شیفتگان تربیت
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صد_وسی_ودوم مهیا با اینکه شهاب گفته بود؛ که به سوریه نمی رود. اما نمی دانس
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_صدو_سی_وســوم
ــ خوشا به سعادتت امیرعلی! خوشا به سعادتت!
دستش را کشید و به سمت میز تحریرش رفت. نگاهی به برگ یاداشت های رنگی، که روب لب تاپ مهیا چسبیده بودند؛ انداخت. کتابی را برداشت و آن را ورق زد. با شنیدن جابه جا کردن سینی، کتاب را روی میز گذاشت به طرف مهیا برگشت و سینی را از او گرفت.
ــ صبر کن خودم میبرمشون!
ــ خودم میرم. صورتم رو میشورم. اینا رو هم میبرم.
ــ تو برو صورتت رو بشور. خودم میبرمشون.
شهاب به سمت آشپزخونه رفت. مهلا خانم با دیدنش از روی صندلی بلند شد.
ــ پسرم، چرا زحمت کشیدی! خودم میومدم برشون میداشتم.
ــ کاری نکردم مادر جان!
شهاب با اجازه ای گفت و به اتاق برگشت. با دیدن مهیا روی تخت گفت:
ــ می خوابی؟!
ــ دیشب نتونستم درست بخوابم.
ــ بخواب عزیزم!
به طرف چراغ رفت، تا خاموشش کند؛ که با صدای مهیا متوقف شد.
ــ خاموشش نکن...
شهاب نگاهی به او انداخت.
ــ میترسم!
شهاب اخمی کرد و مهران را لعنت کرد. چراغ را خاموش کرد، که صدای نگران مهیا در اتاق پیچید.
ــ شهاب کجایی؟! روشنش کن توروخدا!
شهاب سریع خودش را به او رساند و دستانش را گرفت.
ــ آروم باش مهیا! آروم باش عزیز دلم. من پیشتم ترسی نداره.
ــ دست خودم نیست شهاب؛ میترسم!
شهاب دستش را فشرد
ــ بخواب عزیزم؛ من کنارتم.
مهیا دیگر ترسی نداشت؛ آرام آرام چشمانش گرم شدند.
*
مهیا، کنار تابوتی نشسته و زار می زد. بلند گریه می کرد و از آن ها می خواست که در تابوت را باز کنند؛ ولی هیچ کس قبول نمی کرد. با دیدن شهین خانوم که حال مساعدی نداشت به طرفش دوید.
ــ شهین جون!
شهین خانم با اشک صورت مهیا را نوازش کرد.
ــ جانم؟!
ــ بهشون بگو، بزارند ببینمش! نمیزارند ببینمش...
ــ نمیشه عزیزم نمیشه!
مهیا زار زد و التماس کرد.
ــ تورو به تمام مقدسات قسم، بزار ببینمش! بهشون بگو!
شههین خانوم به آن ها اشاره کرد، که در تابوت را بردارند. مهیا سریع به سمت تابوت رفت. با برداشتن در و دیدن چهره بی حال شهاب، جیغ بلند زد.
سریع سر جایش نشست. نفس نفس می زد. قطرات عرق روی صورتش نشسته بود. خواب وحشتناکی دیده بود. با دیدن جای خالی شهاب؛ دلش بیشتر بی قرارتر شد...
مهیا، کتاب را بست و روی پاتختی گذاشت. روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست.
یاد خواب دیروزش افتاد. دیروز بعد اینکه از خواب پرید و با جای خالی شهاب روبه رو شد؛ ترس بدی بر دلش افتاد. دوست داشت با شهاب، تماس بگیرد؛ اما نمی خواست مزاحمش شود. چون حتما کار مهمی داشته که رفته بود.
مهلا خانم وارد اتاق شد. مهیا به مادرش که چادر مشکی سر کرده بود، نگاه کرد.
ــ جایی میری مامان؟!
ــ آره عزیزم! تشیع پیکر شهید امیرعلی موکله، امروز هست.
ــ امروز؟؟؟
ــ آره دیگه مراسم الان شروع میشه
ــ پس چرا بهم نگفتید؟!
ــ مگه می خواستی بیای؟!
ــ آره!!
ــ ولی مادر! شهاب گفت که نزارم بیای...
مهیا، اخمی بین ابروانش نشست.
ــ شهاب گفت؟!
ــ آره مادر! گفت حالت خوب نیست، نزارم بیای!
ــ ولی من میام! نمیشه که تو همچین روزی شهاب رو تنها بزارم!
ــ نمیدونم والا مادر! هر جور راحتی. اگه میای زود آمادشو.
ــ الان آماده میشم.
مهیا سریع از جایش بلند شد و در عرض چند دقیقه آماده، دم در بود.
ــ مادر مهیا! مطمئنی حالت خوبه؟!
مهیا با اینکه کمی سر درد و سرگیجه داشت؛ اما لبخندی ز د و سرش را تکان داد.
مهلا خانم و مهیا در کنار هم، به طرف مسجد رفتند. مهیا به مسیر که برای تشیع پیکر شهید آماده شده بود، نگاهی انداخت. دم در مسجد، خیلی شلوغ بود. سعی کرد، شهاب را بین جمعیت پیدا کند. اما آنقدر شلوغ بود، که جست و جویش به جایی نرسید.
وارد مسجد شدند. صدای مداح در فضای سرد مسجد میپیچید.
خوش به حال، مدافعان حرم...
پر کشیدند، از میان حرم...
بین سجده، میان سرخی خون...
آرمیدند با، اذان حرم...
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علاقه امام زمان عجل الله به شیعیانشان!
#حجتالاسلامهاشمینژاد
#بسیارزیبا👌
#امام_زمان_عج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امام خمینی (ره): ۱۷ شهریور از ایام خدایى بود که یک ملت، زن و مردش، جوان و غیر جوانش، بایستند و خون بدهند براى احقاق حق.
🌺 سالروز قیام خونین ۱۷ شهریور و کشتار جمعی از مردم بدست ماموران رژیم طاغوت در سال ۵۷ گرامی باد.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ گفتگوی بیپرده خانمهای دانشجوی ضعیفالحجاب با استاد رحیمپور ازغدی
بیحجاب راحتتریم...
پاسخ بسیار مهم و منطقی استاد رو #ببینید
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱استوری
بی تو ای صاحب الزمان
بی قرارم هر زمان
از غم هجرت...
#امام_زمان{عج}
#جمعه
#جمعه_های_دلتنگی
#جمعه_های_انتظار
#استوری
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹
«فَلَمَّا اعْتَزَلَهُمْ وَمَا يَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ وَكُلًّا جَعَلْنَا نَبِيًّا»
هنگامی که از آنان و آنچه غیر خدا میپرستیدند کنارهگیری کرد، ما اسحاق و یعقوب را به او بخشیدیم؛ و هر یک را پیامبری (بزرگ) قرار دادیم!
(سوره مبارکه مریم/ آیه ۴۹)
❇ تفســــــیر
ابراهیم(علیه السلام) به گفته خود وفا کرد و بر سر عقیده خویش با استقامت هر چه تمامتر باقى ماند، همواره منادى توحید بود، هر چند تمام اجتماع فاسد آن روز، بر ضد او قیام کردند، اما او سرانجام تنها نماند، پیروان فراوانى در تمام قرون و اعصار پیدا کرد، به طورى که همه خداپرستان جهان به وجودش افتخار مى کنند.
🌺🌺🌺
قرآن در این زمینه مى گوید: هنگامى که ابراهیم از آن بت پرستان و از آنچه غیر از اللّه مى پرستیدند، کناره گیرى کرد، اسحاق و بعد از اسحاق، فرزندش یعقوب را به او بخشیدیم، و هر یک از آنها را پیامبر بزرگى قرار دادیم (فَلَمَّا اعْتَزَلَهُمْ وَ ما یَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ وَ کُلاًّ جَعَلْنا نَبِیّاً).
گر چه، مدت زیادى طول کشید که خداوند اسحاق و سپس یعقوب (فرزند اسحاق) را به ابراهیم(علیه السلام) داد ولى به هر حال این موهبت بزرگ، فرزندى همچون اسحاق و نوه اى همچون یعقوب که هر یک پیامبرى عالى مقام بودند، نتیجه آن استقامتى بود که ابراهیم(علیه السلام) در راه مبارزه با بت ها و کناره گیرى از آن آئین باطل از خود نشان داد.
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۴۹ سوره مبارکه مریم)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 ارزش حکمت
#آیت_الله_سید_حسن_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صدو_سی_وســوم ــ خوشا به سعادتت امیرعلی! خوشا به سعادتت! دستش را کشید و به
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_صدو_سی_وچــهارم
لک لبیک، یاحسین_ع گفتند...
در حریم، نوادگا ِن حرم...
مثل عباس، با قدی رعنا...
شده بودند، پاسبان حرم...
چه قََدر عاشقانه، جان دادند...
در رِه دوست، عاشقان حرم...
روی سنگ مزارشان باید...
بنویسند، خادمان حرم...!
کم نشد از ِسر یکایکشان...
سایه ی لطف، عمه جان حرم...
پرچم یاحسین_ع را دادند...
اربعین دست، زایران حرم...
از دور شهین خانوم را دیدند. به طرفشان رفتند. شهین خانوم با دیدنشون از جا بلند شد و مهیا را در آغوش گرفت.
ــ کجا بودی مهیا؟! نه سری میزنی نه چیزی؟!
ــ شرمنده! حالم خوب نبود!
ــ میدونم عزیزم! شهاب گفت. شرمنده نتونستم بیام دیدنت. همش مشغول بودیم.
ــ این چه حرفیه مامان! مریم کجاست؟!
ــ نمیدونم والا عزیزم! اینجا بودن تازه! خودش و سارا و نرجس...
مهیا سری تکان داد و به مداح گوش سپرد.
وای بر ما، که بالمان بسته است...
ما کجا و، کبوتران حرم...
هر چه شد، عاقبت که جا ماندیم...
نزدیم پر، در آسمان حرم...
ما که ُمردیم، ایهااالرباب...!
پس نیامد، چرا زمان حرم...
یادم آمد، فرار می کردند...
از دل خیمه، دختران حرم...!
آه، شیطان دوباره آمد و زد...
تازیانه، به حوریان حرم...
شمر و خولی، دوباره افتادند...
بی عمو، نیمه شب به جان حرم...
صدای حاج آقا موسوی، از بلندگوها پخش شد.
ــ خواهران و برادران عزیز! لطفا برای ادامه مراسم و تشیع پیکر شهید امیرعلی موکل؛ به فضای بیرون مسجد تشریف بیاورید. با صلواتی بر محمد و آل محمد...
صدای صلوات در فضای مسجد، پیچید.
ــ بفرما!
مهیا به دستمال نگاهی انداخت و سرش را بالا آورد با دیدن دخترها، لبخندی زد و با آن ها سلام واحوالپرسی کرد و برای نرجس فقط سری تکان داد.
مریم روبه مادرش گفت.
ــ مامان، شما و مهلا خانم برید. ما باهم میایم.
شهین خانوم باشه ای گفت و همراه مهلا خانم بیرون رفتند.
ــ پاک کن اشکات رو الان شهاب میبینه فک میکنه ما اشکات رو درآوردیم.
مهیا لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد.
از مسجد خارج شدند. بیرون خیلی شلوغ بود. دو ماشین وسط جمعیت بودند؛ که یکی پیکر شهید را حمل کرده بود و دیگری مداح بالای آن ایستاده بود. مهیا بغض کرده بود. دوست داشت شهاب را ببیند
، اما هر چه دنبال او میگشت؛ به نتیجه ای نمی رسید. آشفته و کلافه شده بود. با پیچیدن صدای مداح؛
گریه و صدای همه بالا رفت. انگار، دل همه گرفته بود و بهانه ای برای گریه کردن می خواستند.
این گل را به رسم هدیه...
تقدیم نگاهت کردیم...
حاشا اینکه از راه تو...
حتى لحظه ای برگردیم...
یا زینب_س!
از شام بلا، شهید آوردند...
با شور و نوا، شهید آوردند...
سوی شهر ما، شهیدی آوردند...
یا زینب_س مدد
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #موشن_گرافیک | همه چیز از #خانواده شروع میشود
#حجاب
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
15.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥هشدار ایران به الهام علیاف که از شبکه بینالمللی سحر پخش شد.
🔹 «ای اسرائیل! چشمانت را باز کن، این ارتش ایران است. ما از ارس عبور می کنیم».
⚠️ فرصت تماشای این کلیپ بسیار زیبا رو از دست ندهید!
#ایران_استوار
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حق و حقوق زن
✅ چرا دیه مرد دو برابر زن هست؟!
🎙استاد رحیمپور ازغدی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
هدایت شده از شیفتگان تربیت
﷽
⭕️#توجه ⭕️#توجه
📢#به_وقت_مسابقه
نوبت مسابقه کانال #شیفتگان_تربیت هست
که در نظر داریم
از #کتاب_یک_ون_شبهه
مسابقه ای برگزار کنیم.
🎁به ۲۰ نفر از نفرات برتر به قید قرعه هدیه نقدی تقدیم می گردد
📆 #تاریخ بیست و ششم شهریور ماه
۱۴۰۲/۰۶/۲۶
⏰ #ساعت ۱۰صبح 🕓 الی ۲۱ شب 🕗
برگزار خواهد شد.
👈منبع مسابقه سنجاق شده🌹👌
شرکت برای عموم آزاد می باشد✌🏻
لطفا به همه اطلاع رسانی فرمائید
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :کانال شیفتگان تربیت
🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹
«وَ وَهَبْنَا لَهُم مِّن رَّحْمَتِنَا وَ جَعَلْنَا لَهُمْ لِسَانَ صِدْقٍ عَلِيًّا»
و از رحمت خود به آنان عطا کردیم؛ و برای آنها نام نیک و مقام برجستهای (در میان همه امّتها) قرار دادیم!
(سوره مبارکه مریم/ آیه ۵۰)
❇ تفســــــیر
علاوه بر این، ما به آنها از رحمت خود بخشیدیم (وَ وَهَبْنا لَهُمْ مِنْ رَحْمَتِنا).
رحمت خاصى که ویژه خالصین، مخلصین، مردان مجاهد و مبارز راه خدا است.
و سرانجام براى این پدر و فرزندانش، نام نیک، زبان خیر و مقام برجسته در میان همه امت ها قرار دادیم (وَ جَعَلْنا لَهُمْ لِسانَ صِدْق عَلِیّاً).
🌺🌺🌺
این در حقیقت پاسخى است به تقاضاى ابراهیم(علیه السلام) که در سوره شعراء آیه 84 آمده است: وَ اجْعَلْ لِى لِسانَ صِدْق فِى الاْ خِرِینَ: خدایا براى من لسان صدق در امت هاى آینده قرار ده .
در واقع آنها مى خواستند آنچنان ابراهیم(علیه السلام) و دودمانش از جامعه انسانى طرد شوند، که کمترین اثر و خبرى از آنان باقى نماند و براى همیشه فراموش شوند.
اما بر عکس، خداوند به خاطر ایثارها، فداکارىها و استقامتشان در اداى رسالتى که بر عهده داشتند آن چنان آنها را بلند آوازه ساخت که همواره بر زبانهاى مردم جهان قرار داشته و دارند، و به عنوان اسوه و الگوئى از خداشناسى و جهاد و پاکى و تقوا و مبارزه و جهاد شناخته مى شوند.
لِسان در این گونه موارد، به معنى یادى است که از انسان در میان مردم مى شود و هنگامى که آن را اضافه به ِصْدق کنیم و لسان الصدق بگوئیم، معنى یاد خیر، نام نیک و خاطره خوب در میان مردم است.
و هنگامى که با کلمه عَلِیّاً که به معنى عالى و برجسته است ضمیمه شود، مفهومش این خواهد بود که خاطره بسیار خوب از کسى در میان مردم بماند.
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۵۰ سوره مبارکه مریم)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹چگونه سیئات (گناهان) به حسنات تبدیل میشوند ...
🔸استاد فرحزاد
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صدو_سی_وچــهارم لک لبیک، یاحسین_ع گفتند... در حریم، نوادگا ِن حرم... مثل ع
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_صدوسی_وپنجــم
مهیا، آرام هق هق می کرد. مریم به او گفته بود، که باهم بروند؛ پیش همسر شهید. اما مهیا جرات آن را نداشت، کنارش برود. برای همین به دخترها گفته بود، آن ها بروند؛ او بعدا می آید.
جمعیت زیاد بود و جایی که مهیا ایستاده بود، محل رفت وآمد، بود. از برخوردها خیلی اذیت می شد.
کمی جلوتر رفت و گوشه ای ایستاد. سرش را بالا آورد، که چشمش به شخص آشنایی خورد. با آن لباس های مشکی و چشم های سرخ و حال آشفته اش، که در وسط جمعیت سینه می زد؛ دلش فشرده شد.
فکر می کرد، شهاب را ببیند؛ آرام می گیرد. اما با دیدن حال آشفته اش بی قرارتر شده بود. نگاهی به تابوت انداخت. آرام زمزمه کرد.
ــ نمی خوام یه روز این مراسم برای تو برگزار بشه شهاب! نمی خوام!
دیگر، گریه امانش نداد؛ که زمزمه هایش را ادامه بدهد.
در خون خفته که نگذارد...
نخل زینبی، خم گردد...
حاشا از حریم زینب_س...
یک آجر فقط، کم گردد...
یا زینب_س...
***
تقدیم شماست، قبولش فرما...
قدر ُوسع ماست، فدای زهرا...
در راه خداست، فدای مرتضی...
یا زینب_س مدد
چون ام وهب، بسیارند...
در هر سوی این، مردستان...
مادرهای عاشق پرور...
در ایران و افغانستان...
یا زینب_س...
کم کم، ماشین ها حرکت می کردند و مردم، همراه آن ها آرام آرام حرکت کردند.
مهیا راه می رفت و آرام سینه می زد. تا نگاهش به شهاب می افتاد؛ دل آتش می گرفت. احساس می کرد، که داشتند شهاب را از او جدا می کردند.
اشک هایش را پاک کرد، اما اشک های بعدی گونه هایش را خیس کردند.
نصف راه را پیاده آمدند. اما بقیه راه را تا معراج شهدا، باید با ماشین طی می کردند.
ــ مهیا خانوم!
مهیا چرخید و با دیدن محسن سلامی کرد.
ــ علیکم السلام! مریم گفت، صداتون کنم تا با ما بیاید معراج...
ــ نه مزاحمتون نمیشم، با اتوبوس ها میرم.
ــ این چه حرفیه بفرمایید.
مهیا تشکری کرد و به سمت ماشین محسن رفت. دختر ها در ماشین منتظر بودند، سوار ماشین شد.
ــ کجا بودی مهیا؟!
ــ گمتون کردم. مریم، مامان مهلا و شهین کجان؟!
ــ با بابام رفتند.
مهیا سری تکان داد. چشمانش را در آینه ماشین، دید. سرخ شده بودند.
تکیه اش را به صندلی داد و چشمانش را بست، صدای مداحی که بدلیل فاصله زیاد، آرام تر به گوششان می رسید؛ دوباره اشک های مهیا را بر گونه نشاند.
چون اّم وهب، بسیارند...
در هر سوی این، مردستان...
مادرهای عاشق پرور....
در ایران و افغانستان.
یا زینب_س...
هم چون این شهید، فراوان داریم...
تا وقتی سر و، تن و جان داریم...
ما به نهضت، شما ایمان داریم...
ماشین که ایستاد، مهیا چشمانش را باز کرد. خیره به جمعیت زیادی که کنار معراج شهدا بودند؛ ماند.
همراه دخترها پیاده شد و به سمت بقیه رفتند. هر از گاهی، نگاهی به اطرافش می انداخت؛ تا شاید شهاب را ببیند. اما اثری از شهاب نبود.
وارد معراج شهدا شدند.
همه ی خانم ها، یک طرف ایستادند؛ تا مزاحم کار آقایان نباشند.
تابوت را کنار قبر گذاشتند که همزمان صدای خانمی آمد.
ــ صبر کنید...
مهیا نگاهی به آن خانم انداخت. به صورت شکسته و چشمان سرخ خانم جوان، نگاهی انداخت. آرام از مریم پرسید.
ــ کیه؟!
مریم که سعی می کرد، جلوی گریه اش را بگیرد؛ گفت:
ــ مرضیه است... زن شهید...
مهیا، چشمانش را محکم روی هم فشار داد. قلبش بی قراری می کرد. دوست داشت از آنجا دور شود.
ــ صبر کنید توروخدا! آقا شهاب!
مهیا با آمدن اسم شهاب، چشمانش را باز کرد. شهاب را دید؛ اما این شهاب را نمی شناخت. این شهاب آشفته، با چشمان سرخ را نمی شناخت. اشک در چشمانش نشست. دوباره به شهابی که سر به زیر به حرف های مرضیه گوش می داد؛ نگاهی کرد. مرضیه زار می زد و از شهاب خواهش می کرد.
ــ آقا شهاب شمارو به هر کی دوست دارید؛ بزار ببینمش. بزارید برا آخرین بار ببینمش...
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞زلزله مثبت ۱۸ در اتاق جنگ
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
آیات حجـاب و عفـاف.pdf
6.12M
📗 دریافت PDF کتابچه «24 آیه شریفه از #قرآن کریم در رابطه با #حجاب و #عفاف»
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹
«وَاذْكُرْ فِي الْكِتَابِ مُوسَىَ إِنَّهُ كَانَ مُخْلَصًا وَكَانَ رَسُولًا نَّبِيًّا»
و در این کتاب (آسمانی) از موسی یاد کن که او مخلص بود، و رسول و پیامبری والا مقام!
(سوره مبارکه مریم/ آیه ۵۱)
❇ تفســــــیر
سه آیه بعد، اشاره کوتاهى به موسى(علیه السلام) دارد که فرزندى است از دودمان ابراهیم، و موهبتى است از مواهب آن بزرگمرد که خط او را تعقیب و تکمیل کرد. نخست، روى سخن را به پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) کرده مى گوید: از موسى در کتاب آسمانیت یاد کن (وَ اذْکُرْ فِی الْکِتابِ مُوسى).
آنگاه پنج قسمت از مواهبى را که به این پیامبر بزرگ مرحمت فرمود بازگو مى کند:
1 ـ او به خاطر اطاعت و بندگى خدا به جائى رسید که پروردگار او را خالص و پاک ساخت (إِنَّهُ کانَ مُخْلَصاً).
و مسلماً کسى که به چنین مقامى برسد، از خطر انحراف و آلودگى مصون خواهد بود; چرا که شیطان با تمام اصرارى که براى منحرف ساختن بندگان خدا دارد، خودش اعتراف مى کند که قدرت بر گمراه کردن مخلصین ندارد.
قالَ فَبِعِزَّتِکَ لاَ ُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ * إِلاّ عِبادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِینَ:
گفت سوگند به عزتت همه آنها را گمراه مى کنم * مگر بندگان مخلصت.
2 ـ او پیامبر و رسول والامقامى بود (وَ کانَ رَسُولاً نَبِیّاً).
حقیقت رسالت آن است که مأموریتى بر عهده کسى بگذارند و او موظف به تبلیغ و اداى آن مأموریت شود، و این مقامى است که همه پیامبرانى که مأمور دعوت بودند داشتند.
🌺🌺🌺
ذکر نَبِیّاً در اینجا اشاره به علو مقام و رفعت شأن این پیامبر بزرگ است; زیرا این واژه در اصل از نبوة (بر وزن نغمة) به معنى رفعت و بلندى مقام گرفته شده، البته ریشه دیگرى نیز دارد که از نبأ به معنى خبر است; زیرا پیامبر، خبر الهى را دریافت مى کند و به دیگران خبر مى دهد اما در اینجا مناسبتر همان معنى اول است.
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۵۱ سوره مبارکه مریم)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹از خصوصیات حضرت نبی مکرم اسلام (صلیاللهعلیهوآله)
#آیت_الله_سید_حسن_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پیامبر اکرم (ص) به شهادت رسیدند یا رحلت کردند؟
پاسخ حجت الاسلام #محمدی را بشنوید.
سخنرانی بسیار شنیدنی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صدوسی_وپنجــم مهیا، آرام هق هق می کرد. مریم به او گفته بود، که باهم بروند؛
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_صدو_سی_وششــم
شهاب سعی می کرد او را از دیدن همسرش، منصرف کند.
ــ خانم موکل! بلند شید. نمیشه ببینیدش...
مرضیه احساس می کرد، قلبش آتش گرفته بود. دوست نداشت شهادت عزیزش را باور کند.
ــ همسرمه! می خوام ببینمش! چرا دارید این کارو میکنید؟! بزارید ببینمش. باور کنید اگه امیر علی بود و میدید من اینجوری به شما اصرار می کنم و شما قبول نمیکنید؛ هیچوقت ساکت نمیموند.
با این حرف صدای گریه همه بلند شد. مهیا به شهابی که دستش را جلوی صورتش گذاشته بود و شانه هایش آرام تکان می خوردند؛ نگاه کرد.
احساس بدی داشت که نمی توانست جلو برود و او را آرام کند.
مرضیه با چشمانی پر اشک، به شهاب اصرار می کرد؛ که همسرش را ببیند.
ــ خانم موکل باور کنید نمیشه!
مرضیه با گریه گفت:
ــ چرا نمیشه! میترسید، من پیشونیه تیر خوردشو ببینم؛ حالم بد بشه؟!
مهیا احساس کرد؛ قلبش فشرده شد. هیچ کنترلی بر اشک هایش نداشت.
مریم با نگرانی به مهیا نگاه کرد.
صدای مرضیه، باز در فضای ساکت معراج پیچید.
ــ بزارید برای آخرین بار هم که شده؛ ببینمش! آقا شهاب شما رو به بی بی زینب_س؛ به جدتون؛ به مادرتون فاطمه الزهرا_س؛ قسم میدم. فقط بزارید من امیر علیم رو ببینم.
شهاب دیگر نمی توانست، نه بگوید. او را قسم داده بود.
با کمک محسن در تابوت را برداشت.
ــ مهیا جان! می خوای بریم تو ماشین؟!
مهیا به مریم که نگران بود؛ نگاهی انداخت.
ــ نه! من خوبم!
دوباره به طرف مرضیه چرخید.
مرضیه دستی به صورت سرد و بی روح امیر علی کشید و با گریه گفت.
ــ امیر علی! چشماتو باز کن جان من! چشاتو باز کن! نگاه قسمت دادم به جون خودم! مثل همیشه اخم کن و بگو، هیچوقت جونه خودتو قسم نده!
زار زد. و قلب مهیا فشرده تر و اشک هایش بیشتر شد.
ـ امیرعلی؛ چرا تنهام گذاشتی؟! من غیر تو کسیو ندارم. تو تموم زندگیم بودی...
تو قول داده بودی، کنارم بمونی! من الان تکیه گاهی ندارم.
مهیا به هق هق افتاده بود.
ــ امیرعلی! صدات کردم؛ چرا نگفتی جانم؟! امیر علی، نبودنت سخته...
با هق هق داد زد.
ــ امیر علی!!!
مهیا دیگر نمی توانست سر جایش بایستد. مریم و سارا متوجه حال بدش شدند. به او کمک کردند، که از جمعیت دور شوند و گوشه ای بشیند.
مهیا، سر روی زانوهایش گذایش و هق هق اش در فضا پیچید. سارا حرفی نزد. گذاشت تا مهیا آرام شود...
مهیا با احساس اینکه کسی روبه رویش نشست؛ سرش را بالا آورد. با دیدن شهاب، اشک هایش، گونه اش را خیس کرد. آرام زمزمه کرد.
ــ شهاب!
شهاب، به چشمان سرخخ و پر اشک مهیا نگاه کرد.
ــ جانم؟!
گریه اجازه حرف را به مهیا نمی داد.
شهاب می دانست، مهیا الان به چه چیزی فکر می کرد. خودش لحظه ای به این فکر کرد، که اگر شهید شود؛ و مهیا برای دیدنش اینگونه زار بزند و دیگران را التماس کند؛ عصبی شد.
ـــ مگه من به مامان نگفتم نزاره بیای؟!
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ انتظار نداشتی تو این موقعیت ولت کنم؟!
شهاب لرزی بر دلش افتاد. لیوان آب را به دست مهیا داد.
ــ بیا یکم بخور...
پسری از جمعیت جدا شد و به طرف آن ها آمد.
ــ شهاب!
شهاب سر برگرداند.
ــ جانم؟!
ــ حاج آقا موسوی گفتند بیاید. می خواند شهید رو دفن کنند.
ــ باشه اومدم!
شهاب، نگران مهیا بود. نمی توانست اورا تنها بگذارد. مهیا که از چهره و چشمان شهاب قضیه را فهمید؛
دستش را روی دست شهاب گذاشت.
ــ شهاب برو من حالم خوبه.
ــ بیا بربمت تو ماشین، خیالم راحت باشه.
ــ باور کن شهاب! حالم خوبه! سارا و مریم پیشمن تو برو...
شهاب سری تکان داد. دست مهیا را فرشد.
ــ مواظب خودت باش!
ــ باشه برو!
شهاب از او دور شود.
مهیا دوست نداشت برود. دوست داشت کنارش می ماند و او را آنقدر نگاه میکرد، تا مطمئن شود؛ که هست و هیچوقت تنهایش نمی گذارد.
مهیا با دخترها به سمت جمعیت رفتند. کار خاک سپاری تمام شده بود و مرضیه سرش را روی قبر گذاشته بود و با گریه امیر علی را صدا می کرد.
صدای مداح در فضای غم انگیز معراج پیچید.
عشق؛ عشق بی کرونه...
اشک؛ از چشام روونه...
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دروغی که پس از ۱۱ ماه برملا شد
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
مداحی_آنلاین_چگونگی_کشف_حجاب_حجت_الاسلام_عالی.mp3
3.16M
♨️چگونگی کشف #حجاب در زمان رضاخان پهلوی
👌 سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام عالی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
17.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙نماهنگ حماسی وبسیار زیبای حکم جهاد 🇮🇷
🎤حسین طاهری
وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد
ما قدرت حقیم تلاویو ضعیف است
ما نیروی قدسیم و هدف قدس شریف است
تهدید شدی خصم برو اَرچه نشستی
در راه سلیمانیِ ما نیست شکستی
🌺🇮🇷 #ایران 🇮🇷🌺
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat