eitaa logo
شـمیم‌وصــٰال•
1.5هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
2 فایل
°•﷽•° سَلام‌بَرصاحِب لَحظِهایِ اِنتِظار... در کویِ تو معروفَمُ از رویِ تو مَحروم :)💛 ‌ڪپی:ذکر¹صلوآت‌،ظهوࢪآقا.. ادمین تبادل : @eftekhari735753 کانال کتابمون: @enghelabsquare أللَّھُمَ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِڪَ‌ألْفَـــــــــرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
رفقا میشه ی آیت الکرسی بخونین؟! به نیت شفا واسه ی مادری که سکته کردن🥺💔
◖🤎📻◗
شـمیم‌وصــٰال•
◖🤎📻◗
وشھادت‌♥️ نصیب‌ڪسانۍ‌میشود، کہ‌دررهِ‌عشق‌:بۍ‌ترس‌ باجان‌خود‌باز؎‌ڪنند
◖💚💍◗
شـمیم‌وصــٰال•
◖💚💍◗
هیچ نمی‌دانم عشق‌های دیگر چه سان‌اند ؟ من با نگاه کردن به تو با عشق ورزیدن به تـو زنده‌ام ، عاشق تـو بودن در ذات من است . .🍃🖇(: 💚💍!
دعای روز هشتم ماه رمضان...🌱✨
هدایت شده از شـمیم‌وصــٰال•
بسم ِ رب مرتضـٰے عـلے♥️'
"لَا تَدْرِی لَعَلََّ اللهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذَلِكَ أَمْرًا" تو نمی‌دانی شاید خداوند پس از این وضعیت جدیدی ایجاد کند.🤍🌱 -سوره طلاق آیه ۱🌻
🌿💕🌿💕🌿💕🌿 💕🌿💕🌿💕🌿 🌿💕🌿💕🌿 💕🌿💕🌿 🌿💕🌿 💕🌿 🌿 ࢪمـان_پـلاڪ_پـنـہانـ •• به سمت مادرش رفت و بو*س*ه ای بر گونه اش کاشت: ــ من میرم بخوابم ،شمارو هم تنها میزارم قشنگ بشینید غیبتاتونو بکنید،مامان بیدارم نکن توروخدا ــ صبر کن سمانه ــ بله مامان ــ خانم حجتی رو که میشناسی؟ ــ آره ــ زنگ زد وقت خواست که بیاد برای خواستگاری ــ خب ــ خب و مرض،پسره هزارماشاا... خوشکله پولداره خونه ماشین همه چیز سمانه با اعتراض گفت: ــ مامان ،مگه همه چیز پول و قیافه است ؟؟ ــ باشه کشتیم،مگه پاسدار نمی خواستی،پسره هم پاسداره با فعالیتات هم مشکلی نداره،پس میشینی بهش فکر میکنی ــ چشم ــ سمانه ،باتو شوخی ندارم میشینی جدی بهش فکر میکنی سمانه کلافه پوفی کردو گفت: ــ چشم میشینم جدی بهش فکر میکنم ،الان اجازه میدی برم بخوابم؟؟ ــ برو سمانه ب*و*سه ای نمایشی برای هردو پرتاب کرد و به اتاق رفت ،خسته خودش را روی تخت انداخت و به فکر فرو رفت که چرا احساس می کرد خاله سمیه از اینکه این بحث کشیده شده ،ناراحت بود. و خستگی اجازه بیشتری به تحلیل رفتار سمیه خانم را به او نداد و کم کم چشمانش گرم خواب شدند. ادامـہ داࢪد .. ╭───── • ◆ • ─────╮ @ShmemVsal ╰───── • ◆ • ─────╯ 🌿 💕🌿 🌿💕🌿 💕🌿💕🌿 🌿💕🌿💕🌿 💕🌿💕🌿💕🌿 🌿💕🌿💕🌿💕🌿
🌿💕🌿💕🌿💕🌿 💕🌿💕🌿💕🌿 🌿💕🌿💕🌿 💕🌿💕🌿 🌿💕🌿 💕🌿 🌿 ࢪمـان_پـلاڪ_پـنـہانـ •• حدیث با صدای بلند و متعجب گفت: ــ چی؟سمانه می خواد ازدواج کنه؟ سمیه خانم نگاهی به پسرش می اندازد و می گوید: ــ فعلا که داره فکراشو میکنه،اگه دیر بجنبیم ازدواج هم میکنه کمیل که سنگینی نگاه مادر و خواهرش را دید،سرش را بالا آورد و گفت: ــ چرا اینجوری نگام میکنید؟ ــ یعنی خودت نمیدونی چرا؟ ــ خب مادرِ من ،میگی چیکار کنم؟ حدیث عصبی به طرفش رفت و گفت: ــ یکم این غرور اضافه و مزخرف رو بزار کنار ،بریم خواستگاری سمانه ،کاری که باید بکنی اینه کمیل اخمی کرد و گفت: ــ با بزرگترت درست صحبت کن،سمانه راه خودشو انتخاب کرده،پس دیگه جایی برای بحث نمیمونه از جایش بلند می شود و به اتاقش می رود. سمیه خانم اخمی به حدیث می کند؛ ــ نتونستی چند دقیقه جلوی این زبونتو بگیری؟ ــ مگه دروغ گفتم مامان،منو تو خوب میدونیم کمیل به سمانه علاقه داره،اما این غرور الکیش نمیزاره پا پیش بزاره. ادامـہ داࢪد .. ╭───── • ◆ • ─────╮ @ShmemVsal ╰───── • ◆ • ─────╯ 🌿 💕🌿 🌿💕🌿 💕🌿💕🌿 🌿💕🌿💕🌿 💕🌿💕🌿💕🌿 🌿💕🌿💕🌿💕🌿
