eitaa logo
شـمیم‌وصــٰال•
1.5هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
2 فایل
°•﷽•° سَلام‌بَرصاحِب لَحظِهایِ اِنتِظار... در کویِ تو معروفَمُ از رویِ تو مَحروم :)💛 ‌ڪپی:ذکر¹صلوآت‌،ظهوࢪآقا.. ادمین تبادل : @eftekhari735753 کانال کتابمون: @enghelabsquare أللَّھُمَ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِڪَ‌ألْفَـــــــــرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
••🌸 ولی ترسیدم که باعث سست شدن اراده‌اش بشم...گفتم: _وحید،خونت مفیدتر از جونت شده؟ -نمیدونم.من فقط میخوام به وظیفه ام عمل کنم. -پس مثل مأموریت های قبل دیگه،پس چرا مثل همیشه نیستی؟ یه کم مکث کرد.لبخند زد و گفت: _تو باید بازجو میشدی.خیلی باهوشی ولی نه بیشتر از من.الان میخوای اطلاعات فوق سری رو بهت بگم؟ خنده ام گرفت.ولی وحید دوباره ناراحت نگاهم میکرد.دیگه نتونستم طاقت بیارم. بلند شدم و رفتم تو اتاق... نماز میخوندم و از خدا میخواستم به من و وحید کمک کنه... هر دومون میدونستیم کار درست چیه ولی هر دو مون همدیگه رو عاشقانه دوست داشتیم.سه سال با هم زندگی کردیم. مأموریت زیاد رفته بود ولی اینبار فرق داشت... وحید هیچ امیدی به برگشت نداشت.منم مطمئن شدم برنمیگرده. خیلی برام سخت بود... خیلی سخت تر از اون چیزی که فکرشو میکردم. رفتن وحید برای من خیلی سخت تر از رفتن امین بود.چون هم خیلی بیشتر دوستش داشتم هم حالا فاطمه سادات هم داشتم... فاطمه سادات عاشق پدرش بود.حق داشت. وحید واقعا پدر خیلی خوبی بود براش. نگران آینده نبودم،.. نگران فاطمه سادات نبودم،.. ناراضی نبودم،... تمام سختی و گریه هام فقط برای دوست داشتن و دلتنگی بود. وقتی نمازم تموم شد،گفت: _بعد از من تو چکار میکنی؟ پشت سرم،کنار در نشسته بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _از یادگارت نگهداری میکنم. هیچی نگفت.برگشتم نگاهش کردم.به من نگاه میکرد.گفتم: _انتظار داشتی بگم سکته میکنم؟.. میمیرم؟ فقط نگاهم میکرد.طوری نشستم که نیم رخم بهش بود.گفتم: _وقتی با امین ازدواج کردم، میدونستم خیلی زود شهید میشه.بار آخر که رفت مطمئن بودم دیگه برنمیگرده.وقتی سوار ماشین شد و رفت به قلبم گفتم بسه، دیگه نزن..همون موقع بود که سکته کردم... -چی شد که برگشتی؟ -مادر امین رو دیدم.گفت اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین از غصه ی تو میمیره.منم بخاطر امین برگشتم. به وحید نگاه کردم.هنوز هم به من نگاه میکرد. گفتم: _من قبلا یه بار به دل خودم رفتم و برگشتم. برای دوباره رفتن فقط به خدا فکر میکنم.اگه شما بری نمیگم میمیرم، نمیگم سکته میکنم ولی اون زندگی دیگه برام زندگی نیست؛غذا خوردن، نفس کشیدن و کار کردنه.تا وقتی خدا بخواد و نفس بکشم فقط با یاد شما زندگی میکنم، با عشق شما،با خاطرات شما،با یادگاری شما. وحید چیزی نگفت و رفت تو هال. فردای اون شب... به پدر و مادرش گفت مأموریت جدید و طولانی میره.اونا هم ما و خانواده منو شام دعوت کردن. مادروحید هم خیلی نگران بود.نگرانیش از صورتش معلوم بود. همیشه حتی تو مهمانی ها هم وحید کنار من می نشست ولی اون شب با چند نفر فاصله از من نشست!!... همه تعجب کردن ولی من بهش حق میدادم... منم ترجیح میدادم خیلی بهش نزدیک نشم تا مبادا اراده اش سست بشه. نجمه به من گفت: _زن داداش دعواتون شده؟!! خنده ام گرفت.گفتم: _قشنگ معلومه مدت هاست منتظر همچین روزی هستی. همه خندیدن.آقاجون گفت: _وحید،زهرا رو عصبانی کردی،بعد زهرا کاراته بازی کرده؟ دوباره همه خندیدن.محمد گفت: _وحید،وای بحالت به خواهرمن کمتر از گل گفته باشی. وحید بالبخند نگاهش کرد و گفت: _مثلا چکارم میکنی؟؟ محمد هم خنده اش گرفت.گفتم: _مأموریت طولانی میفرستت. محمد و وحید خندیدن. وحید بلند شد، اومد پیش من نشست. یه کم گذشت.وحید آروم به من گفت: _زهرا نگاهش کردم.گفت: _اگه تو بهم بگی نرم... با اخم نگاهش کردم. ساکت شد.علی گفت: _زهرا میخوای ادبش کنم؟ سرمو انداختم پایین.بعد به علی نگاه کردم، بالبخند گفتم: _قربون دستت داداش.یه جوری ادبش کن که دیگه از این فکرها به سرش نزنه. علی گفت: _از کدوم فکرها؟ به وحید نگاه کردم و گفتم: _خودش خوب میدونه. وحید فقط نگاهم میکرد.علی خواست بلند بشه، محمد گفت: _شما بشین داداش.خودم ادبش میکنم. همونجوری که نشسته بود،وحید صدا کرد.وحید به محمد نگاه کرد.محمد با اخم به وحید نگاه میکرد. چند دقیقه گذشت ولی محمد با اخم به وحید فقط نگاه میکرد.مثلا با ترس و التماس گفتم: _وای داداش بسه دیگه.الان شوهرمو میکشی ها.ادب شد دیگه.بسشه. یه دفعه خونه از خنده منفجر شد... حتی بابا و آقاجون هم بلند میخندیدن. نگاه وحید رو احساس میکردم ولی نمیخواستم بهش نگاه کنم... فاطمه سادات صدام کرد. از خدا خواسته بلند شدم و رفتم پیشش.با بچه ها بازی میکردن.منم همونجا تو اتاق موندم. قبل از شام پیامک اومد برام.وحید بود.نوشته بود... ادامه دارد... کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾 •┈••✾•✨🌹🍃✨•✾••┈• @mahisa_ir •┈••✾•✨🌹🍃✨•✾••┈
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام همسایه هستیم یه حمایتی میکنید بریم بالا؟ @delaram_110
سلام‌علیکم از‌کانال‌تازه‌تاسیس‌ما... حمایت‌مۍکنید؟🌸' @NegarKhaneh
«رأیتُهُ فِی المَنام... ثُمَّ ماذا؟ تَمَنَّیتُ أن یَحُلَّ بی ما حَلَّ بِأصحاب الکَهفِ...» 🌿 - در خواب دیدمش... + بعد چه شد؟ - آرزو کردم همان اتّفاقی که برایِ اصحابِ کهف افتاد برای من هم بیفتد...🌱 •••@ShmemVsal•••♥️
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
@mahdidaneshmand1104_5807587286535114254.mp3
زمان: حجم: 1M
😍 🎤 استاد دانشمند•. ازاون ،تلنگریآ🦋 - پیشنهاد میشـــه..!🙃👀 •. °[ @ShmemVsal ]°‌‌
هدایت شده از رسانه کمیل
14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️بازی ایران و آمریکا تکرار شده؛ این‌بار رقابت بین تیم زنان‌شونه
هدایت شده از حسینیه‌گمـشـده؛
نذرِ سلامتی و ظهور آقـا همین حالا سھ‌بار‌بگـو: { اللهم‌عجـِّل‌لولیڪ‌الفرج }
.663680626.mp3
زمان: حجم: 3.5M
🎬 😍 ♦️ گناه چگونه ازدواج رو عقب میندازه؟!🤔 👤استاد قرائتی•. 🎙 خیلی جالبه حتماگوش کنید و نشر بدین🌹😊 •. °[ @ShmemVsal ]°‌‌
3.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
احتیاج‌دارَم‌بھ‌مدتی‌نبودن:) 🌱 •. °[ @ShmemVsal ]°‌‌
گاهی‌وقتا‌باید‌سڪوت‌کرد:) گاهۍ‌اوقات‌باید‌محکم‌ایستاد•🎈🐚• اینڪه‌بدونیم‌کی‌‌کجا‌و‌چه‌زمانی☁️🚗 چه‌کاری‌و‌انجام‌بدیم‌خودش‌یه‌ھنرھ! •. °[ @ShmemVsal ]°‌‌