محتوا و کتاب خوانی
#هفته_دفاع_مقدس
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت99 ✍ #میم_مشکات #فصل_بیست_و_دوم: خواستگاری می گویند دل به دل راه دار
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت100
✍ #میم_مشکات
صدا اشنا بود. دوست نداشت بشنود. سیاوش که از این بی حرکتی متعجب و تا حدودی نگران شده بود دوباره صدا زد...
بلند شد و با اکراه برگشت. همانطور که سرش پایین بود سلام کرد.
سیاوش نفسی کشید:
-سلام... چند بار صداتون کردم
راحله چشمانش را به هم فشار داد. نمیخواست دروغ بگوید برای همین بی توحه به این حرف گفت:
-ببخشید... کاری داشتید?
سیاوش لب هایش کش آمد و نیشش تا بناگوش باز شد. یکدفعه چیزی یادش آمد و قبل از اینکه راحله سر بلند کند دستش را بالا آورد و دکمه بالایی پیراهنش را بست. یک آن احساس کرد الان است که خفه شود. با خودش فکر کرد این حزب اللهی ها چطوری با این دکمه های بسته نفس میکشند?
نفس عمیقی کشید و گفت:
-میخواستم باهاتون صحبت کنم. راستش نمیدونم چطور بگم. یعنی تا حالا از این حرفها نزدم برای همین اصلا نمیدونم چطوریه و چی باید بگم. یعنی اصلا تا حالا تو همچین موقعیتی نبودم ...
داشت شر و ور میبافت. خودش هم میدانست. کف دست هایش عرق کرده بود. زبانش می جنبید و چرت و پرت افاضات میکرد. آخر به دختر مردم چه که تو تا به حال در همچین موقعیتی نبودی? اصل مطلب را بگو..
میخواست بعد از کلی منبر رفتن اصل مطلب را بگوید که راحله سر بالا کرد:
-میشه کارتون رو بگید?من کلاس دارم
چشمانش سرخ بود و چهره اش گر گرفته. قیافه اش داد میزد که گریه کرده است. سیاوش زبانش بند آمد:
-شما حالتون خوبه?
-بله، شما امرتون رو بفرمایید
سیاوش دوباره به لکنت افتاد.
-من...راستش ... یعنی ...
راحله بی حوصله گفت:
-ببخشید..من باید برم
-شما گریه کردید? اتفاقی افتاده?
راحله نگاهی به پارسا انداخت. احساس کرد دارد منفجر می شود. دوست داشت داد بزند. حالت درمانده اش تبدیل به نوعی خشم شد. حس گربه ای را داشت که در گوشه ای گیر افتاده و دشمنش هم از او قویتر است. کاری جز خنج کشیدن نمیتوانست بکند. براق شد. چشم های قرمزش را به سیاوش دوخت. کمی اخم هایش را در هم کرد. سعی کرد خودش را کنترل کند برای همین در حالیکه سعی میکرد صدایش بالا نرود گفت:
-بله، گریه کردم..از دست شما... از زندگی من چی میخواین? چرا نمیذارید به حال خودم باشم? فکر نمیکنید با این کارهاتون ذهن آدم رو درگیر میکنید? چرا باید شما اینقدر حواستون به من باشه? نگید از سر خیر خواهی بوده که باور نمیکنم. این همه آدم تو این شهر که به کمک نیاز دارن، خیلی بیشتر از من ... من و شما چه سنخیتی با هم داریم? واقعا چه معنی داره یه آدم متاهل اینقد مواظب دانشجوی خودش باشه... نذارید تصور خوبی رو که راجع به شخصیتتون داشتم خدشه دار بشه...
سیاوش که تا الان بهت زده به دختر روبرویش خیره شده بود و معنی این عصبانیت را نمیفهمید یک لحظه احساس کرد پیچ کاموا باز شده. لبخندی روی لبش نشست و کم کم تبدیل به قهقه شد. طوری قهقه میزد که چند نفری که آن اطراف بودند با تعجب نگاهشان کردند و لبخند روی لبشان نشست. این بار نوبت راحله بود که از تعجب هنگ کند و برای سومین بار با خودش فکر کند: دیوانه روانی! این دیگه چه حرکتیه?