🌿💕🌿💕🌿💕🌿 💕🌿💕🌿💕🌿 🌿💕🌿💕🌿 💕🌿💕🌿 🌿💕🌿 💕🌿 🌿 ࢪمـان_پـلاڪ_پـنـہانـ •• ـ منم میدونم ولی نمیشه که اینجوری با داداشت صحبت کنی،بزرگتره،احترامش واجبه بلند شد و به طرف اتاق کمیل رفت،ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد،با دیدن پسرش که روی تخت خوابیده بود و دستش را روی چشمانش گذاشته بود،لبخندی زد و کنارش روی تخت نشست. ــ کمیل ،از حرف حدیث ناراحت نشو،اون الان ناراحته کمیل در همان حال زمزمه کرد: ــ ناراحت باشه،دلیل نمیشه که اینطوری صحبت کنه سمیه خانم دستی در موهای کمیل کشید؛ ــ من نیومدم اینجا که در مورد حدیث صحبت کنم،اومدم در مورد سمانه صحبت کنم ــ مـــامــان ،نمیخواید این موضوعو تموم کنید ــ نه نمیخوام تمومش کنم،من مادرم فکر میکنی نمیتونم حس کنم که تو به سمانه علاقه داری کمیل تا خواست لب به اعتراض باز کند سمیه خانم ادامه داد؛ ــ چیزی نگو،به حرفام گوش بده بعد هر چی خواستی بگو کمیل دیگه کم کم داره ۳۰ سالت میشه ،نمیگم بزرگ شدی اما جوون هم نیستی،از وقتی کمی قد کشیدی و فهمیدی اطرافت چه خبره،شدی مرد این خونه،کار کردی،نون اوردی تو این خونه ،نزاشتی حتی یه لحظه منو حدیث نبود پدرتو حس کنیم ،تو برای حدیث هم پدری کردی هم برادری. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ از درست زدی به خاطر درس حدیث ،صبح و شب کار می کردی،آخرش اگه تهدید های اقا محمود و داییت محمد نبود که حتی درستو نمی خوندی،من سختی زیاد کشیدم ،اما تو بیشتر. ادامـہ داࢪد .. ╭───── • ◆ • ─────╮ @ShmemVsal ╰───── • ◆ • ─────╯ 🌿 💕🌿 🌿💕🌿 💕🌿💕🌿 🌿💕🌿💕🌿 💕🌿💕🌿💕🌿 🌿💕🌿💕🌿💕🌿
🌿💕🌿💕🌿💕🌿 💕🌿💕🌿💕🌿 🌿💕🌿💕🌿 💕🌿💕🌿 🌿💕🌿 💕🌿 🌿 ࢪمـان_پـلاڪ_پـنـہانـ •• مسئولیت یک خانواده روی دوشت بود و هست،تو برای اینکه چیزی کم نداشته باشیم ،از خودت گذشتی ،حتی کمک های آقا محمود و محمد را هم قبول نمی کردی. اشک هایی را که بر روی گونه هایش چکیده بودند را پاک کرد و با مهربانی ادامه داد: ــ بعد این همه سختی ،دلم میخواد پسرم آرامش پیدا کنه،از ته دل بخنده،ازدواج کنه ،بچه دار بشه،میدونم تو هم همینو میخوای،پس چرا خودتو از زندگی محروم میکنی؟؟چرا خودتو از کسی که دوست داری محروم میکنی؟ صدای نفس کشیدن های نامنظمـ پسرش را به خوبی می شنید که بلافاصله صدای بم کمیل در گوشش پیچید: ــ سمانه انتخاب خودشو کرده،عقایدمون هم باهم جور در نمیاد ،من نمیتونم با کسی که از من متنفر هستش ازدواج کنم ــ تنفر؟؟کمیل میفهمی داری چی میگی؟سمانه اصلا به تو همچین حسی نداره. الانم که میبینی داره به این خواستگار فکر میکنه به خاطره اصرار خالت فرحناز هستش.بیا بریم خواستگاری،به زندگیت سرو سامون بده، باور کن سمانه برای تو بهترین گزینه است. ــ سالم خسته نباشید من دیروز سفارش ۹۰ تا cd دادم که... پسر جوان اجازه نداد که سمانه ادامه دهد و سریع پاکتی را به سمتش گرفت ــ بله،بله بفرمایید آماده هستند،اگر مایلید یکی رو امتحان کنید! ــ بله ،ممنون میشم ادامـہ داࢪد .. ╭───── • ◆ • ─────╮ @ShmemVsal ╰───── • ◆ • ─────╯ 🌿 💕🌿 🌿💕🌿 💕🌿💕🌿 🌿💕🌿💕🌿 💕🌿💕🌿💕🌿 🌿💕🌿💕🌿💕🌿