eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت71 ✍ #میم_مشکات سید نگاهی از سر درد انداخت و حرفی نزد، راهش را کشید و
* 💞﷽💞 ‍ : جواب نهایی راحله خوشبختانه این تغیرات خلق و خو به گوش راحله نرسید وگرنه مشکلش بغرنج تر از قبل میشد. شاید چون راحله زیاد با هر کسی دمخور نمیشد و از طرفی دوستانش اخلاقش را میشناختند و میدانستند نمگیذارد جلویش راحت غیبت کنند، برای همین ترجیح میدادند خبرهای داغ را جلویش نقل نکنند تا با تذکر هایش کوفتشان نشود. اما چیزی که معلوم بود تغییر رابطه ناگهانی نیما و استاد پارسا بود. راحله هنوز آن نگاه طوفانی استاد و بیرون انداختن شیرینی را فراموش نکرده بود اما نمیفهمید چرا یک دفعه اینقدر پارسا به نیما علاقه مند شده بود. اما چون ذهن خودش به اندازه کافی درگیر بود ترجیح داد کاری به این چرخش ۱۸۰درجه ای استاد نداشته باشد. و اما برای حل مشکل خودش سراغ مادرش رفت. مادرش داشت غذا میپخت. راحله در اتاقش داشت مثلا درس میخواند. نمیدانست چطوری سر صحبت را باز کند. از طرفی دوست نداشت مستقیم حرف بزند. شاید! اشتباه میکرد و دوست نداشت اگر اشتباه کرده است ابروی همسر اینده اش را الکی برده باشد. به بهانه بردن بشقاب پوست میوه اش به آشپزخانه رفت. مشغول شستن بشقاب شد. مادر زیر چشمی نگاهی به دخترش انداخت: -ذخیره اب سد درود زن* رو تموم کردی واسه یه بشقاب ها! راحله با شرمندگی آب را بست. مادر مرغ ها را توی تابه گذاشت. صدای جلز و ولزشان که بلند شد گفت: -پخته شدن خیلی دردسر داره نه? راحله گیج نگاهی به مادرش کرد. مادر ادامه داد: -مرغ های بیچاره! جه جلز و ولزی میکنن تا بپزن... زندگی همینجوریه.. سختی داره، بالا و پایین داره تا اینکه ادمو پخته کنه راحله گونه هایش سرخ شد. مادر دوباره ذهنش را خوانده بود. کارش چقدر راحت شده بود: -اوهوم! واقعا سخته..فکر کنم اگر میشد خام بخوریشون بهتر بود مادر کمی روغن به ماهیتابه اضافه کرد: -شاید ولی خب به خوشمزگی پخته شون نیست، هست? مادر این را گفت و نگاهش را در چشمان راحله دوخت و ادامه داد: -تو زندگی مشترک، خصوصا اوایل کار سختی زیاده... آدم تا بیاد خم و چم کار دستش بیاد طول میکشه. اینم باید یادت باشه قرار نیست دو نفر عین هم باشن، باید بتونن با تفاوت هم کنار بیان... عشق اینه نه شبیه هم شدن... اما الان تو توی دوران شناخت هستی، باید حواست باشه طرفت اصول اعتقادی ش محکم باشه،اگر اصول رو رعایت میکنه حل کردن بقیه مشکلات صبر میخواد و حوصله... ببین اگر کسی که انتخاب میکنی ارزش این صبر و حوصله رو داره بله بگو ... *سد درود زن: سدی که آب شرب مصرفی بخش بزرگی از شیراز را تامین میکند ...
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت73 ✍ #میم_مشکات راحله همانطور که با پایش با قطره ابی که روی سنگ سرویس آ
* 💞﷽💞 ‍ : مهمانی آخر همه این اتفاقات وقتی افتاد که سیاوش توانسته بود آنچه را که میخواست به دست بیاورد. او بالاخره توانست به صورتی که شک برانگیز نباشد طرح دوستی را تا جایی پیش ببرد که بتواند از پارتی های خصوصی و قرار ملاقات های پنهانی نیما خبردار شود. قیافه سیاوش در آخرین مهمانی واقعا دیدنی بود. مهمانی که برخلاف تصور سیاوش کاملا رسمی بود. حتی آدم های به قول نیما کله گنده هم دعوت بودند و شاید نیما اصلا برای همین سیاوش را با خودش برده بود تا به عنوان استاد دانشگاه و تنها پسر تاجر معروف صنایع منبت کاری بتواند برای خودش دک و پزی جور کند. سیاوس مهمانی های آنچنانی زیاد دیده بود. حتی تجربه مهمانی های مختلط را داشت. اما این مهمانی فرق داشت. او شاید با نفس مختلط بودن مشکلی نداشت اما بعضی حرکات و سکنات زننده، جدای از اعتقادات شخصی نوعی بی فرهنگی تلقی میشد و سیاوش-ورای التزام یا عدم التزام به دین- به اصولی که نشان دهنده شخصیت و ادب بود اعتقاد راسخی داشت. مهمانی آن روز صرفا یک تقلید احمقانه و کور از مهمانی های -ب زعم خودشان- سطح بالا و فرنگی ماب بود. بیشتر شبیه شو هایی بود که مشتی ادم تازه به دوران رسیده، که به واسطه پول های باد آورده شان توانسته بودند موقعیتی برای خود دست و پا کنند، ترتیب داده بودند تا اوج کلاس(بخوانید اوج حماقت و درون پوچ) شان را به تصویر بکشند و به اسم فرهنگ و تجدد به یکدیگر تفاخر کنند. سیاوش در آن مهمانی پنهانی، لحظه ای به پدر و مادر بیچاره نیما فکر کرد. پدر و مادر از همه جا بی خبری که فکر میکردند پسرشان نیز همرنگ آنهاست. چند تایی از دختر ها برای چاپلوسی خودشان را به سیاوش نزدیک کردند و همانطور که سیگار کشیدنشان را نشانه روشنفکری خود میدانستند آنقدر پا پی سیاوش شدند که اگر از دستشان به دستشویی پناه نبرده بود معلوم نبود چه بلایی سرش می آوردند. جلوی آینه ایستاد، گره کراوات سبز رنگش را کشید و نفسش را با پوفی بیرون داد. کلافه بود. نگاهی به موبایلش انداخت. آنچه را که میخواست به دست آورده بود. دیگر لزومی نداشت بماند و این فضای مسموم را تحمل کند. آرام از گوشه ای بیرون خزید. داشت به در خروجی نزدیک میشد که یکدفعه نیما که معلوم بود مراعات اندازه پیمانه را نکرده است، مست و لایعقل، بازویش را گرفت و او را به طرف جمع کشید و گفت: ...