شیفتگان تربیت
﷽ #خانمخبرنگار_و_آقایطلبه #قسمت_شصت_و_دوم °|♥️|° خدای من... محمدچی ازم میخواست... بگم دوسش ند
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_شصت_و_سوم
°|♥️|°
بعد کلی معطلی بالاخره یه تاکسی رد شد و سوار شدم.
هدیه محمد هنوز توی دستم بود و بازش نکرده بودم.
آروم در جعبه رو باز کردم... خدای من "مرغ آمین" سریال شهرزاد بود..
سریال شهرزاد تازه قسمتای اولش بود که پخش میشد... اون روزی که فرهاد مرغ آمین رو انداخت گردن شهرزاد آرزو میکردم کاشکی هنوزم محمد بود و برام مرغ آمین میگرفت و مینداخت گردنم..
خدایا...چقدر من بدبختم!
من دارم برا کسی گریه میکنم که بهم دروغ گفت... کسی که دوسم نداشت... کسی که دخترخالش عشق شه... کسی که فریبم داده بود و هنوزم داره میده!
ولی اگه من اشتباه کرده باشم چی... نکنه....
نه... نه... من اشتباه نکردم... حتی نمیخواستم یک درصد این احتمالو بدم که اشتباه کردم...چون نکرده بودم... مطمئنم!
مرغ آمین رو توی دستم گرفتم و دستم رو از شیشه ماشین بیرون گرفتم... راننده : خانم رسیدیم.
_ممنون.
پول تاکسی رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.
از پله های گلزار شهدا پایین رفتم.
نم نم بارون شروع شده بود و مثل همیشه بارون بهم حس خوبی میداد...
از پله های اصلی هم پایین اومدم و به سمت چپم حرکت کردم تا برم مزار شهید مغفوری.... شهیدی که دوسش داشتم و همیشه بهم حاجت داده بود...
با کلی درد و دل داشتم میرفتم پیشش که یهو متوقف شدم...
از تصویری که رو به روم میدیدم شکه شدم...
#ادامه_دارد
شیفتگان تربیت
#رنج_مقدس #قسمت_شصت_و_دوم گاهی پناهت می شود يک ديوار؛ که سردی و بی تحرکی اش نشانه بی پناهی خودش هم
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_و_سوم
عاقبت پدر گفت:
- ليلاجان! هيچ تضمينی برای بعد شما وجود نداره. در ضمن سپر هم نمی شم، گفته باشم.
و علي که ذوق می کند و می گويد:
- آخ آخ آخ چه قدر دلم می خواد تلافی کنم.
وقت کم آوردن نيست. محکم می گويم:
- من اصلاً بی جنبه نيستم شما راحت باش.
«بچه پررو»يی حواله ام می کند. مهم نيست. من فرصت اذيت کردن را از دست نمی دهم. چه پررو چه کم رو. وسط راه چند باری برای استراحت می ايستيم. علی خيلی دلش می خواهد چند قدمی با ريحانه دورتر برود، ريحانه هم همين طور. با ريحانه از جمع فاصله می گيريم و روی تخته سنگی می نشينيم.
چند ثانيه نشده می گويم:
- ريحانه جان چند لحظه همين جا صبرکن.
می روم و علی را صدا می کنم. ليوان چايی به دست می آيد و می برمش پيش ريحانه و تنهايشان می گذارم. بندگان خدا در تيررس نگاه همه هستند، جز خودشان... و اما حالا که عقد خوانده اند آن قدر شيرين به هم نگاه می کنند و با هم هم کلام شده اند که دل آدم برای اين محبت ناب ضعف می رود.
جوان های حالا که چند تا دوست پيدا می کنند و عوض می کنند. واقعاً وقتی ازدواج می کنند؛ اين لذت يکتايی و يگانگی و اتصال روحی را می برند يا در حاليکه در کنارشان ديگری نشسته، در خيالشان چند مدل ديگر هم دور می زند؟ لذت پاک کجا و لذت های بی سر و سامان کجا؟ چند مدتی اگر صبر کنند، يک عمر لذت دايمی بودن ها و هست ها را می برند. اختصاصی، اکتسابی، دايمی.
ريحانه هنوز هم، کنار علی سرخ و سفيد می شود و خجالت می کشد. ديروز صبح، در زيرزمين حرم عقد کرده اند و امروز صبح قرار است همين جا بروند برای خريد حلقه و خريد بازار عروس. به هر کداممان گفتند قبول نکرديم همراهشان برويم.
- فکر کن آدم چه قدر عقلش بايد شيش و هشت باشه حرم رو ول کنه بره توی بازار از اين مغازه به آن مغازه که چی؟ دو نفر ديگه می خوان خريد کنن. علی، فقط نامردی هرچی خوردی برای من نخری. می ريزی توی جيبت و می آری. شيرفهم شد؟ والا دار و ندارتو برا ريحانه رو دايره می ريزم.
اين ها را در جواب اصرار علی برای همراهی شان در خريد می گويم. می خندد و قبل از اينکه در را ببندد می گويد:
- بريز. خر من که از پل گذشت، اما حواست باشه که خر تو هنوز روی پل نرفته. اون وقت با من طرفی.
و می رود... طرف من الآن صاحب همه عالم است. زير قبه ايستاده ام. مقابل ضريح. نگاه مهربانش را حس می کنم و نگاه اشک آلودم منتظر نوازشی ديگر است. امام حکم پدر را دارد برايم؛ پدری مهربان. سختی های زندگی بيست و دو ساله ام را می داند و می دانم که نمی پسندد اين دلگير بودن ها و بدرفتاری هايم را. به التماس می افتم:
- خورشيد به من بتاب و تطهيرم کن / چون آينه ها بشکن و تکثيرم کن.
رد نگاهم می کشد تا آينه های تکه تکة ديوارها و سقف. وقتی مقابلشان می ايستی از همه صورت تو، تکه هايی جدا از هم نشان می دهد و تو می مانی که کدام را دريابی؟ ديگر يکدست نيست. هميشه در تکه های آينه کوچک شده ام. خيلی از اين به آن پريده ام، خسته شده ام، رها کرده ام. حالا آمده ام اينجا مقابل ضريح تا از اين همه پراکندگی نجات پيدا کنم. مقابل روح عالم ايستاده ای! حالا می توانی اصالت خودت را ببينی. اگر روزی بخواهی انسان نابی بشوی، قطعاً اينگونه می شوی. يک روح واحد جهانی! خودِ خوبت دست يافتنی می شود!
حس می کنم که می توانم قد بکشم، بلند بالا بشوم فقط بايد برای هميشه زير سايه يک «او» يی بمانم که راه را نشانم بدهد. دستگيری کند به وقت لغزيدن، پاک کند به هنگام آلوده شدن و مرا مثل خودش کند. آن وقت ديگر آينه صاف و صيقلی وجودم را می شود هزار تکه کرد و در در و ديوار و سقف حرم گذاشت. هر قطعه ام تکثير نور می کند. چون امام در من متجلی ست.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat