•♥️°`
فَلیتَنـيکُلالناظِرینَالَیك!(:
وایکاشتمامنگاههایِبهسمتِتوبودم...
•🔮♥️. #بیــــو ••
•.🌹➺ °[ @ShmemVsal ]°
میگفتکہ
انقلابکارمندنمیخواد...!
آدمجهادۍمیخواد
فرقحاجقاسمباهمکاراش
توهمینبود:)🖐🏻
همیندیگہ...🚶🏻♂👀❤️
⚔⃟🧐¦⇢ #صرفا_جهت_اطلاع••
🕊⃟🌹¦⇢ #حـاج_قاسـم ••
•.🌹➺ °[ @ShmemVsal ]°
📻🌿 ؛
ــــ ــــــ ــــــــ
دلت میخواد عاشقِ خدا بشی؟
خدا میگه: تو وقتی میگی خدایا من
فقط تـو رو دارم، تو هم فکر کن من،
تو یه دونه بنده رو دارم :)
•.🌹➺ °[ @ShmemVsal ]°
@ostad_shojae4_5945296921731008021(2).mp3
زمان:
حجم:
5M
#تلنگری 💌
#استاد_شجاعی 🎤
🔥شیطان، کــیه
چـیه بـراے مـا چ سـودے داره اصـلا؟
آخــہ ایـن چ کـارے بـود خـدا؟
نمـیشـد خلقـش نمـیکردے امونمونو بـریده😏
💥حتما گوش بدین رفقا👍🏻
#انسان_شناسی
#شیطان_شناسی
#افکار_منفی
😅⃟🦋¦⇢#انگـیزشی ••
•.🌹➺ °[ @ShmemVsal ]°
#ڪمےحرفدل🚶♂
گروھمذهبۍمیزنیدبراۍخوشوبشو
شوخـےبانامحࢪم😏‼️
اونوقتبهاونۍڪهاینکارهارونمیکنهھ
میگیدخشڪمذهب/:
تاحالاازخودتونپࢪسیدید:
#ماذافاذالازاچازافازاغازا🌱😐💔
#بدونتعارفツ
•.🌹➺ °[ @ShmemVsal ]°
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادی کنیم از این ویدئو...✌️🏻😎
@ShmemVsal
16.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نقاشی شنی روایت بغضآلود رهبر انقلاب از انتظار حاج قاسم سلیمانی پشت درب اتاق عمل جراحی و همراهی با خانواده دوست شهیدش
#حـاج_قاسـم •••
•.🌹➺ °[ @ShmemVsal ]°
"گفتمش دل بردی از ما
جان من مقصد کجاست؟
گفت عاشق را نشاید پرس و جو
با ما بیا...."(:
#عاشقانھ♥️
•.🌹➺ °[ @ShmemVsal ]°
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت101
خنده ای کرد و گفت:
_آره.مخصوصا اگه مثل محمد باشه.
مثلا اخم کردم:
_درمورد داداش من درست صحبت کن.
هلش دادم سمت در و گفتم:
_برو.مهمونتو تنها گذاشتی اومدی اینجا بدگویی داداش خوب منو میکنی.
-آها!! داداش خوب!!
قبل از اینکه درو باز کنه گفت:
_زهرا مطمئنی؟ دو ماهه...وقتی برگردم دیگه دخترهامون به دنیا اومدن ها
-بله آقا، مطمئنم. برو تا من از دستت راحت بشم.هی بشین،نکن،بخور،نرو...یه نفسی میکشم وقتی بری.
-باشه.خودت خواستی.
رفت تو هال....
من همونجا رو تخت نشستم.غم دلمو گرفت ولی راضی بودم.
چادرمو مرتب کردم و رفتم تو هال.
حاجی ایستاده بود و میخواست بره. گفتم:
_تشریف داشته باشید.شام میل کردید؟
-بله.ممنون دخترم.برم که وحید خوب استراحت کنه.صبح باید بره.
وحید خواب بود...
کنار تخت ایستاده بودم و نگاهش میکردم.وقتی وحید کنارم باشه سخت ترین مشکلات رو هم میتونم تحمل کنم.وقتی وحید باشه نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.وقتی وحید لبخند بزنه اخم هیچکس برام مهم نیست.
داشتم خیره نگاهش میکردم و تو دلم قربون صدقه اش میرفتم.
تکان نمیخوردم.حتی سعی میکردم آروم نفس بکشم که بیدارش نکنم. چشمهاش بسته بود ولی لبخند میزد.فکر کردم خواب خوبی داره میبینه.با صدای خواب آلودی گفت:
_بگیر بخواب خانم جان.
فکر کردم داره تو خواب حرف میزنه. گفت:
_زهرا جان،بذار بخوابم.فردا کلی کار دارم.
میخواستم یه مشت بهش بزنم دستمو گرفت که نزنم.چشمهاشو باز کرد.گفت:
_چرا میزنی؟!!
-بیداری؟!!
بالبخند گفت:
_نخیر خواب بودم.بیدارم کردی.
-داشتی میخندیدی!
-اینجا ایستادی،اینجوری نگاهم میکنی انتظار داری بیدار نشم؟
-شما که چشمهات بسته بود.از کجا فهمیدی نگاهت میکنم؟
-عه خانم جان.منو دست کم گرفتی؟ من با چشمهای بسته هم میتونم ببینم.بیخود نیست که حاجی با اون درجه و مقام میاد اینجا که منو راضی کنه برم مأموریت.
لبخند زدم.گفتم:
_جدا خواب بودی با نگاه من بیدار شدی؟!!
-آره واقعا.باور کن.
بالبخند نگاهم میکرد.گفتم:
_وحید خیلی دوست دارم...خیلی
خندید و گفت:
_اینو که دو دقیقه پیش هم گفتی.یه چیز جدید بگو.
-کی گفتم؟!!
-با همون نگاهات که بیدارم کردی. با همون مشتت.
باهم خندیدیم...
صبح داشت میرفت بهم گفت:
_به همه بگو خودت مجبورم کردی برم. من مقاومت کردم ولی تو اصرار کردی. یادت نره ها.
-چشم.به همه میگم من چه زن خوبی هستم.
لبخند زد و گفت:
_آره،خیلی خوبی.از همین الان که دارم نگاهت میکنم دلم برات تنگ شده.آه کشید....بیچاره من.
داشت گریه ام میگرفت.قرآن رو آوردم بالا و گفتم:
_برو دیگه.اشک ما رو در آوردی.
جدی گفت:
_یه وقت گریه نکنی ها.باشه؟
-باشه.
ساعت شش بود وحید رفت...
ساعت شش و پنج دقیقه مامانم زنگ زد.تعجب کردم. گفت:
_سریع آماده شو.الان بابات میاد دنبالت بیای اینجا.
-چرا؟
-چون نباید تنها بمونی.
-کی گفته تنهام؟
-آقا وحید زنگ زد.گفت به زور فرستادیش مأموریت. گفت نذاریم تنها بمونی.
خنده ام گرفت... سر صبحی زنگ زده گفته به زور فرستادمش.باخنده گفتم:
_چشم.....
ادامه دارد...
کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾
•┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
@mahisa_ir
•┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•