و بعد با ناراحتی پرسید:
-چیز خنده داری گفتم?
سیاوش سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد:
-تقریبا! اگر برای شما هم یه همسر خیالی میتراشیدن و بعد بخاطر اون متهم میشدین خنده تون میگرفت
راحله با تعجب گفت:
-خیالی?
سیاوش سر تکان داد:
-بله... من ازدواج نکردم... نه تنها ازدواج نکردم حتی هیچ وقت بهش فکر هم نکرده بودم. یعنی هیچ وقت کسی رو دوست نداشتم البته به جز الان که ...
حرفش را ناتمام گذاشت. نمی دانست بگوید یا نه. شرم میکرد از این دختر محجوب روبرویش که اینقدر آشفته بود و شاید این حرف آشفته ترش میکرد. حس رقیقی در قلبش نسبت به این دختر داشت و دوست نداشت ناراحتش کند. اما آخر چه? بالاخره باید می گفت. عزم جزم کرد که حرفش را بزند که راحله زودتر به حرف آمد:
-به هر حال، فرقی نمیکنه.. حتی اگر اینجوری باشه بازم دلیلی نداره این کارها. ممنون میشم همین جا تمومش کنین و دیگه کاری با من نداشته باشین
این را گفت، رویش را گرفت و چرخید تا برود. سیاوش دید اگر نگوید شاید هیج وقت دیگر نتواند برای همین گفت:
-حتی اگه به شما علاقه داشته باشم?
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرهای از اولین روز مدرسه رفتن #رضا_پهلوی که قطعا تا به حال نشنیدهاید!
⁉️ اگر شاه میبود چه اتفاقی میافتاد؟!
📣 توجه بفرمایید که این کلیپ مربوط به سال ۱۴۰۰ میباشد.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از ۳۴ میلیون گیمر ایرانی تا محدودیت سنی کشورهای غربی برای حضور کودکان در شبکه های اجتماعی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ |مرزها حقیقت "امت اسلامی" را تغییر نمیدهد
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
«ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِي قَرَارٍ مَّكِينٍ»
سپس او را نطفهای در قرارگاه مطمئن [= رحم] قرار دادیم؛
تفسیر:
در آیه بعد، اضافه مى کند: سپس او را نطفه اى قرار دادیم در قرارگاهى امن و امان (ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِی قَرار مَکِین).
در حقیقت نخستین آیه، به آغاز وجود همه انسان ها اعم از آدم و فرزندان او اشاره مى کند، که همه به خاک باز مى گردند و از گل برخاسته اند.
اما در دومین آیه، به تداوم نسل آدم از طریق ترکیب نطفه نر و ماده و قرار گرفتن در قرارگاه رحم، توجه مى دهد.
در حقیقت این بحث، شبیه تعبیرى است که در آیات 7 و 8 سوره سجده آمده است: وَ بَدَأَ خَلْقَ الإِنْسانِ مِنْ طِین * ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَة مِنْ ماء مَهِین: آغاز آفرینش انسان را از گل قرار داد * و نسل او را از چکیده اى از آب بى ارزش.
🌺🌺🌺
تعبیر از رحم، به قرار مکین (قرارگاه امن و امان) اشاره به موقعیت خاص رحم در بدن انسان است، در واقع در محفوظ ترین نقطه بدن که از هر طرف کاملاً تحت حفاظت است قرار گرفته.
ستون فقرات و دندهها از یک سو.
استخوان نیرومند لگن خاصره از سوى دیگر.
پوشش هاى متعدد شکم، از سوى سوم.
حفاظتى که از ناحیه دستها به عمل مى آید از سوى چهارم، همگى شواهد این قرارگاه امن و امان است.
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۱۳ سوره مبارکه مؤمنون)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : مبارزه حضرت رسول الله (صلی الله علیه وآله) با مرزبندی ها و نژادپرستی ها
#آیت_الله_سید_حسن_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat