⚠| #تلنگــر
گناهڪـارۍڪہبعدازگنـاه
بہترسواضطرابمیوفتہ
بہنجـاتنزدیڪتره
تا ڪسۍڪہاهلعبـادتہ،
امـاازگناهنمۍترسہ !
بہهمریختگۍبعدازگنـاه،
نشونہیہوجدانبیداره🌿..!
مرا در قلبت بپذیر،
به دور از تمام هیاهو ها ،
مرا پناه بده ، حتی اندکی . . .🌻!'
[🌸🌱]
جوری باش که هروقت مهدی فاطمه❤️ یاد تو افتاد با لبخند بگه :
خدا حفظش کنه🌱:)
قشنگه نه؟🙂
شـمیموصــٰال•
عہ 700 تایۍ شدنمون مباࢪکــ🙂♥️
عہ 800 تایۍ شدنمون مباࢪکــ🙂♥️
•
.
شـُدممِثـلبَچہاۍکِہپـٰاشومیکوبِہزَمیـن
میگِہ؛اِلـٰابِلامَنهَمیـنومیـخوام!
مَـنکَربَلامیـخوام...🚶🏾♂💔:)
[♥️🌿]
آقا بیا وُ حالِ مرا رو به راه کن..؛
تا عاشقانه پَربزنم در هوایِ تو🤍
-اللهمعجللولیکالفرج-
سه صلوات بفرستیم برا ظهور آقامون؟!♥️🌿
#امام_زمانی
#فـوربہعشقآقا(:✌️🏻💚
شـمیموصــٰال•
"تو مثل قوم صهیونی که با آن چشم زیتونی/ به اشغالت درآوردی دل من ، این فلسطین را"
هر چه نازش میکنم میگوید «اذهبی»
اخــر او قــاری قران است و بچه مذهبی.
کوه باشی، سیل یا باران چه فرقی میکند؟
سرو باشی، باد یا توفان چه فرقی میکند؟
مرزها سهم زمیناند و تو اهل آسمان
آسمان شام یا ایران چه فرقی میکند؟
قفل باید بشکند، باید قفس را بشکنیم
حصر «الزهرا» و «آبادان» چه فرقی میکند؟
مرز ما عشق است، هرجا اوست آنجا خاک ماست!
سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی میکند.؟!
#لبیک_یا_خامنه_ای
شـمیموصــٰال•
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت14 اما خبری از سهیل نبود..داشت دیر میشد و باید کم کم برمیگشتیم خون
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت15
-گفتم اول مطالعه کنید تا اخلاق خدا بیاد دستتون.شما گفتید تا وقتی منو نمیشناختین به مادرتون میگفتید نمیخواید با من ازدواج کنید اما حالا چیز دیگه ای میگید.شما که ثانیه به ثانیه با من نبودید،از کجا میدونید من تو موقعیت های مختلف چطوری رفتار میکنم؟
بالبخندکمرنگی گفت:
_اخلاقتون اومده دستم.
-درسته.ولی هنوز اخلاق خدا دستتون نیومده.سعی کنید خدا رو بیشتر بشناسید.
محمد بالبخند به ما گفت:
_دیگه دیر وقته.باید بریم.منم باید فردا برم سرکار.
وسایلو جمع کردیم که سوار ماشین کنیم.
سهیل به محمد نزدیک شد و آرام باهم صحبت میکردن.
من و مریم و ضحی هم منتظر ایستاده بودیم که حرفهاشون تموم بشه.
محمد بالبخند به سهیل گفت:
_ممنون داداش جان.لازم نیست به زحمت بیفتید.
بعد اومد سمت ما و گفت:
_سوار شین.
ما هم با سهیل خداحافظی کردیم و سوار شدیم.محمد هم با سهیل روبوسی وخداحافظی کرد و سوار شد...
وقتی ماشین محمد حرکت کرد،
سهیل هنوز ایستاده بود و به رفتن ما نگاه میکرد.
مریم به محمد گفت:
_چی گفت که اونجوری جوابشو دادی؟
محمد باخنده گفت:
_به من میگه اگه شما خسته ای من زهراخانوم رو میرسونم خونه ی پدرتون.
بعد دوتایی برگشتن و به من نگاه کردن. منم خجالت کشیدم،سرمو به طرف شیشه ی ماشین برگردوندم یعنی مثلا من دارم بیرون رو نگاه میکنم و حواسم به شما نیست.
اما تو دلم برای هزارمین بار خداروشکر کردم بخاطر غیرت داداش محمدم.
مریم گفت:
_فکرکنم اتفاقی که ازش میترسیدیم افتاده.
من و محمد سؤالی نگاهش کردیم. گفت:
_سهیل به زهرا علاقه مند شده.
محمد باناراحتی گفت:
_درسته.ولی فعلا عاقله.قبول کرده به دردهم نمیخورن.
محمد خیلی جدی به من گفت:
_دیگه صلاح نیست باهاش صحبت کنی.
گفتم:
_اگه دوباره تماس گرفت جواب ندم؟
محمد ترمز کرد و برگشت سمت من و گفت:
_مگه شماره تو داره؟
باحالت بی گناهی گفتم:
_نمیدونم ازکجا شماره مو گیرآورده.
-باهات تماس گرفته؟
-امروز که جوابتو ندادم،خودش تماس گرفت.اما متوجه تماس اونم نشده بودم و جواب ندادم.
-از کجافهمیدی سهیله؟
-بعد از تماسش پیام داد و خودشو معرفی کرد.
-چی گفت؟...
ادامه دارد...
کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾
•┈••✾•✨🌸✨•✾••┈•
محیصا
•┈••✾•✨🌸✨•✾••┈•