eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #قسمت۳۷ خدایا ازتو ممنونم! من برای داشتن حلالم جنگیدم..و الان …. با کنار چادرم اشکم راپاک
.پس برای این لحظه نگهش داشتی!میخندم و دهانم را باز میکنم.شکلات را روی زبانم میگذاری و با حالتی بانمک میگویی _ حالا بگو آممم… و دهانش را میبندد! میگویم آممم و دهانم را میبندم …میخندی و لپم راارام میکشی. _ خب حالا وقتشه… دستهایت را سمت گردنت بالا می آوری … انگشت اشاره ات را زیر یقه ات میبری و زنجیری که دور گردنت بسته ای بیرون میکشی. انگشتری حکاکی شده و زیبا که سنگ سرخ عقیق رویش برق میزند در زنجیرت تاب میخورد. ازدور گردنت بازش میکنی و انگشتر را در می آوری _ خب خانوم دست چپتو بده بمن… باتعجب نگاهت میکنم _ این مال منه؟ _ اره دیگه! نکنه میخوای بدون حلقه عروس شی؟ مات و مبهوت لبخند عجیبت میپرسم _ چرااینقد زحمت…. خب…چراهمونجا دستم نکردی لبخندت محو میشود.چادرم راکنار میزنی و دست چپم را میگیری و بالا می آوری _ چون ممکن بود خانواده ها فکر کنن من میخوام پابند خودم کنمت…حتی بعدازینکه …. دستم را ازدستت بیرون میکشم و چشمهایم راتنگ میکنم _ بعد چی؟ _ حالا بده دستتو دستم را پشتم قایم میکنم _ اول تو بگو! بایک حرکت سریع دستم رامیگیری و بزور جلو می آوری _ حالا بلاخره شاید مام لیاقت پیدا کنیم بپریم… با دردنگاهت میکنم.سرت را پایین انداخته ای.حلقه سفید و در انگشتم فرو میبری _ وای چقد تو دستت قشنگ تره!! عین برگ گل …ریحانه برازندته… نمیتوانم بخندم…فقط به تو خیره شده ام.حتی اشک هم نمیریزم. سرت را بالا می آوری و به لبهایم خیره میشوی _ بخند دیگه عروس خانوم… نمیخندم…شوکه شده ام! میدانم اگر طوری بشود دیوانه میشوم. بازو هایم را میگیری و نزدیک صورتم می آیـے وپیشانی ام را میبوسی.طولانی…و طولانی… بوسه ات مثل یک برق درتمام وجودم میگذرد و چشمهایم را میسوزاند…یکدفعه خودم رادراغوشت میندازم و باصدای بلند گریه میکنم… خدایا علیمو به تو میسپارم خدایا میدونی چقدر دوسش دارم میدونم خبرای خوب میشنوم نمیخوام به حرفهای بقیه فکر کنم علی برمیگرده مثل خیلیای دیگه ما بچه دار میشیم… ما… یک لحظه بی اراده فکرم به زبانم می آید و با صدای گرفته و خش دارهمانطور که سر روی سینه ات گذاشته ام میپرسم _ علی؟ _ جون علی؟ _ برمیگردی اره؟… مکث میکنی.کفری میشوم و باحرص دوباره میگویم _ برمیگردی میدونم _ اره! برمیگردم… _ اوهوم! میدونم!…تومنو تنها نمیزاری… _ نه خانوم چرا تنها؟…همیشه پیشتم…همیشه! _ علی؟ _ جانم لوس اقایی _ دوست دارم…. و بازهم مکث…اینبار متفاوت … بازوهایت رادورم محکم تنگ میکنی… صدایت میلرزد _ من خیلی بیشتر! کاش زمان می ایستاد…کاش میشد ماند و ماند درمیان دستانت…کاش میشد! سرم رامیبوسی و مراازخودت جدا میکنی _ خانوم نشد پامونو بلرزونیا! باید برم… نمیدانم…کسی ازوجودم جواب میدهد _ برو!….خدابه همرات….. توهم خم میشوی.ساکت را برمیداری،دررا باز میکنی،برای باراخر نگاهم میکنی و میروی… مثل ابر بهار بی صدا اشک میریزم.به کوچه میدوم و به قدمهای اهسته ات نگاه میکنم.یک دفعه صدا میزنم _ علی؟ برمیگردی و نگاهم میکنی.داری گریه میکنی؟…خدایا مرد من داره باگریه میره… حرفم رامیخورم و فقط میگویم _ منتظرم…. سرت را تکان میدهی و باز به راه می افتی.همانطور که پشتت من است بلند میگویی _ منتظر یه خبر خوب باش…یه خبر! پوتین و لباس رزم و میدان نبرد…. خدایا همسرم را به قتلگاه میفرستم! خبر…فقط میتواند خبرِ… میخواهم تااخرین لحظه تورا ببینم.به خانه میدوم بدون انکه درراببندم .میخواهم به پشت بام بروم تا تورا ببینم…هرلحظه که دور میشوی…نفس نفس زنان خودم را به پشت بام میرسانم و میدوم سمت لبه ای که رو یه خیابان اصلی است. بادمی وزد و چادر سفیدم را به بازی میگیرد. یک تاکسی زردرنگ مقابلت می ایستد.قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه میکنی..به داخل کوچه…” اون هنوز فکر میکنه جلوی درم….” وقتی میبینی نیستم سوار میشوی و ماشین حرکت میکند…کاش این بالا نمی آمدم…یک دفعه یک چیز یادم می افتد زانوهایم سست میشود و روی زمین مینشینم… ” نکنه اتفاقی برات بیفته…” من ” پشت سرت اب نریختم!! ...
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #قسمت۳۸ .پس برای این لحظه نگهش داشتی!میخندم و دهانم را باز میکنم.شکلات را روی زبانم میگذ
کف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم. لبهایم راروی هم فشار میدهم و نفسم را حبس میکنم… نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی!… فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لبهایم میگذارم. یکدفعه مقابل چشمانم میخندی… تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد وقطرات اشک روی گونه های سرمیخورند.یک جرعه از چای مینوشم …دهانم سوخت!..وبعد گلویم! فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میگذارم… دلم برایت تنگ شده! نه روز است که بی خبر ام…ازتو…از لحن ارام صدایت…از شیرینی نگاهت… زیر لب زمزمه میکنم ” دیگه نمیتونم علی!” غلت میزنم ،صورتم را دربالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم… هق هق میزنم… ” نکنه…نکنه چیزیت شده!..چرا زنگ نزدی…چرا؟!…نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست! ” به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه ات را میگیرم… نمیدانم چقدر… اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم… حرکت انگشتان لطیف و ظریف درلابه لای موهایم باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم. غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چندباری پلک میزنم..تصویر تار مقابلم واضح میشود.مادرم لبخند تلخی میزند _ عزیزدلم! پاشو برات غذا اوردم… غلت میزنم ، روی تخت میشینم و درحالیکه چشمهام رو میمالم ،میپرسم _ ساعت چنده مامان؟ _ نزدیک دوازده… _ چقدر خوابیدم؟ _ نمیدونم عزیزم! وبا پشت دست صورتم رانوازش میکند. _ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی.دلم نیومد بیدارت کنم،چون دیشب تاصبح بیدار بودی.. باچشمهای گرد نگاهش میکنم _ تواز کجا فهمیدی؟؟ _ بلاخره مادرم! با سرانگشتانش روی پلکم را لمس میکند _ صدای گریه ات میومد! سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم _ غذا زرشک پلوعه…میدونم دوس داری! برای همین درست کردم به سختی لبخند میزنم _ ممنون مامان… دستم را میگیرد و فشار میدهد _ نبینم غصه بخوری! علی هم خدایی داره…هرچی صلاحه مادرجون باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجب صلاح و تقدیر صحبت کند.بلاخره اگر قرارباشد اتفاقی برای دامادش بیفتد… دخترش بیچاره میشود. از لبه ی تخت بلند میشود و باقدمهایی اهسته سمت پنجره میرود.پرده راکنار میزند و پنجره راباز میکند _ یکم هوا بیاد تو اتاقت…شاید حالت بهتر شه! وقتی میچرخد تا سمت در برود میگوید _ راستی مادر شوهرت زنگ زد! گلایه کرد که ازوقتی علی رفته ریحانه یه سر بما نمیزنه!…راست میگه مادر جون یه سر برو خونشون!فکر نکنن فقط بخاطر علی اونجا میرفتی… دردلم میگویم ” خب بیشتربخاطر اون بود” مامان باتاکید میگوید _ باشه مامان،؟ بروفردا یسر. کلافه چشمی میگم و ازپنجره بیرون رو نگاه میکنم. مامان یه سفارش کوچیک برای غذا میکند و ازاتاق بیرون میرود با بی میلی نگاهی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش میکنم. باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه… چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته! دستی به شال سرخابی ام میکشم و یکبار دیگر زنگ در رافشار میدهم. صدای علی اصغر درحیاط میپیچد _ کیه!.. چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم _ منم قربونت برم! صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را ازپشت در میشنوم _ آخ جووون خاله لیحانههههه… بمن خاله میگوید!…کوچولوی دوست داشتنی.درراکه باز میکند سریع میچسبد بمن! چقدر بامحبت!…حتمن اوهم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هرطور شده خودش راخالی کند. فشارش میدهم و دستش را میگیرم تاباهم وارد خانه شویم _ خوبی؟…چیکار میکردی؟مامان هست؟… سرش را چند باری تکان میدهد _ اوهوم اوهوم….داشتم باموتور داداش علی بازی میکردم… و اشاره میکند به گوشه حیاط.. نگاهم میچرخد و روی موتورت که با اب بازی علی خیس شده قفل میشود. هرچیزی که بوی تورا بدهد نفسم را میگیرد. علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود _ مامان مامان…بیا خاله اومده… پشت سرش قدم برمیدارم درحالیکه هنوز نگاهم سمت موتورات بااشک میلرزد.خم میشوم و کفشم را درمی اورم که زهرا خانوم درراباز میکند و بادیدنم لبخندی عمیق و ازته دل میزند _ ریحانه!!!…ازین ورا دختر! سرم را باشرمندگی پایین میندازم _ ببخش مامان..بی معرفتی عروستو! دستهایش را باز میکند و مرا دراغوش میکشد _ این چه حرفیه!تو امانت علی منی… این را میگوید و فشارم میدهد…گرم …ودلتنگ! جمله اش دلم رالرزاند…امانت_علی.. مرا چنان دراغوش گرفته که کامل میتوان حس کرد میخواهد علی را درمن جست و جو کند..دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم… میدانم اگر چنددقیقه دیگر ادامه پیدا کند هردو گریه مان میگیرد.برای همین خودم را کمی عقب میکشم واوخودش میفهمد وادامه نمیدهد. به راهرو میرود _ بیا عزیزم تو!…حتمن تشنته…میرم یه لیوان شربت بیارم ...
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #قسمت۳۹ کف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم.
مادرجون زحمت میشه! همانطور که به اشپزخانه میرودجواب میدهد _ زحمت چیه!…میخوای میتونی بری بالا! فاطمه کلاس نداره امروز… چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم.بلند صدا میزنم _ فاطمههههه….فاطمههه… صدای باز شدن در و اینبار جیغ بنفش یه خرس گنده! یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود _ واااای ریحاااانههههه…..ناااامرد.. پله هارا دوتا یکی میکند و پایین می آید و یکدفعه به اغوشم میپرد دل همه مان برای هم تنگ شده بود…چون تقریبا تا قبل از رفتن علی هرروز همدیگرو میدیدیم.. محکم فشارم میدهد وصدای قرچ و قوروچ استخوانهای کمرم بلند میشود میخندم و من هم فشارش میدهم.. چقد خوبه خواهر شوهر اینجوری!! نگاهم میکند _ چقد بی…..و لب میزند ” شعوری” میخندم _ ممنون ممنون لطف داری. بازوام را نیشگون میگیرد _ بعله! الان لطف کردم که بهت بیشترازین نگفتم!!..وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی… دلخور نگاهم میکند.گونه اش را میبوسم _ ببخشید!… لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد _ عب نداره فقط دیگه تکرار نشه! سر کج میکنم _ چشم! _ خب بریم بالا لباستو عوض کن همان لحظه صدای زهراخانوم ازپشت سر می آید _ وایسید این شربتارم ببرید! سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت البالو بود دست فاطمه میدهد علی اصغر از هال بیرون میدود _ منم میخوام منم میخواااام زهراخانوم لبخندی میزند و دوباره به اشپزخانه میرود _ باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم! از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم. دراتاقت بسته است!… دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم.. _ ببینم!…سجاد کجاست؟ _ داداش!؟…واع خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه!… خنده ام میگیرد… راست میگفت! سجاد همیشه مسجد بود! شالم را درمی آورم و روی تخت پرت میکنم اخم میکند و دست به کمر میزند _ اووو…توخونه خودتونم پرت میکنی؟ لبخند دندون نمایی میزنم _ اولش اوره! گوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد _ بیا بخور.نمردی تواین گرما اومدی؟ لیوان را میگیرم و درحالیکه باقاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم _ خب عشق به خانواده اس دیگه!… دسته ی باریکی از موهایم را دور انگشتم میپیچم و باکلافگی باز میکنم. نزدیک غروب است و هردو بیکار دراتاق نشسته ایم. چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم…امیدوار بودم بزودی خبری شود! موهایم را روی صورتم رها میکنم و بافوت کردن به بازی ادامه میدهم.. یکدفعه به سرم میزند _ فاطمه! درحالیکه کف پایش را میخاراند جواب میدهد _ هوم؟… _ بیا بریم پشت بوم! متعجب نگاهم میکند _ واااا….حالت خوبه؟ _ نـچ!…دلم گرفته بریم غروب رو ببینیم! شانه بالا میندازد _ خوبه!…بریم!… روسری آبی کاربنی ام راسر میکنم.بیاد روز خداحافظیمان دوست داشتم به پشت بام بروم .. یک کت مشکی تنش میکند و روسری اش را برمیدارد _ بریم پایین اونجا سرم میکنم. ازاتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن درخانه میپیچد. هردو بهم نگاه میکنیم و سمت هال میدویم.زهرا خانوم ازحیاط صدای تلفن را میشنود، شلنگ آب را زمین میگذارد وبه خانه می آید. تلفن زنگ میخورد و قلب من محکم میکوبید!…اصن ازکجا معلوم علیِ ...
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #قسمت۴۰ مادرجون زحمت میشه! همانطور که به اشپزخانه میرودجواب میدهد _ زحمت چیه!…میخوای میت
فاطمه بااسترس به شانه ام میزند _ بردار گوشیو الان قطع میشه… بی معطلی گوشی را برمیدارم _ بله؟؟؟.. صدای باد و خش خش فقط… یکبار دیگرنفسم را بیرون میدهم _ الو…بله بفرمایید… و صدای تو!…ضعیف و بریده بریده.. _ الو!..ریحا…خودتی!!.. اشک به چشمانم میدود. زهراخانوم درحالیکه دستهایش را بادامنش خشک میکند کنارم می آید و لب میزند _ کیه؟… سعی میکنم گریه نکنم _ علی ؟….خوبی؟؟؟…. اسم علی راکه میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی اتیش میشوند _ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی… صدا قطع میشود _ علی!!!؟…الو… و دوباره… _ نمیتونم خیلی حرف بزنم…به همه بگو حال من خوبه!.. سرم را تکان میدهم… _ ریحانه…ریحانه؟… بغض راه صحبتم را بسته…بزور میگویم _ جان ریحانه…؟ و سکوت پشت خط تو! _ محکم باشیا!!… هرچی شدراضی نیستم گریه کنی… بازهم بغض من و صدای ضعیف تو! _ تاکسی پیشم نیست…میخواستم بگم… دوست دارم!… دهانم خشک و صدایت کامل قطع میشود و بعد هم…بوق اشغال! دستهایم میلرزد و تلفن رها میشود… برمیگردم و خودم را دراغوش مادرت میندازم صدای هق هق من و ….لرزش شانه های مادرت! حتی وقت نشد جوابت را بدهم.کاش میشد فریاد بزنم و صدای تامرزها بیاید اینکه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده…اینکه دیگر طاقت ندارم… اینکه انقدر خوبی که نمیشود لحظه ای ازتو جدا بود…اینکه اینجاهمه چیز خوب است! فقط یکم هوای نفس نیست همین!! زهراخانوم همانطور که کتفم را میمالد تاارام شوم میپرسد _ چی میگفت؟.. بغض در لحن مادرانه اش پیچیده…. اب دهانم را بزور قورت میدهم _ ببخشید تلفن رو ندادم… میگفت نمیشه زیاد حرف زد… حالش خوب بود… خواست اینو بهمه بگم! زیر لب خدایاشکری میگوید.و به صورتم نگاه میکند _ حالش خوبه توچرا اینجوری گریه میکنی؟ به یک قطره روی مژه اش اشاره میکنم _ بهمون دلیلی که پلک شماخیسه.. سرش را تکان میدهد و ازجا بلند میشودو سمت حیاط میرود _ میرم گلهارو آب بدم.. دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم.فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش اشک میریزد دستم را روی شانه اش میگذارم… _ اروم باش ابجی..بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم.. شانه اش را اززیر دستم بیرون میکشد _ من نمیام…تو برو.. _ نه تو نیای نمیرم!… سرش را روی زانو میگذارد _ میخوام تنها باشم ریحانه.. نمیخواهم اذیتش کنم. شاید بهتر است تنها باشد! بلند میشوم و همانطور که سمت حیاط میروم میگویم _ باشه عزیزم! من میرم…توام خواسی بیا زهراخانوم بادیدنم میگوید _ بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور… لبخند میزنم!میخواهد حواسم راپرت کند _ نه مادرجون! اگر اشکال نداره من برم پشت بوم… _ پشت بوم؟ _ اره دلم گرفته…البته اگر ایرادی نداره… _ نه عزیزم.! اگر اینجوری اروم میشی برو.. تشکر میکنم .نگاهم به شاخه گلهای چیده شده می افتد. _ مامان اینا چین؟ _ اینا یکم پژمرده شده بودن…کندم به بقیه اسیب نزنن… _ میشه یکی بردارم؟ _ اره گلم…بردار خم میشوم و یک شاخه گل رزبرمیدارم و از نرد بام بالا میروم..نزدیک غروب کامل و بقول بعضی ها خورشید لب تیغ است.نسیم روسری ام را به بازی میگیرد.. همانجایی که لحظه اخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم.چه جاذبه ای دارد…انگار درخیابان ایستاده ای و نگاهم میکنی…باهمان لباس رزم و ساک دستی ات. دلم نگاهت را میطلبد! شاخه گل را بالا میگیرم تا بوکنم که نگاهم به حلقه ام می افتد.همان عقیق سرخ و براق.بی اختیار لبخند میزنم.ازانگشتم درمی آورم و لبهایم راروی سنگش میگذارم.لبهایم میلرزد…خدایا فاصله تکرار بغضم چقد کوتاه شده…یکبار دیگر به انگشتر نگاه میکنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره ای رنگش حک شده می افتد.چشمهایم را تنگ میکنم … علی_ریحانه… پس چرا تابحال ندیده بودم!! ...
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #قسمت۴۱ فاطمه بااسترس به شانه ام میزند _ بردار گوشیو الان قطع میشه… بی معطلی گوشی را برم
ازاول صبح یک حس وادارم میکرد که امروز به خانه تان بیایم.حواسم به مسیر نیست و فقط راه میروم.مثل کسی که ازحفظ نمازش را میخواند بی انکه به معنایش دقت کند…سر یک چهارراه پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستم.همان لحظه دخترکی نیمه کثیف بالباس کهنه سمتم میدود _ خاله یدونه گل میخری؟ و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم _ نه خاله جون مرسی. کمی دیگر اصرار میکند و من باکلافگی ردش میکنم.ناامید میشود و سمت مابقی افراد عجول خیابان میرود. چراغ سبز میشود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش میکنم _ آی کوچولو… باخوشحالی سمتما برمیگردد.. _ یه گل بده بهم. یک شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد.کیفم راباز میکنم و اسکناس ده تومنی بیرون می اورم.نگاهم به لقمه ام می افتد.ان راهم کنار پول میگذارم و دستش میدهم.چشمهای معصومش برق میزند.لبانش را کودکانه جمع میکند.. _اممم…مرسی خاله جون! و بعد میدود سمت دیگر خیابان. من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور میکنم.نگاهم دنبالش کشیده میشود.سمت پسر بچه ای تقریبا هم سن و سال خودش میدود و لقمه را بااو تقسیم میکند.لبخند میزنم. چقدر دنیایشان باما فرق دارد! فاطمه مرادلسوزانه به اغوش میکشد.و درحالیکه سرم راروی شانه اش قرارداده زمزمه میکند _ امروز فردا حتمن زنگ میزنه.مام دلتنگیم… بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش محکم ترحلقه میکنم. ” بوی علی رو میدی…” این را دردلم میگویم و میشکنم. فاطمه سرم را میبوسد و مراازخودش جدا میکند _ خوبه دیگه بسه… بیا بریم پایین به مامان برا شام کمک کنیم بزور لبخند میزنم و سرم را به نشانه باشه تکان میدهم. سمت دراتاق میرود که میگویم _ تو برو …من لباس مناسب تنم نیست..میپوشم میام _ اخه سجاد نیستا! _ میدونم! ولی بلاخره که میاد… شانه بالا میندازد و بیرون میرود. احساس سنگینی در وجودم ،بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم میکنم. سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری کنم. روسری سفیدم را برمیدارم و روی سرم میندازم…همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشتی باان رو بگیرم. لبخند کمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس میکنم دیوانه شده ام … باچادر دراتاقی ک هیچ کس نیست رو میگیرم و ازاتاق خارج میشوم.یک لحظه صدایت میپیچد _ حقا که تو ریحانه منی! سر میگردانم….هیچ کس نیست…! وجودم میلرزد…سمت راه پله اولین قدم راکه برمیدارم باز صدایت را میشنوم _ ریحانه؟…ریحانه ی من مدافع‌حرم‌و‌چادر‌خانم‌زینب: ریحانه ی من…؟ اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیال نیست! اما کجا..؟ به دور خودم میچرخم و یکدفعه نگاهم روی دراتاقت خشک میشود. اززیر در…درست بین فاصله ای که تا زمین دارد سایه ی کسی را میبنم که پشت در ،داخل اتاقت ایستاده…! احساس ترس و تردید..!بااحتیاط یک قدم به جلو برمیدارم… باز هم صدای تو _ بیا!… اب دهانم را بزور از حلق خشکیده ام پایین میدهم.باحالتی امیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه میکنم _ خدایا…چرااینجوری شدم! بسه! سایه حرکت میکند.مردد به سمت اتاقت حرکت میکنم.دست راستم را دراز میکنم و دستگیره را به طرف پایین ارام فشارمیدهم.در باصدای تق کوچک و بعد جیر کشیده ای بازمیشود. هوای خنک به صورتم میخورد.طعم تلخ و خنک عطرت درفضا پیچیده. دستم راروی سینه ام میگذارم و پیرهنم را درمشتم جمع میکنم. چه خیال شیرینی است خیال تو!…سمت پنجره اتاقت می ایم … یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست.چشمانم را میبندم و باتمام وجود تجسم میکنم لمس زبری چهره مردانه ات را… تبسمی تلخ…سرم میسوزد از یاد تو! یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و کسی از پشت بقدری نزدیکم میشود که لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس میکنم.دست ازروی شانه ام به دورم حلقه میشود. قلبم دیوانه وار میتپد. صدای تو که لرزش خفیفی بم ترش کرده درگوشم میپیچد _ دل بکن ریحانه…ازمن دل بکن! بغضم میترکد.تکانی میخورم وبا دودستم صورتم را میپوشانم.بازانو روی زمین می افتم و درحالیکه هق میزنم اسمت را پشت هم تکرار میکنم.همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم از اتاق فاطمه را میشنوم. بیخیال گوشهایم را محکم میگیرم. ...
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #ادامه #قسمت۴۲ ازاول صبح یک حس وادارم میکرد که امروز به خانه تان بیایم.حواسم به مسیر نی
نمیخوام هیچی بشنوم… هیچی!! زنگ تلفن قطع میشود ودوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان میکند. عصبی اَه کشیده و بلندی میگویم و به اتاق فاطمه میروم.صفحه ی گوشیم روشن و خاموش میشود.نگاهم به شماره ناشناس میفتد…تماس را رد میکنم “برو بابا …” کمتراز چندثانیه میگذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهرمیشود. ” اه!! چقدر سیرسش!” بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن میکشم _ بله؟؟ _ سلام زن داداش! باتردید میپرسم _ اقا سجاد؟ _ بله خودم هستم…خوب هستید؟ دلم میخواهد فریاد بزنم خوب نیستم!!…اما اکتفا میکنم به یک کلمه _ خوبم!! _ میخوام ببینمتون! متعجب درحالیکه دنبال جواب برای چندسوال میگردم جواب میدهم _ چیزی شده؟؟ _ نه! اتفاق خاصی نیست… ” نیست؟ پس چرا صدایش میلرزید” _ مطمئنید؟….من الان خونه خودتونم! _ جدی؟؟؟.. تاپنج دقیقه دیگه میرسم _ میشه یکم از کارتون رو بگید _ نه!…میام میگم فعلا یا علی زن داداش و پیش ازانکه جوابی بدم.بوق اِشغال در گوشم میپیچد… “انقدر تعجب کرده بودم که وقت نشدبپرسم شمارمو ازکجااورده!!!” بافکر اینکه الان میرسد به طبقه پایین میروم.حسین اقا با هیجان علی اصغرراکول کرده و درحیاط میدود. هرزگاهی هم ازکمردرد ناله میکند به حیاط میروم و سلام نسبتا بلندی به پدرت میکنم.می ایستد و گرم بالبخند و تکان سرجوابم را میدهد. زهراخانوم روی تخت نشسته و هندونه ی بزرگی را قاچ میدهد.مراکه میبیند میخندد و میگوید _ بیا مادر!بیا شام حاضریه!! گوشه لبم را بجای لبخندکج میکنم .فاطمه هم کنارش قالبهای کوچک پنیررا در پیش دستی میگذارد. زنگ درخانه زده میشود. _ من باز میکنم این را درحالی میگویم که چادرم را روی سرم میندازم. حتم دارم سجاد است.ولی باز میپرسم _ کیه؟ _ منم !… خودش است! دررا باز میکنم. چهره ی اشفته و موهای بهم ریخته… وحشت زده میپرسم _ چی شده؟ اهسته میگوید _ هیچی!خیلی طبیعی برید تو خونه… قلبم می ایستد.تنها چیزی که به ذهنم میرسد.. _ علی!!؟؟؟…علی چیزیش شده؟ دستی به لب و ریشش میکشد… _ نه! برید … پاهایم را بسختی روی زمین میکشم و سعی میکنم عادی رفتار کنم. حسین اقا میپرسد _ کیه بابا؟؟.. _ اقا سجاد! و پشت بند حرفم سجاد وارد حیاط میشود. سلام علیکی گرم میکند و سمت خانه میرود.باچشم اشاره میکند بیا … “پشت سرش برم که خیلی ضایع است!” به اطراف نگاه میکنم… چیزی به سرم میزند _ مامان زهرا!؟…اب اوردید؟ فاطمه چپ چپ نگاهم میکند _ اب بعد نون پنیر؟ _ خب پس شربت! زهراخانوم میگوید _ اره ! شربت ابلیمو میچسبه…بیا بشین برم درست کنم. ازفرصت استفاده میکنم و سمت خانه میروم. _ نه ! بزارید یکمم من دختری کنم واسه این خونه! _ خداحفظت کنه ! درراهرو می ایستم و به هال سرک میکشم. سجاد روی مبل نشسته و پای چپش را بااسترس تکان میدهد _ بیاید اینجا… نگاهش درتاریکی برق میزند بلند میشود و دنبالم به اشپزخانه می اید.یک پارچ از کابینت برمیدارم _ من تاشربت درست میکنم کارتون رو بگید! و بعد انگار که تازه متوجه چیزی شده باشم میپرسم _ اصلن چرا نباید خانواده بفهمن؟ سمتم می اید، پارچ رااز دستم میگیرد و زل میزند به صورتم!! این اولین بار است که اینقدر راحت نگاهم میکند. _ راستش…اولن حلال کنید من قایمکی شماره شمارو ظهر امروز از گوشی فاطمه پیدا کردم….دومن فکرکردم شاید بهتره اول بشما بگم!…شایدخود علی راضی تر باشه.. اسمت را که میگوید دستهایم میلرزد. خیره به لبهایش منتظر میمانم _ من خودم نمیدونم چجوری به مامان یا بابا بگم…حس کردم همسرازهمه نزدیک تره… طاقتم تمام میشود _ میشه سریع بگید … سرش را پایین میندازد.باانگشتان دستش بازی میکند…یکلحظه نگاهم میکند…”خدایا چرا گریه میکنه..” لبهایش بهم میخورد!…چند جمله را بهم قطارمیکندکه فقط همین را میشنوم _…امروز..خبرررسید …علی…شهید… و کلمه اخرش را خودم میگویم _ شد! تمام بدنم یخ میزند.سرم گیج و مقابل چشمهایم سیاهی میرود.برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه میدهم. احساس میکنم چیزی دروجودم مرد! نگاه اخرت!…جمله ی بی جوابت… پاهایم تاب نمی اورد.روی زمین میفتم… میخندم و بعد مثل دیوانه ها خیره میشوم به نقطه ای دور…و دوباره میخندم…چیزی نمیفهمم… ” دروغ میگه!!…تو برمیگردی!!…مگ من چند وقت ….چندوقت …تورو داشتمت..” گفته بودی منتظر یک خبر باشم… زیر لب با عجز میگویم _ خیلی بدی…خیلی! فضای سنگین و صدای گریه های بلند خواهرها و مادرت… ونوای جگرسوزی که مدام در قلبم میپیچد! .. این گل را به رسم هدیه تقدیم نگاهت کردیم حاشا اینکه از راه تو حتی لحظه ای برگردیم… یازینب.. ...
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #قسمت۴۳ نمیخوام هیچی بشنوم… هیچی!! زنگ تلفن قطع میشود ودوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان
چه عجیب که خرد شدم از رفتنت.. اما احساس غرور میکنم ازینکه همسرمن انتخاب شده بود! جمعیت صلوات بلندی میفرستد و دوستانت یک به یک وارد میشوند… همگی سربه زیر اشک میریزند.. نفراتی که اخر ازهمه پشت سرشان می ایند…تورا روی شانه میکشند. “دل دل میکنم علی !! دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!” تورا برای من می آورند!در تابوتی که پرچم پرافتخار سه رنگ رویش را پوشانده.تاج گلی که دور تا دورش بسته شده ارام گرفته ای. اهسته تورا مقابلمان می گذارند. میگویند خانواده اش…محارمش نزدیک بیایند! زیر بازوهای زهراخانوم را زینب و فاطمه گرفته اند.حسین اقا شوکه بی صدا اشک میریزد.علی اصغررا نیاوردند…سجاد زودترازهمه ما بالای سرت امده…ازگوشه ای میشنوم. _ برادرش روشو باز کنه! به طبعیت دنبالشان می ایم…نزدیک تو! قابی که عکس سیاه و سفیدت دران خودنمایی میکند می آورند و بالای سرت میگذارند.نگاهت سمت من است! پراز لبخند! نمیفهمم چه میشود…. فقط نوا تمام ذهنم رادردست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو! میخواهم فریاد بزنم خب باز کنید..مگه نمیبینید دارم دق میکنم! پاهایم راروزی زمین میکشم و میروم کنار سجاد می ایستم.نگاه های عجیب اطرافیان ازارم میدهد… چیزی نشده که!! فقط… فقط تمام زندگیم رفته…. چیزی نشده… فقط هستی من اینجا خوابیده… مردی که براش جنگیدم… چیزی نیست.. من خوبم! فقط دیگه نفس نمیکشم! همراز و همسفر من… علی من!… علی… سجاد که کنارم زمزمه میکند _ گریه کن زن داداش…توخودت نریز.. … گریه کنم؟ چرا!!؟…بعد از بیست روز قراره ببینمش… سرم گیج میرود.بی اراده تکانی میخورم که سجاد بااحتیاط چادرم را میگیرد و کمک میکند تا بنشینم… درست بالای سر تو! کف دستم را روی تابوت میکشم…. خم میشوم سمت جایی که میدانم صورتت قرار دارد.. _ علی؟… لبهام رو روی همون قسمت میزارم… چشمهایم را میبندم _ عزیز ریحانه…؟…دلم برات تنگ شده بود! سجاد کنارم میشیند _ زن داداش اجازه بده… سرم راکنار میکشم.دستش را که دراز میکند تا پارچه را کنار بزند.التماس میکنم _ بزارید من اینکارو کنم… سجاد نگاهش را میگرداند تااجازه بالاسری ها را ببیند…اجازه دادند!! مادرت انقدر بی تاب است که گمان نمیرود بخواهد اینکاررا بکند…زینب و فاطمه هم سعی میکنند اورا ارام کنند.. خون دررگهایم منجمد میشود.لحظه ی دیدار… پایان دلتنگی ها… دستهایم میلرزد..گوشه پرچم را میگیرم و اهسته کنار میزنم. نگاهم که به چهره ات می افتد.زمان می ایستد… دورت کفن پیچیده اند.. سرت بین انبوهی پارچه سفید و پنبه است… پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته… ته ریشی که من باان هفتادو پنج روز زندگی کردم تقریبا کامل سوخته… لبهایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گرد خاک رویش مانده. دست راستم را دراز میکند و باسر انگشتانم اهسته روی لبهایت رالمس میکنم… ” اخ دلم برای لبخندت تنگ شده بود”
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #قسمت۴۴ چه عجیب که خرد شدم از رفتنت.. اما احساس غرور میکنم ازینکه همسرمن انتخاب شده بود!
انقدر ارام خوابیده ای که میترسم بالمس کردنت شیرینی اش را بهم بزنم…دستم کشیده میشود سمت موهایت .. اهسته نوازش میکنم خم میشوم…انقدر نزدیک که نفسهایم چندتار از موهایت را تکان میدهد _ دیدی اخر تهش چی شد!؟… تورفتی و من… بغضم را قورت میدهم…دستم را میکشم روی ته ریش سوخته ات…چقدر زبر شده.! _ اروم بخواب… سپردمت دست همون بی بی که بخاطرش پرپر شدی… فقط… فقط یادت نره روز محشر…. بانگاهت منو شفاعت کنی! انگار خدا حرفهارا براین دیکته کرده. صورتم را نزدیک تر می اورم …گونه ام را روی پیشانی ات میگذارم… _ هنوز گرمی علی!!… جمله ای که پشت تلفن تاکید کرده بودی… “هرچی شد گریه نکن…راضی نیستم!” تلخ ترین لبخند زندگی ام را میزنم _ گریه نمیکنم عزیزدلم… ازمن راضی باش.. ازت راضی ام! اسمع و افهم…. اسمع و افهم.. چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت امده! سجاد در چهارچوب عمیق قبر مینشیند و صورتت را به روی خاک میگذارد. خم میشود و چیزی درگوشت میگوید… بعد ازقبر بیرون می اید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده. برای بار اخر به صورتت نگاه میکنم…نیم رخت بمن است! لبخند میزنی..!!…برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد! برو علی …برو دل کندم …برو!! این چندروز مدام قران و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده ،فوت کردم. حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم…مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد …. یکدفعه میگویم _ بزارید یبار دیگه ببینمش… کمی کنار میکشد و من خیره به چهره ی سوخته و زخم شده ات زمزمه میکنم _ راستی اون روز پشت تلفن یادم رفت بگم… منم دوست دارم! وسنگ لحد رامیگذارد… زهرا خانوم باناخن اززیر چادر صورتش را خراش میدهد.. مردبیل را برمیدار،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد… باهربار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن میکند چطور شد که تاب اوردم تورا به خاک بسپارم! باد چادرم را به بازی میگیرد… چشمهایم پراز اشک میشود…و بلاخره یک قطره پلکم را خیس میکند… _ ببخش علی! … اینا اشک نیست… ذره ذره جونمه… نگاهم خیره میماند…. تداعی اخرین جمله ات… _ میخواستم بگم دوست دارم ریحانه! روی خاک میفتم…
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #ادامه #قسمت۴۴ انقدر ارام خوابیده ای که میترسم بالمس کردنت شیرینی اش را بهم بزنم…دستم ک
چشمهایم را باز میکنم. پشتم یکبار دیگر میلرزداز فکری که برای چنددقیقه از ذهنم گذشت… سرما به قلبم نشسته…و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛ نگاه میکنم. چنددقیقه پیش سجاد پشت خط باعجله میگفت که باید مرا ببیند… چه خیال سختی بود ! دل کندن ازتو!! به گلویم چنگ میزنم _ علی نمیشد دل بکنم…فکرش منو کشت! روی تخت میشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم. نفسهای تندم هنوز ارام نگرفته….خیال ان لحظه که رویت خاک ریختند…دستم راروی سینه ام میگذارم و زیرلب میگویم _ اخ…قلبم علی!! بلند میشوم و دراینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پراز شک و لبهایم کبود شده.. خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد.. _ علی خیال نکن راحته عزیزم… حتی تمرین خیالیش مرگه!!! شام راخوردیم و خانه خاموش شد…فاطمه در رخت خواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراند…حدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم وکولر راروشن میکنم.شب ازنیمه گذشته وهنوز سجاد نیامده.لب به دندان میگیرم _ خدایا خودت رحم کن… همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشود.و دوباره خاموش….روشن،خاموش!! اسمش را بعداز مکالمه سیو کرده بودم” داداش سجاد”لبم را بازبان تر میکنم و اهسته،طوری که صدایم راکسی نشنودجواب میدهم: _ بله…؟؟؟ _ سلام زن داداش..ببخشید دیرشدعصبی میگویم _ ببخشم ؟؟اقاسجاد دلم ترکید.گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!! نصفه شب شد..!!! لحنش ارام است _ شرمنده!!! کارمهم داشتم..حالا خودتون متوجه میشید قلبم کنده میشود.تاب نمی اورم.بی هوا میپرسم _ علی من شهید شده..؟؟؟ مکثی طولانی میکند و بعدجواب میدهد _ نشستید فکر و خیال کردید؟؟.. خودم راجمع و جور میکنم _ دست خودم نبود مردم ازنگرانی!! _ همه خوابن؟… _ بله! _ خب پس بیاید درو باز کنید من پشت درم!! متعجب میپرسم _ درِحیاط؟؟ _ بله دیگه!! _ الان میام!..فعلا ! تماس قطع میشود.به اتاق فاطمه میروم و چادرم رااز روی صندلی میز تحریرش برمیدارم. چادر راروی سرم میندازم و باعجله به طبقه پایین میروم.دمپایی پام میکنم و به حیاط میدوم. هوا ابری است و باران گرفته..نم نم!قلبم رااماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام.به پشت در که میرسم یک دم عمیق بدون بازدم!نفسم را حبس سینه ام میکنم!! تداعی چهره سجاد همانجور که درخیالم بود با موهایی اشفته…و بعد خبر پریدن تو!! ابروهایم درهم میرود…” اون فقط یه فکربود! …اروم باش ریحانه” چشمهایم رامیبندم ودر را بازمیکنم..اهسته و ذره ذره…میترسم باهمان حال اشفته ببینمش…دررا کامل باز میکنم ومات میمانم. درسیاهی شب و سوسوزدن تیرچراغ برق کوچه که چند متران طرف تراست…لبخند پردردت را میبینم…چندبار پلک میزنم! حتمن اشتباه شده!! یک دستت دور گردن سجاد است..انگاربه او تکیه کرده ای!نور ماه نیمی از چهره ات را روشن کرده..مبهوت و بادهانی باز یک قدم جلو می ایم و چشمهایم راتنگ میکنم. یک پایت را بالا گرفته ای..!! ” حتمن اسیب دیده!” پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گِل اش کنند… لباس رزم و…نگاه خسته ات که برق میزند. اشک و لبخندم غاطی میشود…ازخانه بیرون می ایم و درکوچه مقابلت می ایستم _ علی!!؟.. لبهایت بهم میخورد _ جون علی… موهایت بلند شده و تا پشت گردنت امده.وهمین طورریشت که صورتت را پخته تر کرده. چشمهای خمارو مژه های بلندت دلم را دوباره به بند میکشد.دوس دارم به اغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی…بگویم چندروزی که گذشت ازقرنها هم طولانی تربود… دوس دارم ازسرتا پایت را … دست درموهای پرپشت و مشکی ات کنم وگردو خاک سفر را بتکانم..اما سجاد مزاحم است!! ازین فکر بی اختیار لبخند میزنم. نگاهت درنگاهم قفل و کل وجودمان درهم غرق شده.دست راستم راروی یقه و سینه ات میکشم…آخ!! خودتی..خودِ خودت!! علی من برگشته!!!..نزدیک تر که می ایم با چشم اشاره میکنی به برادرت ولبت را گاز میگیری…ریز میخندم و فاصله میگیرم. پرازبغضی! پراز معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده… سجاد با حالتی پراز شکایت و البته شوخی میگوید _ ای باباااااا…بسه دیگه مردم ازبس وایسادم …بریم تو بشینید روتخت هی بهم نگاه کنید!! … هردو میخندیم ….خنده ای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!! ادامه میدهد _ راس میگم دیگه!!!..حداقل حرف بزنید دلم نسوزه.. درضمن بارون داره شدید میشه ها.. تو دست مشت شده ات راارام به شکمش میزنی _ چه غرغرو شدی سجاد!!.. محکم باش…باید یسر ببرمت جنگ ادم شی.. سجاد مردمک چشمش را در کاسه چشم میچرخاند و هوفی کشیده و بلند میگوید… چادرم را روی صورتم میکشم.میدانم اینکاررا دوست داری! _ اقاسجاداجازه بدید من کمک کنم! میخندد _ نه زن داداش.علی ما یکم سنگینه! کار خودمه… نگاه بی تاب وتب دارت همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرت تنه میزنی ...
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #قسمت۴۵ چشمهایم را باز میکنم. پشتم یکبار دیگر میلرزداز فکری که برای چنددقیقه از ذهنم گذشت
خسته شدی داداش برو …خودم یه پا دارم هنوز…ریحانه ام یکم زیر دستمو میگیره. سجاد ازنگاهت میخواند که کمک بهانه است….دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده…لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت میکند..لی لی کنان کنار در می ایی و کف دستت را روی دیوار میگذاری… سجاد اززیر دستت شانه خالی میکند و باتبسم معنا داری یک شب بخیر میگوید و میرود..حالا مانده ایم تنها.. زیر بارانی که هم میبارد وهم گاهی شرم میکند ازخلوت ما و رو میگیرد ازلطافتش.. تاریکی فرصت خوبی است تابتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم..نزدیکت می ایم..انقدر نزدیک که نفسهای گرمت پوست یخ کرده صورتم را میسوزاند. بادست آزادت چانه ام رامیگیری و زل میزنی به چشمهایم…دلم میلرزد! _ دلم برات تنگ شده بود ریحان… دستت را بادودستم محکم فشار میدهم و چشمهایم رامیبندم.انگار میخواهم بهتر لمس پرمهرت رااحساس کنم.پیشانی ام را میبوسی ! وسط کوچه زیر باران … ازتو بعید است!ببین چقد بیتابی که تحمل نداری تابه حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریزمیخندم _ جونم!دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود دستت را سریع میبوسم!! _ ا!! چرااینجوری کردی!!؟ کنارت می ایستم ودرحالیکه تو دستت راروی شانه ام میگذاری،جواب میدهم: _ چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود… لی لی کنان باهم داخل میرویم و من پشت سرمان دررا میبندم.کمک میکنم روی تخت بنشینی… چهره ات لحظه ی نشستن جمع میشود و لبت راروی هم فشارمیدهی کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم _ درد داری؟؟ _ اوهوم…پام!! نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تاخوب ببینم!! _ چی شده؟… _ چیزی نیست… ازخودت بگو!! _ نه! بگو چی شده؟… پوزخندی میزنی _ همه شهید شدن!!…من… دستت راروی زانوی همان پای اسیب دیده میگذاری _ فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه! چشمهایم گرد میشود _ یعنی چی؟… _ هیچی!!…برای همین میگم نپرس! نزدیک تر می ایم.. _ یعنی ممکنه..؟ _ اره..ممکنه قطعش کنن!…هرچی خیره حالا! مبهوت خونسردی ات،لجم میگیرد و اخم میکنم _ یعنی چی هرچی خیره!!! مو نیست کوتاه کنی درادا…پاعه! لپم را میکشی _ قربون خانوم برم! شما حالا حرص نخور… وقت قهر کردن نیست!! باید هرلحظه را باجان بخرم!! سرم راکج میکنم _ برای همین دیر اومدید؟ اقاسجاد پرسید همه خوابن..بعد گفت بیام درو باز کنم! _ اره! نمیخواست خیلی هول کنن بادیدن من!..منتظریم افتاب بزنه بریم بیمارستان! _ خب بیمارستان شبانه روزیه که! _ اره!! ولی سجاد جدن خسته است! خودمم حالشو ندارم… اینا بهونس..چون اصلش اینکه دیگ پامو نمیخوام!! خشک شده.. تصورش برایم سخت است! تو باعصا راه بروی؟؟…باحالی گرفته به پایت خیره میشوم…که ضربه ای ارام به دستم میزنی _ اووو حالا نرو تو فکر!!… تلخ لبخند میزنم _ باورم نمیشه که برگشتی… _ اره!!… چشمهایت پراز بغض میشود _ خودمم باورم نمیشه! فکر میکردم دیگه برنمیگردم…اما انتخاب شده نبودم!! دستت را محکم میگیرم _ انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی… نزدیکم می ایی و سرم را روی شانه ات میگذاری _ تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!! میخندی… سرم رااز روی شانه ات برمیداری و خیره میشوم به لبهایت… لبهای ترک خورده میان ریش خسته ات که درهرحالی بوی عطر میدهد!! انگشتم راروی لبت میکشم _ بخند!! میخندی… _ بیشتر بخند! نزدیکم می ایی و صدایت را بم و ارام میکنی _ دوسم داشته باش! _ دارم! _ بیشتر داشته باش! _ بیشتر دارم! بیشتر میخندی!!! _ مریضتم علی!!! تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان میشود! جلوتر می آیی و صورتم را مریض گونه ……
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #قسمت۴۶ خسته شدی داداش برو …خودم یه پا دارم هنوز…ریحانه ام یکم زیر دستمو میگیره. سجاد از
ک نان تست برمیدارم ،تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به ان اضافه میکنم.ازاشپزخانه بیرون می ایم و باقدم های بلند سمت اتاق خواب میدوم. روبروی اینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های پیراهن سفیدرنگت را میبندی.عصایت زیربغلت چفت شده تابتوانی صاف بایستی.پشت سرم محمدرضا چهاردست و پا وارد اتاق میشود. کنارت می ایستم و نان راسمت دهانت می اورم.. _ بخور بخور! لبخند میزنی ویک گاز بزرگ از صبحانه ی سرسری ات میزنی. _ هووووم! مربا!! محمد رضا خودش را به پایت میرساند و به شلوارت چنگ میزند.تلاش میکند تا بایستد.زور میزند و این باعث قرمزشدن پوست سفید و لطیفش میشود.کمی بلند میشودوچندثانیه نگذشته باپشت روی زمین می افتد!هردو میخندیم! حرصش میگیرد،جیغ میکشدو یکدفعه میزند زیر گریه. بستن دکمه هارا رها میکنی ،خم میشوی و اورا ازروی زمین برمیداری.نگاهتان درهم گره میخورد.چشمهای پسرمان باتو مو نمیزند…محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره ی فولادش شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد…لبخند میزنم و نون تست رادوباره سمت دهانت میگیرم.صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند.اخم غلیظ و بانمکی میکندودهانش را باز میکندتا گازت بگیرد. میخندی و عقب نگهش میداری _ موش شدیا!! .. باپشت دست لپ های اویزون و نرم محمد رضا رالمس میکنم _ خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش درمیاد _ نخیرم موش شده!! سرت راپایین می آوری،دهانت راروی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی _ هام هام هام هااااام….بخورم تورو! محمدرضا ریسه میرود و دراغوشت دست وپا میزند. لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سردوتا دندان ریزو تیز ازلثه های فک پایینش بیرون زده.انقدرشیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند اورا بیشترازمن دوست داشته باشی.روی دودستت اورابالا میبری و میچرخی.اما نه خیلی تند!درهردور لنگ میزنی.جیغ میزند و قهقهه اش دلم را اب میکند.حس میکنم حواست به زمان نیست،صدایت میزنم! _ علی!دیرت نشه!؟ روبه رویم می ایستی و محمدرضا راروی شانه ات میگذاری.اوهم موهایت راازخدا خواسته میگیرد و باهیجان خودش رابالا پایین میکند. لقمه ات را دردهانت میگذارم و بقیه دکمه های پیرهنت را میبندم.یقه ات راصاف میکنم و دستی به ریشت میکشم. تمام حرکاتم را زیر نظر داری. و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفسهایم بازرسی میشود در چشمهایت! تمام که میشود قبایت را ازروی رخت اویز برمیدارم وپشتت می ایستم.محمد رضارا روی تختمان میگذاری و اوهم طبق معمول غرغرمیکند.صدای کودکانه اش رادوست دارم زمانی که باحروف نامفهوم و واج های کشیده سعی میکند تمام احساس نارضایتی اش رابما منتقل کند قباراتنت میکنم و ازپشت سرم راروی شانه ات میگذارم… آرامش!! شانه هایت میلرزد!میفهمم که داری میخندی.همانطورکه عبایت راروی شانه ات میندازم میپرسم _ چرا میخندی؟؟ _ چون تواین تنگی وقت که دیرم شده،شما ازپشت میچسبی!بچتم ازجلو بااخم بغل میخواد روی پیشانی میزنم اااخ_وقت! سریع عبا را مرتب میکنم.عمامه ی مشکی رنگت را برمیدارم و مقابلت می ایم.لب به دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهت میکنم _ خب اینقد خوبه.. همه دلشون تندتند میخواد سرت راکمی خم میکنی تاراحت عمامه را روی سرت بگذارم.. چقدر بهت میاد! ذوق میکنم و دورت میچرخم..سرتاپایت را برانداز میکنم…توهم عصا بدست سعی میکنی بچرخی! دستهایم رابهم میزنم _ وای سیدجان عالی شدی!!! لبخند دلنشینی میزنی و روبه محمد رضا میپرسی _ تو چی میگی بابا؟بم میاد یانه؟ خوشگله؟…. اوهم باچشمهای گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت میکند طفلی فسقلی مان اصلن متوجه سوالت نیست! کیفت را دستت میدهم و محمد رضارا دراغوش میگیرم.همانطور که ازاتاق بیرون میروی نگاهت به کمد لباسمان می افتد..غم به نگاهت میدود! دیگر چرا؟… چیزی نمیپرسم و پشت سرت خیره به پای چپت که نمیتوانی کامل روی زمین بگذاری حرکت میکنم سه سال پیش پای اسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند!میله ی اهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتوانی درست راه بروی! سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده! دیگر نتوانستی بروی دفاع_ازحرم… زیاد نذر کردی…نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!..امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت راداد! مشغول حوزه شدی و بلاخره لباس استادی تنت کردند!سرنوشتت راخداازاول جور دیگر نوشته بود.جلوی در ورودی که میرسی میخوانم و ارام سمتت فوت میکنم. ...
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #قسمت۴۷ ک نان تست برمیدارم ،تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به ان اضافه میک
_ میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد! _ اره! استاد باعصاش!! میخندم _ عصاشم میترسم چشم بزنن… لبخندت محو میشود _ چشم خوردم ریحانه!.. چشم خوردم که برای همیشه جاموندم… نتونستم برم!!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست کمدلباسو دیدم …لباس نظامیم هنوز توشه… نمی خواهم غصه خوردنت را ببینم. ...
شیفتگان تربیت
#رمان.جانَم.میرَوَد * # قسمت.چهل.ودوم _منظوری نداشتم خانم رضایی آروم زیر لب گفتم _بله اصلا ڪاملا
.چهل.وسوم شهاب در حیاط قدم می زد و با تلفن📲 صحبت می کرد _بله حاج آقا ان شاء الله فردا صبح سبزیارو میارن خونمون اینجا خواهر زحمت پاڪ کردنشو میڪشن _قربان شما یا علی چشمانش را بست نفس عمیقی کشید ولی با شنیدن داد وبیدادی چشمانش را باز کرد به سمت در رفت... با دیدن محمود همسایه اشان که قصد حمله به دوتا خانمو داشت زود به طرفش رفت _اینجا چه خبره همه به طرف صدا برگشتن شهاب با دیدن مهیا شوکه شد _آق شهاب بیا به این دختره بگو جم کنه بساطشو بره دعوا ز‌ن و شوهریه دخالت نکنه مهیا پوزخندی زد _دعوا زنو شوهری جاش تو خونه است تو که داشتی وسط کوچه می زدیش بدبخت معتاد محمود دوباره می خواست به طرفشون بیاید که شهاب وسطشان ایستاد آروم باشید آقا محمود زن حرمت داره نمیشه که روش دست بلند کرد اونم وسط کوچه محمود که خمار بود با لحن خماری گفت _ما که کاری نکردیم آقا شهاب این دختره است که عصبیم میکنه یکی نیست بهش بگه به تو چه جوجه مهیا بهش توپید _خفه شو بو گندت کشتمون اصلا سید این مگه حالیش میشه حرمت چی هست شهاب با اخم نگاهی به مهیا انداخت _خانم رضایی آروم باشید لطفا مهیا اخمی کرد و رویش را به طرف عطیه که در حال گریه زاری بود چرخاند نگاهی به مردمی که اطرافشون جمع شده بودند انداخت مریم و مادرش وسط جمعیت بودند شهاب داشت محمود را آروم می کرد ولی محمود یک دفعه ای عصبی شد و به طرف عطیه حمله کرد که مهیا جلوی عطیه ایستاد محمود که به اوج عصبانیتش رسیده بود مهیا را محکم روی زمین هل داد مهیا روی زمین افتاد و سرش به زمین برخورد کرد... شهاب سریع محمود را کنار کشید و فریاد زد _داری چیکار میکنی مهیا با کمک مریم و مادر شهاب سر پا ایستاد پیشونیش زخم شده بود _بدبخت معتاد تو جات اینجا نیست اصلا باید بری تو آشغالدونی زندگی ڪنی ڪثافت شهاب صدایش را بالا برد _مهیا خانم لطفا شما چیزی نگید... * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد.... *
شیفتگان تربیت
#رمان_جانم_میرود #قسمت.چهل.وسوم شهاب در حیاط قدم می زد و با تلفن📲 صحبت می کرد _بله حاج آقا ان
.جانَم.میرَوَد .چهل.وچهارم محمود که نمی خواست کم بیاورد پوزخندی زد ـــ من جام تو آشغالدونیه یا تو... بگم؟؟... بگم مردم بفهمن اون شب با چندتا پسر می خواستی سوار ماشین بشی تا برید ددر ددور یکی جلوتونو گرفته زدید ناکارش کردید دختره ی خراب شهاب که از شنیدن این حرفا عصبانی شده بود یقه محمود را گرفت و محکم به دیوار کوبوند _ببند دهنتو ببند رو به مریم گفت _ببریدشون داخل مریم و شهین خانم... مهیا و عطیه رو به داخل خانه شان بردند با صدای آژیر پلیس مردم متفرق شدن بعد از اینکه چندتا سوال از شهاب پرسیدن محمود را همراه خود بردند محمد آقا که تازه رسید بود شهاب برایش قضیه را تعریف کرد شهاب یا الله گفت و وارد خانه شد مریم در حال پانسمان کردن پیشانی مهیا بود شهین خانم هم برای عطیه آب قند درست کرده بود با اومدن محمد آقا و شهاب، عطیه سراسیمه از جایش بلند شد محمد آقاــ سلام دخترم خوبی عطیه_خوبم شکر شرمندم حاج آقا دوباره شما و آقا شهابو انداختم تو زحمت _نه دخترم این چه حرفیه _مریم اروم تر خو. سلام حاج آقا منم خوبم محمد آقا و شهین خان خندیدند _سلام دخترم زدی خودتو داغون کردی که مهیا محکم زد رو دست مریم _ای بابا ارومتر مریم باشه ای گفت و ریز خندید _حاج آقا من که کاری نکردم همش تقصیر شوهر این عطیه است رو به عطیه گفت _عطیه قحطی شوهر بود با این ازدواج ڪردی مریم چسب را روی زخم زد _اینقدر حرف نزن بزار کارموتموم کنم محمد آقا لبخندی زد _مریم بابا ،مهیا رو اذیت نڪن مریم اخم بامزه ای کرد _داشتیم بابا مهیا دستش را به علامت تشکر بالا اورد _ایول حمایت شهاب گوشه ای ایستاد و سرش را پایین انداخت و به حرف های مهیا اروم می خندید مریم وسایل پانسمان را جمع ڪرد _میگم مهیا یه زخم دیگه رو پیشونیته این برا چیه مهیا دستی به زخمش کشید _تو دانشگاه به یکی خوردم افتادم مهیا بلند شد مانتوش را تکوند _عطیه پاشو امشب بیا پیشم _نه ممنون میرم خونمون _تعارف نکن بیا دیگه شهین خانم دست عطیه رو گرفت _راست میگه مادر یا برو با مهیا یا بمون پیش ما عطیه لبخندی زد ــ چشم میرم پیش مهیا همه تا دم در همراه عطیه و مهیا رفتند عطیه_شب همگی بخیر خیلی ممنون بابت همه چیز مهیا_شبتون بخیر حاج خانوم به ما که آب قند ندادید ولی دستت درد نکنه شهین خانم با خنده گفت _ای دختره بلا.فردا می خوایم سبزی پاک کنیم برا روز نهم محرم بیا بهت آب قندم میدم _واقعا؟؟ میشه دوستمم بیارم _آره چرا ڪه نه _خب پس شب بخیر مهیا به طرف در خانه رفت و بعد از گشتن تو کیفش کلید را پیدا کرد و در را باز کرد.... * .لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا * * .دارد... *
شیفتگان تربیت
#رمان.جانَم.میرَوَد #قسمت.چهل.وچهارم محمود که نمی خواست کم بیاورد پوزخندی زد ـــ من جام تو آشغال
.جانَم.میرَوَد .چهل.وپنجم _بیا تو عزیزم باهم وارد خانه شدند _برو تو اتاقم الان میام مهیا به آشپزخونه رفت تا می خواست در یخچال را باز کرد یادداشتی روی در پیدا کرد «مهیا مامان ما رفتیم خونه عمو احسان نذری دارن ممکنه دیر کنیم برات شام گذاشتم تو یخچال گرمش کن» مهیا یخچالو باز کرد پارچ شربت را برداشت و درلیوانی لیوان ریخت لیوان را در سینی گذاشت و وارد اتاق شد عطیه با شرمندگی به مهیا نگاه کرد _شرمندم بخدا مهیا هم پیشونیتو داغون ڪردم هم الان مزاحمت شدم مهیا لگدی به پاهای عطیه زد _جم کن بابا این سناریوی کدوم فیلمه حفظش کردی بیا این شربتو بخور _اصلا خوبت شد باید می زد سرتو میشکوند مهیا خندید _بفرما حالا شدی عطیه خانم خودمون مهیا یک دست لباسی را کنار عطیه روی تخت گذاشت _بگیر این لباسارو تنت کن از رو تخت هم بلند شو فڪر نکن بزارمت روی تختم بخوابی تا من برم برات رختخواب بیارم تو هم لباساتو عوض ڪن هم شربتو بخور مهیا به اتاق جفتی رفت و رختخوابی از کمد درآورد به اتاق برگشت و کنار تخت خودش پهن کرد _بلند شو از تختم می خوام بخوابم از صبح تا الان کلاس بودم عطیه از روی تخت بلند شد.. هر دو سر جایشان دراز کشیدن برای چند لحظه سکوت اتاق را فرا گرفت که با صدای مهیا شکست _عطیه _جانم _دعوات با محمود سر چی بود عطیه آه غمناکی ڪشید _مواد و پولش تموم شده بود گیر داده بود برو از کسی پول بگیر برام بیار لبخند تلخی روی لبانش نشست _منم مثل همیشه شروع کردم دادو بیداد اونم شروع کرد به کتک زدنم مثل همیشه _ای بابا دوباره ساکت شدند که مهیا سر جایش نشست _عطیه _ای بابا بزار بخوابم _فقط همین _بگو _شوهرت قضیه چاقو خوردن شهابو از کجا می دونست _همه میدونن ولی اون شبی که شهاب چاقو خورد تو هم بالا سرش بودی محمود اونجا بود ولی چون تازه مواد کشیده بود قضیه رو چیز دیگه ای برداشت کرده بود _اها بخواب دیگه _اگه بزاری مهیا نگاهش را به سقف اتاقش دوخت چقدر امروز برایش عجیب بود اصلا فڪرش را نمی کرد امروزش اینطور رقم بخوره... با صدای باز شدن در ورودی خانه زود از سرجایش بلند شد نگاهی به عطیه انداخت که غرق خواب بود از اتاق بیرون رفت مهلا خانم که در حال آویزان کردن چادرش بود با دیدن مهیا با نگرانی به سمتش آمد _وای مهیا چی شده چرا پیشونیت اینطوریه احمد آقا با نگرانی به طرفشان آمد _آروم مامان عطیه خوابیده _عطیه؟؟ _بیاید بشینید براتون تعریف می کنم روی مبل نشستند و مهیا همه ی قضیه را برایشان تعریف ڪرد _وای دختر تو چرا مواظب خودت نیستی اون روز تو دانشگاه الانم تو کوچه پیشونیتو داغون کردی _اشکال نداره نمیتونم که بایستم نگا کنم عطیه کتک بخوره _کار درستی کردی بابا جان. خوب شد اوردیش پیشمون برو تنهاش نزار مهیا لبخندی زد _من برم بخوابم به طرف اتاقش رفت پتو را رو ی عطیه مرتب ڪرد و روی تخت دراز کشید... * .لاک.جیـغ.تـا.خـــدا * * .دارد.. *
شیفتگان تربیت
#رمان.جانَم.میرَوَد #قسمت.چهل.وپنجم _بیا تو عزیزم باهم وارد خانه شدند _برو تو اتاقم الان میام
.جانَم.میرَوَد .چهل.وششم گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خانه مریم بروند زهرا برعکس نازی این مراسم را دوست داشت و مهیا می دانست که زهرا از این دعوت استقبال می کند _شهاب _جانم بابا _پوستراتون خیلی قشنگه _زدنشون؟؟ مریم سینی چایی را روی میز گذاشت _آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون شهاب سری تکون داد مریم استکان چایی را جلوی پدرش گرفت _دستت درد نکنه دخترم _نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده _واقعا؟ احسنت خیلی زیبا شدن شهین خانم قرآنش را بست و عینکش را از روی چشمانش برداشت _ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه؟ دانشجوه؟؟ با این حرف شهین خانم، مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن _واه چرا میخندید مریم خنده اش رو جمع کرد _مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد _خب کار مادرتون خیره شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد شهاب از جایش بلند شد _من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیر به طرف اتاقش رفت... روی تخت دراز کشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت امشب برایش شب ِعجیبی بود شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی آن را با آن عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید یاد آن روزی افتاد که به او سید گفت خنده اش گرفت قیافه اش دیدنی بود اون لحظه تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمیکرد... استغفرا... زیر لب گفت _ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش را برداشت برایش پیامک آمده بود از دوستش محسن بود _سید فک کنم طلبیده شدی ها شهاب لبخندی زد و ان شاء الله برایش فرستاد.... .لاک.جیـغ.تـا.خــدا .دارد...
شیفتگان تربیت
#رمان.جانَم.میرَوَد #قسمت.چهل.وششم گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خان
.جانَم.میرَوَد .چهل.وهفتم _اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن تماس را قطع کرد... و مقنعه را سر کرد رژ لب ماتی بر لبانش کشید به احترام این روز و خانواده مهدوی لباس تیره تنش کرد و آرایش زیادی نکرد کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت... _کجا داری میری مهیا نمی دانست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش را بدهد _دارم با زهرا میرم خونه مریم می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم شهین خانم گفت بیام کمک مهلا خانم با تعجب گفت _همسایمون مهدوی رو میگی _آره دیگه.. من رفتم مهلا خانم با تعجب به همسرش نگاه کرد باورش نمی شد که مهیا برای کمک به این مراسم رفته باشد برای اطمینان به کنار پنجره رفت تا مطمئن شود مهیا با زهرا دست داد _خوبی _خوبم ممنون _میگم مهیا نازی نمیاد _نه نازی با خونوادش هر سال چون چند روز تعطیله این روزارو میرن شمال _مهیا کاشکی چادر سر می کردیم الان اینا نمی زارن بریم تو که مهیا لبخندی زد دقیقا این چیزی بود که خودش اوایل در مورد قشر مذهبی فکر می کرد _خودت بیای ببینی بعد متوجه میشی آیفون را زدند _کیه _باز کن مریم _مهیا خودتی بیا تو در باز شد وارد خانه شدن چندتا خانم نشسته بودند ودر حال پاک کردن سبزی بودن... از بین آن ها سارا و نرجس را شناخت با سارا و مریم سلام کرد شهین خانم به طرفش آمد _اومدی مهیا _بله اومدم آب قند بخورم برم _تا همه سبزیارو تمیز نکنی از آب قند خبری نیست بقیه که از قضیه آب قند خبری نداشتند با تعجب به آن ها نگا می کردند مهیا زهرا را به دخترا معرفی کرد جو دوستانه بود... اگر نگاه های نرجس و مادرش مهیا را اذیت نمی کردند به مهیا خیلی خوش می گذشت مریم قضیه دیشب را برای دخترا تعریف کرد سارا_آره دیدم می خواستم ازت بپرسم پیشونیت چشه زهرا_پس من چرا ندیدم سارا_کوری خواهرم دخترا خندیدند که صدای یاالله شهاب و دوستش محسن خنده هایشان را قطع کرد شهاب و محسن وارد شدن و یه مقدار دیگری از سبزی را آوردن _اِ این حاج آقا مرادیه خودمونه مگه نه مریم؟؟ چرا عمامه اشو برداشته مریم سرش را پایین انداخته بود و گونه هایش کمی قرمز شده بود _شاید چون دارن کار می کنن در آوردن مهیا نگاه مشکوکی به مریم انداخت محسن آقا با شهاب خداحافظی کرد و رفت... مهیا صدایش را بالا برد _شهین جوونم شهاب که نزدیک دخترا مشغول آب خوردن بود با تعجب به مهیا نگاه کرد _شهین جونم چیه دختراز مادرتم بزرگترم مهیا گونه ی شهین خانم را کشید _چی میگی شهین جون توبا این خوشکلیت دل منو بردی با این حرف مهیا آب تو گلوی شهاب پرید و شروع کرد به سرفه کردن _وای شهاب مادر چی شد آب بخور شهاب لیوان را دوباره به دهانش نزدیک کرد _میگم شهین جونم من از تو تعریف کردم پسرت چرا هول کرد ازش تعریف می کردم چیکار می کرد آب دوباره تو گلوی شهاب پرید و سرفه هایش بدتر شده بود... دخترا از خنده صورت هایشان سرخ شده بود _مهیا میکشمت پسرمو کشتی _واه شهین جون من چیزی نگفتم شهاب زود خداحافظی کرد و رفت سارا_پسرخالمو فراری دادی _ای بابا برم صداش کنم بشینه باما سبزی پاک کنه مهیا از جاش بلند شد که مریم مانتویش را کشید _بشین سرجات دیوونه .لاک.جیـغ.تـا.خـــدا .دارد.. 💠
شیفتگان تربیت
💠رمان #جانَم_میرَوَد 💠 قسمت #چهل_ونه بسته بندی سبزی ها تمام شده بود... همه برای مراسم و ناهار به
.جانَم.میرَوَد .پنجاه _بیدار شو دیگه تنبل مهیا دست مریم را پس زد _ول کن جان عزیزت مریم بیخیال نشد و به ڪارش ادامه داد _بیدار میشی یا به روش خودم بیدارت میکنم مهیا سر جایش نشست ــ بمیری بفرما بیدار شدم چی می خوای مهیا با دیدن هوای تاریڪ بلند شد و پنجره اتاق را باز کرد... _هوا که تاریکه پس چرا بیدارم کردی مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت _فدات واسه نماز بیدارت کردم مهیا نمی دانست چرا ولی خجالت کشیدکه بگوید نماز نمی خواند پس بی اعتراض مقنعه اش را سرش کرد _مریم دخترا کجان؟؟ مریم در حال جمع کردن رخت خواب ها گفت _اونا که مثل تو خوابالو نیستن زود بیدار شدن الان پایین دارن وضو میگیرن مهیا با تعجب گفت _زهرا پیششونه؟؟ _آره دیگه مهیا باور نمی کرد که زهرای خوابالو بیدار شده باشد همراه مریم به سمت سرویس رفتن با اینڪه سال ها است که نماز نخوانده بود اما وضو و نماز یادش مانده بود به اتاق برگشت مریم چادر سفید گل گلی برایش آورد روبه قبله ایستاد و نمازش را شروع ڪرد _الله اڪبر الله اڪبر نمازش تمام شد بوسه ای بر روی مهر زد و نفس عمیقی کشید سجاده بوی گلاب می داداحساس خوبی به مهیا دست داد مریم با تعجب به مهیا نگاه می کرد باورش نمی شد که مهیا بتواند اینقدر خوب نماز بخواند.... مهیا سر از سجاده بلند کرد مریم بی اختیار به سمتش رفت واو را در آغوش گرفت مهیا با تعجب خودش را از مریم جدا کرد _یا اڪثر امام زاده ها دیونه شدی مریم خندید و بر سر مهیا کوبید _پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم _آخه الان وقت صبحونه است _غر نزن * ادامه.دارد... *
شیفتگان تربیت
#رمان.جانَم.میرَوَد #قسمت.پنجاه _بیدار شو دیگه تنبل مهیا دست مریم را پس زد _ول کن جان عزیزت مر
.جانَم.میرَوَد .پنجاه.ویکم مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نشستند هوا تاریک و سرد بود صبحانه را محمد آقا آش آورده بود محمد آقاو شهین خانم در آشپزخانه صبحانه را صرف کردند مهیا در گوش زهرا گفت _جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش را تنش می ڪرد به طرف در خانه رفت _شهاب صبحونه نخوردی مادر _با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده شهاب که از خانه خارج شد دخترا به خوردن ادامه دادن _میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت _بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شد تا مهیا می خواست جوابش را بدهد زهرا آروم باشی به او گفت مهیا قاشق اش را در کاسه گذاشت و از جایش بلند شد مریم_کجا تو که صبحونه نخوردی _سیر شدم به طرف اتاق مریم رفت خودش را روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمان شده بود ڪه امشب را مانده بود از جایش بلند شد... به طرف آینه رفت به چهره ی خود نگاهی ڪرد بی اختیار مقنعه اش را جلو آورد و وهمه ی موهایش را داخل فرستاد به خودش نگاه گرد مانند دختره ای محجبه شده بود لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مقنعه اش را به صورت قبل برگرداند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت _واااای مهیا چه ناز شدی دختر مهیا دست برد تا مقنعه اش را عقب بکشد _برو بینم فک کردی گوشام مخملیه مریم دستش را کشید _چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت نمی توانست این چیز را انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود _مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و.... _مریم بگو _مقنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ مهیا نگذاشت مریم حرفش را ادامه بدهد _باشه _در مورد نرجس... _حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره و چشمکی برای مریم زد در واقع ناراحت شده بود ولی نمی خواست مریم را ناراحت کند مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت _ایول داری خواهری پایین منتظرتم مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش را در آینه برانداز کرد.... اگر شخص دیگری به جای مریم بود حتما از حرف هایش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود خودش هم می دانست که صاحب این روزها حرمت دارد بلاخره در آن روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش را احساس کرده بود و دوست داشت شاید پاس تشڪر هم باشد امروز را باحجاب باشد * .دارد...
شیفتگان تربیت
#رمان.جانَم.میرَوَد #قسمت.پنجاه.ویکم مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نشستند
.جانَم.میرَوَد .پنجاه.ودوم همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی از چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیامد. خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می آمدند و حیاط نسبتا شلوغ بود _مهیا مهیا مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت _جانم شهین جون _مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است _الان میرم به طرف آشپزخونه رفت... _جونم عطیه جونم عطیه سینی را جلوی مهیا گذاشت ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد... بعضی از خانم ها ڪه مهیا را می شناختند با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود او که همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند و این بار حجاب را انتخاب کرده بود به طرف شهین خانم و دوستانش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی را برنداشت چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت _عطیه جان دوتا چایی بریز داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند و گروهی مشغول حرف زدن بودند مریم با صدای بلندی گفت _مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت _زهرا و سارا پس؟؟ _اونا زودتر رفتن کمک _باشه،آماده ام _بابا دو تا چایی بودن عطیه _غر نزن بزار دم بکشه مهیا روی اپن آشپزخانه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد... همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد _بیا بگیر مهیا مهیا سینی را برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی را روی آن انداخت با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا آمد زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید _چی شده؟؟ .دارد...
شیفتگان تربیت
#رمان.جانَم.میرَوَد #قسمت.پنجاه.ودوم همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی
.جانَم.میرَوَد .پنجاه.وسوم مهیا سرش را بلند ڪرد... با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی " گفت استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود مهیا تنها به این فڪر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چه می ڪردند سوسن خانم به طرف مهیا امد و آن را کنار زد _برو اونور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟ شهاب به خودش آمد _خوبم چیزی نیست چایی سرد شده بودند مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت _ببخشید اصلا ندیدمتون _چیزی نشده اشکال نداره سوسن خانم ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو باید خودشو جمع جور کنه شهین خانم به طرف شهاب اومد _چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده... مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت _نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود توخیابون _سوسن بسه این چه حرفیه _بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه می کرد باورش نمی شود که این همه به او توهین شده بغض تو گلویش مانع راحت نفس ڪشیدنش می شود همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند شهین خانم به خودش آمد به طرف سوسن خانم رفت _این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره شهاب سرش را پایین انداخته بود از حرف های عمه اش خیلی عصبی شده بود اما نمی توانست اعتراضی بکند مهیا دیگر نمی توانست این همه تحقیر را تحمل کند پالتوی مشکیش را از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت مریم و شهین خانم دنبالش آمدند و از او خواستند که نرود اما فایده ای نداشت مهیا تند تند در کوچه می دوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هایش را بست بغض تو گلویش اذیتش می کرد نفس کشیدن را برایش سخت ڪرده بود آرام قدم برداشت... و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا را که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود را دید خودش را پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها او را نبینند دوست داشت الان تنها بماند... با دیدن کنجی یاد آن شب افتاد آنجا دقیقا همان جایی بود که آن شب که به هیئت آمده بود ایستاده بود به طرف آن کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی ڪردن... .دارد...
شیفتگان تربیت
💠رمان #جانَم_میرَوَد 💠 قسمت #پنجاه_وشش چند روز از آن روز می گذشت... در این چند روز اتفاقات جدیدی بر
.جانَم.میرَوَد .پنجاه.وهفتم مریم شانه های مهیا را ماساژ داد _اینقدر گریه نکن مهیا با دستمال اشک هایش راپاک کرد _باورم نمی شه که چطور نازی همچین حرفی بزنه یعنی ۶سال دوستی، همشو برد زیر سوال _اشکال نداره عزیزم چه بهتر زودتر شناختی که چطور آدمی هستش هر چقدر ازش دور باشی به نفعته مهیا با یادآوری حرف های دوست 6سال زندگیش شروع به هق هق کرد ــ ا مهیا گریه نکن دختر مهیا را در آغوشش ڪشید _آروم باش عزیزم خیلی سخته ولی دیگه چیزیه که شده با صدای گوشی مهیا ،از هم جدا شدند مهیا گوشیش را برداشت _جانم مامان _پیش مریمم _سلامت باشی _هر چی .زرشک پلو _باشه ممنون گوشی را قطع کرد _مامانم سلام رسوند _سلامت باشه من پاشم چایی بیارم _باشه ولی بشینیم تو حیاط _هوا سرده _اشکال نداره _باشه مهیا پالتویش را تنش کرد کیفش را برداشت و به طرف حیاط رفت روی تخت تو حیاط نشست مریم سینی چایی را جلوی مهیا گذاشت _بفرمایید مهیا خانم چایی بخور مهیا چایی را برداشت محو بخار چایی ماند استکان را به لبانش نزدیک کردو مقداری خورد چایی در این هوای سرد واقعا لذت بخش بود مهیا _خب چه خبر _خبری بدتر از اتفاق امروز _میشه امروزو فراموش کنی بیا درمورد چیزای دیگه ای صحبت کنیم _باشه _رابطتت با مامانت بهتر شده _میدونی مریم الان به حرفت رسیدم من در حق مامان بابام خیلی بدی کردم کاشکی بتونم جبران کنم _میتونی من مطمئنم با باز شدن در صحبت دخترا قطع شد مریم با دیدن شهاب با ذوق از جایش بلند شد _وای شهاب اومدی به طرف شهاب رفت شهاب مریم را در آغوش ڪشید و بوسه ای بر سرش کاشت مهیا نگاه کنجکاوی به شهاب خسته و کوله پشتیش انداخت شهاب با دیدن مهیا شوکه شد ولی حفظ ظاهر کرد _سلام مهیا خانم _سلام مهیا خیلی خشک جوابش را داد هنوز از شهاب دلخور بود شهاب به طرف در ورودی رفت ولی نصف راه برگشت _راستی مریم جان _جانم داداش _در مورد قضیه راهیان نور دانش آموزان که گفتم یادت هست _آره داداش _ان شاء الله پس فردا عازمیم آماده باش _واقعا ؟؟ _آره شهاب سعی کرد حرفی بزند اما دو دل بود _مهیا خانم اگه مایل هستید میتونید همراه ما بیاید مهیا ذوق کرده بود اما لبخندش را جمع کرد _فکر نکنم... حالا ببینم چی میشه شهاب حرفی دیگه ای نزد و وارد شد ولی فضول شده بود و خودش را پشت در قایم کرد _خیلی پرویی تو... داداشم کم پیش میاد کسیو دعوت کنه اونم دختر بعد براش کلاس می زاری _بابا جم کن من الان اینهو خر که بهش تیتاپ میدن ذوق کردم ولی می خواستم یکم جلو داداشت کلاس بزارم شهاب از تعجب چشمانش گرد شد ولی از کارش پشیمان شد و به طرف اتاقش رفت _راستی مریم این داداشت کجا بود _ببینم اینقدر از داداشم میپرسی نمیگی من غیرتی بشم مهیا چندتا قند برداشت و به سمتش پرت کرد _جم کن بابا _عرض کنم خدمتتون برادرم ماموریت بود _اوه اوه قضیه پلیسی شد ڪه _بله برادر بنده پاسدار هستش _از قیافه خشنش میشه حدس زد _داداش به این نازی دارم میگی خشن _هیچکی نمیگه ماستم ترشه من برم ننم برام شام درست کرده _باشه گلم دم در با هم روبوسی کردن _راستی مهیا چادر الزامیه _ای بابا _غر نزن _باشه من برم ادامه.دارد...
شیفتگان تربیت
#رمان.جانَم.میرَوَد #قسمت.پنجاه.وهفتم مریم شانه های مهیا را ماساژ داد _اینقدر گریه نکن مهیا با د
.جانَم.میرَوَد .پنجاه.وهشتم مهلا خانم سینی چایی را روی میز جلوی احمد آقا گذاشت... نگاهی به کارتون های وسط پذیرایی انداخت _مهیا دنبال چی میگردی از وقتی اومدی همه کارتون های انبارو اوردی وسط پذیرایی احمد آقا لبخندی به مهلا خانم زد _ولش کن خانم بزار کارشو بکنه مهیا سرش را از کارتون دراورد و بوسی برای احمد آقا فرستاد _ایول بابای چیز فهم احمد آقا خنده ای کرد و سرش را تکان داد مهیا جیغ بلندی زد مهلا خانم با نگرانی به سمتش رفت _چی شد مادر _پیداش ڪردم ایول _نمیری دختر دلم گرفت احمد آقا خندید و گفت _حالا چی هست این مهیا چادر را سرش کرد _چادری که از کربلا برام اوردید یادتونه مهلا خانم واحمد آقا با تعجب به مهیا نگاهی کردند مهلا خانم شوک زده پرسید _برا چیته؟؟ _آها خوبه یادم انداختید مهیا از بین کارتون ها رد شد و کنار احمد آقا نشست _مریم، داداشش و همکاراش می خوان دانش آموزانو ببرن اردو منم دعوت کردن برم باشون _برا همین می خوای چادر سرت کنی _ آره اجباریه _مگه کجا میرید _راهیان نور شلمچه اینا فک کنم _تو هم میری _آره دیگه... یعنی نمیزارید برم احمد آقا دستی بر روی سرش کشید _نه دخترم برو به سلامت... کی ان شاء الله میرید _پس فردا،خب من برم بخوابم فردا صبح کلاس دارم _شبت خوش باباجان _کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو انباری مهیا به طرف اتاقش دوید _مامان جونم جمع میکنه _مهیا دستم بهت برسه میکشمت مهیا خندید و خودش را روی تخت پرت ڪرد گوشیش را برداشت و برای مریم پیامک فرستاد _میگم مری جان میشه زهرا هم بیاد بعد دو دقیقه مریم جواب داد _مری و کوفت اسممو درست بگو .از شهاب پرسیدم گفت اشکال نداره فقط مدارکتو بیار تا بیمه بشی _اوکی از شهاب جوووونت تشکر کن _باشه مهیا جوووونم لبخندی زد و گوشیش را خاموش کرد برای این اردو خیلی ذوق داشت این اردو برایش تازگی داشت و مطمئن بود با زهرا و مریم خوش میگذره... ادامه.دارد...
شیفتگان تربیت
#رمان.جانَم.میرَوَد #قسمت.پنجاه.وهشتم مهلا خانم سینی چایی را روی میز جلوی احمد آقا گذاشت... نگاهی
.جانَم.میرَوَد .پنجاه.ونهم مهیا با دیدن زهرا برایش دست تکان داد و به سمتش رفت _سلام زهرا یه خبر دسته اول دارم برات زهرا با ذوق دستانش را به هم کوبید ــ واقعا چی؟؟ _فردا میریم راهیان نور با مریم... گفت تو هم میتونی بیای _زهرا با تو جایی نمیره هردو به طرف صدا برگشتن نازی با قیافه ای عصبانی نگاهشان می کرد دست زهرا را گرفت _هر جا دوس داری برو ولی لازم نیست زهرارو با خودت ببری تا یه املی مثل خودت بارش بیاری و بعد به مقنعه مهیا اشاره کرد اجازه نداد که مهیا جوابش را بدهد دست زهرا را کشید... و به طرف کافی شاپ رفت مهیا سری به علامت تاسف تکان داد با صدای موبایلش به خودش آمد _جانم مری _کوفت اسممو درست بگو _باشه بابا _عصر بیکاری با هم بریم خرید ــ باشه عصر میبینمت _باشه گلم خداحافظ _بابای عجقم ....... _ببخشید خانم رضایی مهیا به طرف صدا برگشت با دیدن مهران ای بابایی گفت _بله بفرمایید _میخواستم بدونم میتونم جزوه هاتونو بگیرم _چرا خودتون ننوشتید _سرم درد می کرد تمرکز نداشتم مهیا سری تکان داد و جزوه را به سمتش گرفت _خب چطور به دستتون برسونم _هفته دیگه کلاس داریم اونجا ازتون میگیرم من برم دیگه _بسلامت خانم رضایی رضایی را برای تمسخر خیلی غلیظ تلفظ گفت مهیا پوزخندی زد و زیر لب "عقده ای " گفت مهیا تاکسی گرفت و محض رسیدن به خانه به اتاقش رفت و مشغول آماده کردن کوله اش شد _مهیا مادر بیا این آجیله بزار تو ڪیفت مهیا آجیلا را ازدست مادرش گرفت و تشکری کرد مهلا خانم روی تخت نشست و به دخترش نگاه می کرد مهیا مهیای قبلی نبود... احساس می کرد دخترش آرام تر شده و به او و احمد آقا بیشتر نزدیڪ شده سرش را بالا گرفت و خداروشڪری گفت _مامان مامان مهلا خانم به خودش آمد _جانم _عصری با مریم میریم بازار خرید کنیم برا فردا _خب _گفتم که بدونید _باشه عزیزم من برم نهارو آماده کنم قبل از بیرون رفتن از اتاق نگاهی به دخترکش انداخت از کی مهیا برای بیرون رفتن خبر می داد لبخندی زد و در را بست... .دارد...
شیفتگان تربیت
#رمان.جانَم.میرَوَد #قسمت.پنجاه.ونهم مهیا با دیدن زهرا برایش دست تکان داد و به سمتش رفت _سلام زهر
.جانَم.میرَوَد .شصت _یعنی نمیاد؟؟ مهیا کیفش را روی دوشش جابه جا کرد _نه زهرا اینهو برده است برا نازی.. هرچی نازی میگه انجام میده هر کجا نازی میگه میره اصلا هم عکس العملی به توهینایی که بهش میشه نمیده این دختر خره خر... مریم به مغازه ی اشاره کرد _بیا بریم اینجا باید برای دخترا مدارس چفیه بخرم _برا همشون؟؟ خودت بلندشون کن من یکی اصلا نمیتونم _عقل کل مگه یکی دوتان صدتا چفیه هستن آماده شدن شهاب با حاج آقا مرادی میاد مهیا لبخند مرموزی زد _آها بله بعد سفارش ۱۰۰تا چفیه سفید مریم با شهاب تماس گرفت تا بیاید و سفارشات را تحویل بگیرد بعد چند دقیقه محسن و شهاب وارد مغازه شدند... سلامی کردن محسن سرش را پایین انداخت مریم سلام آرامی کرد و سرش را پایین انداخت مهیا سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد _سلام حاج آقا ،خوب هستید محسن سربه زیر جواب مهیا را داد شهاب و محسن کیسه هارا بلند کردن و به سمت ماشین بردند مهیا به مریم نزدیک شد _میگم مریم سرخ شدی چرا ؟؟ مریم هول کرد و دستی بر روی صورتش کشید _نه نه من سرخ نشدم _بله راست میگی من چشام یکم مشکل پیدا کردن شهاب برگشت و به سمت صاحب مغازه رفت و با او حساب کرد وبه سمت دخترا آمد _مریم اگه کاری ندارید بیاید برسونمتون مهیا دست مریم را کشید _نه سید ما کار داریم نگاهی به مریم انداخت و با ابرو یه اشاره داد _بریم دیگه مریم جان. ما دیگه رفتیم مریم دستش را کشید _وای آرومتر مهیا.. چرا دروغ گفتی ما که خریدامون تموم شده با شهاب میرفتیم دیگه _مری جان من هنوز خرید دارم میخوام چندتا روسری بگیرمو روی روسری مریم محکم زد _از اینا مریم اخمی به مهیا کرد _دیونه چرا میزنی خب مثل آدم بگو طلق روسری _همون وارد مغازه شدند به سلیقه مریم چند تا روسری و طلق و گیره روسری خرید _خب بریم دیگه _نه عزیزم الان دیگه هوا تاریکه وقت چیه _خوابه باشه همینجا میخوابیم مهیا گونه ی مریم را کشید _نمک، بامزه،الان وقت شامه باید دعوتم کنی بهم شام بدی _کارد بخوره اون شکمت بریم .دارد...