شیفتگان تربیت
* #هـــو_العشــــق🌹 #پـلاک_پنهـــان #قسمت112 کمیل با شتاب در را باز کرد و به
* #هـــو_العشـــق🌹
#پــلاک_پنهـــان
#قسمت113
در باز شد،کمیل سرش را بالا آورد و با دیدن امیرعلی که با شرمندگی او را نگاه می کرد،سری تکان داد ومشغول برسی پرونده شد.
ــ سلام بیا تو چرا اونجا ایستادی؟
امیرعلی در را بست و روی صندلی روبه روی میزکار کمیل نشست.
ــ کمیل،شرمندم
ــ برا چی؟
ــ دیشب
کمیل اجازه نداد حرفش را ادامه بده
ــ هرچی بود برای دیشب بود،موضوع تموم شد دیگه
ــ به مولا شرمندتم دیشب خونه پدر خانوم بودیم ،گوشیم هم تو خونه مونده بود
کمیل که می دانست امیرعلی چقدر از این اتفاق ناراحت است،لبخند زدو گفت:
ــ شرمندگی برا چی آخه،مگه عمدا جواب ندادی؟امیر اومد کارا هم انجام شد.
ــ آره پرونده رو ازش گرفتم
ــ خب؟
امیرعلی پرونده را به سمت کمیل گرفت و گفت:
ــ اونایی که اومدن دم در خونه مادربزرگت دو نفرن،روی موتور هم بودن،معلومه از ریختن این ماده شیمیایی فقط میخواستن همسرتو بترسونن ،اما قضیه دعوا واقعی بوده،اوناهم از این موقعیت استفاده کردن
کمیل متفکر به پرونده خیره شده بود،امیرعلی آرام گفت:
ــ کمیل میدونم به چی فکر میکنی،من مطمئنم این کارِ تیمور و آدماشه،والا کی میدونه تو مامور اطلاعاتی
ـــ چیز دیگه ای نیست ؟
ــ نه
ــ خب خیلی ممنون
با صدای گوشی ،کمیل گوشی خود را از کتش بیرون آورد،چند تا عکس برایش ارسال شده بود،تا عکس ها را باز کرد،از شدت خشم و عصبانیت محکم مشتش را برروی میز کوبید،امیرعلی سریع از جایش بلند شد ،با نگرانی گفت:
ــ چی شده کمیل؟
نگاهی به دستان مشت شده ی کمیل و چشمان به خون نشسته اش انداخت.
ــ بگو چی شده کمیل
کمیل بدون هیچ حرفی گوشی را به طرف امیرعلی گرفت و از جایش بلند شد،پنجره را باز کرد و سرش را بیرون برد ،احساس می کرد کل وجودش در حال آتش گرفتن است.
امیرعلی با دیدن عکس ها چشم هایش را عصبی بست،دوباره صدای گوشی کمیل بلند شد،امیرعلی با دیدن شماره ناشناس گفت:
ــ کمیل فک کنم خودشون باشن؟
کمیل به سمت گوشی خیز برداشت.
ــ کمیل صبر کن بزار ردیابی کنیم
کمیل سری تکان داد و منتظر امیرعلی بود،با جواب بده ی امیرعلی سریع دکمه اتصال را لمس کرد:
ــ الو
ــ به به جناب پاسدار،سرگرد،اطلاعاتی،اخوی،بردارد،چی بهت بگم دقیقا کمیل
و شروع کرد بلند خندیدند
ــ عکسا چطور بودن؟؟
* ادامه.دارد.... *
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت112 ✍ #میم_مشکات سیاوش برگشت: -بله، خودم هستم یکدفعه کسی از پشت سر دست
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت113
✍ #میم_مشکات
راحله پشت پنجره کلاس ایستاده بود و به حیاط خیره شده بود. داشت به تصمیمی که قرار بود امشب به پدرش بگوید فکر میکرد. دیروز استاد پارسا را ندیده بود. با خودش فکر میکرد شاید اگر یکبار دیگر اورا ببیند بهتر می تواند تصمیم بگیرد که ایا احساسی نسبت به او دارد یا نه. هرچه باشد هیچ وقت به چشم خواستگار او را ندیده بود. اما وقتی دیروز استاد نیامده بود، راحله فکر کرد شاید این نیامدن نشانه ای باشد. نشانه ای از اینکه او تصمیم درستی گرفته و حالا پشت پنجره، همان طور که منتظر سپیده بود داشت فکر میکرد که این برداشت او چقدر واقعی ست. در همین فکر ها بود که گوشی اش زنگ خورد. سپیده بود:
-جانم سپیده? آها.. باشه، اومدم
سپیده طبق معمول در سلف جا خوش کرده بود و ترجیح داده بود به جای پیاده روی اضافه از تکنولوژی روز استفاده کند. راحله گوشی را در جیبش گذاشت، کیفش را از روی صندلی برداشت و روی شانه اش انداخت و راه افتاد.
از راهرو که بیرون آمد توجهش به نگهبان دم در جلب شد که با عجله به سمت در ورودی دانشکده میرفت. یکی دو تا از دانشجوها هم همین حرکت را کردند. نگاهش را سمت در برد تا ببیند چه خبر است. شناختش، خود استاد بود. ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست. انگار ته دلش دوست داشت آن برداشت هایش غلط باشد. اما لبخندش در کسری از ثانیه محو شد. نگاهش مات ماند روی پانسمان سر سیاوش و آن دست گچ گرفته آویزان به گردنش. ایستاد. چیزی در دلش فرو ریخت. دستش را روی قلبش گذاشت. قدمی به جلو برداشت اما متوقف شد. احساس کرد نمیتواند بایستد. خودش را به کنار درخت قطوری که کنار باغچه بود رساند و دستش را تکیه داد به تنه درخت. این چه حالت بود?این همه تپش قلب? این خالی شدن دل! برای چه?
نگران سیاوش مجروح بود? اصلا چرا نگران بود? به حکم انسان دوستی? این نگرانی هم از جنس همان نگرانی هایی بود که سیاوش موقع ازدواج راحله داشت.
به هر چیزی میشد ربطش داد الا نوع دوستی! اگر از سر نوع دوستی بود باید با دیدن دست شکسته هر ابوالبشری من جمله بقال سرکوچه شان هم به همین روز می افتاد، نه?
شاید با دیدن هرکس دیگری در این وضع ناراحت میشد اما قطعا این حجم از نگرانی، تشویش و بالا و پایین شدن قلبش اتفاق نمی افتاد. خاصه آنکه دید جناب استاد سالم است، راه میرود و با نگهبان و دانشجوهای اطرافش بگو بخند میکند.
بله، راحله امروز، به همان کشفی رسید که سیاوش آن روز در محضر کاشفش بود. این مرد برایش مهم بود. مهری داشت نسبت به این جوان درب و داغان شده! مهری خاموش که تا کنون خودش نیز متوجهش نشده بود...
او همانجا ایستاده بود و داشت به اکتشافش ادامه میداد و سیاوش همراه با همراهانش به طرف در راهروی سالن ها حرکت کرد. غریزه ذاتی راحله زنگ خطر را زد. نباید سیاوش چیزی میفهمید. سعی کرد راست بایستد و بی تفاوت از کنارشان رد شود. فرصتی نبود. جمع به نزدیکی راحله رسیده بود. سر بلند کرد و یک آن نگاهش به سمت سیاوش چرخید. سیاوش هم اورا دیده بود. برای لحظه ای نگاهشان در هم گره خورد. خدای من! چه بلایی سرش آمده بود. پای چشمش سیاه شده بود، کنار لبش ورم کرده بود و معلوم بود لبش پاره شده، کنار صورتش را بانداژ کرده بودند و دستش هم که از گردن آویزان بود. احساس کرد دلش فشرده شد. با خودش فکر کرد پس برای همین دیروز نیامده بود!
خدا خدا میکرد چشمانش چیزی را لو ندهد. اما سیاوش دید، تمام چیزهایی که دلش را روشن میکرد. آن پریشانی و غم گوشه نگاه راحله امیدی را که لازم بود در قلبش روشن کرده بود. راحله سعی کرد خودش را نبازد. خیلی سریع سری به نشانه احترام تکان داد و دور شد. اصلا همین عجله او را لو میداد و سیاوش مالامال از شعف احساس کرد چقدر از آن دو غریبه که کتکش زده اند ممنون است.
آمده بودند تا پایش را به داخل گلیمش برگردانند اما ناخواسته فرشی قرمز پهن کرده بودند به سمت آنچه میخواست و شاید به همین خاطر بود که احساس کرد دیگر هیچ دلخوری از آن دو نفر و آنکه آنها را فرستاده بود ندارد. تشخیص اینکه چه کسی آن دو قلچماق را برای حسابرسی فرستاده بود سخت نیست از این رو کشف آن را به عهده خواننده میگذاریم تا هوش خود را بسنجد. بله، اگر خدا بخواهد عدو سبب خیر خواهد شد...
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج