#تلنگر_روزانه🔎
از شیطان پرسیدند:
گمراه کردن شیعیان چه سودی دارد⁉️
💥گفت:
امام اینها که بیاید
روزگار ما سیاه خواهد شد
اینها که گناه میکنند امامشان دیرتر می آید...
#التماس_تفکر...🤔
@shohaadaae_80
🇮🇷 #کلام_ناب 🇮🇷
بزرگے میگفت: به خدا وابسته شو!
پرسیدم چگونه؟
گفت:
چگونه به دیگران وابسته میشوی؟
گفتم:با حرف زدن
رفت و آمدو دیدار مکرر
گفت:
با خدا هم زیاد حرف بزن!
زیاد رفت و آمد کن!
•|#ماه_رجب|•
🌸
میگـفت..
ماه رجب میریم واسه پاک سازی خودمون✨
ماه شعبان لباس نو به تن میکنیم 🎈
ماه رمضان میریم مهمونی خدا :)💜
مگه داریم از این معـشوق بهتر و قشنگ تر؟ها؟
@shohaadaae_80
🌱مقام معظم رهبری:
در این سه ماه
آنچه می توانید،
برای ذخیره گیری معنوی
استفاده کنید.
#ماه_رجب🌸
انشاءالله از امشب متن رمان قشنگ عاشقانه "دومدافع" رو در کانال قرار خواهیم داد😍
🌸حتما مطالعه بفرمایید🌸
⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇
#کتاب_سوم_کانال🍃⬇
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80📚
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_اول1⃣
آخر هفته قرار بود بیان واسه خواستگاری
زیاد برام مهم نبود که قراره چه اتفاقی بیوفته حتی اسمشم نمیدونستم ،
مامانم همین طور گفته بود یکی می خواد بیاد....
فقط بخاطر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی ....
ترجیح میدادم بهش فکر نکنم
_ عادت داشتم پنج شنبه ها برم بهشت زهرا پیش“ شهید گمنام ”
شهیدی که شده بود محرم رازا و دردام رفیقی که همیشه وقتی یه مشکلی
برام پیش میومد کمکم میکرد ...
”فرزند روح الله“
این هفته بر عکس همیشه چهارشنبه بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا
چند شاخه گل گرفتم
کلی با شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصی داشتم پیشش
_ بهش گفتم شهید جان فردا قراره برام خواستگار بیاد.....
از حرفم خندم گرفت ههههه
خوب که چی االان این چی بود من گفتم ....
من که نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر مامان...
احساس کردم یه نفر داره میاد به این سمت ، پاشدم
دیر شده بود سریع برگشتم خونه
تا رسیدم مامان صدااااام کرد
- اسمااااااااء
_ )ای وای خدا ( سلام مامان جانم
_ جانت بی بال فردا چی میخوای بپوشی
_ فردا!!
_ اره دیگه خواستگارات میخوان بیاناااااا
اها.....
یه روسری و یه چادر مگه چه خبره یه آشنایی سادست دیگه عروسی که
نیست....
اینو گفتم و رفتم تو اتاقم
یه حس خاصی داشتم نکنه بخاطر فردا بود
وای خدا فردا رو بخیر کنه با این مامان جان من...
همینطوری که داشتم فکر میکردم خوابم برد....
چیزی نمونده بود که از راه برسن
من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد
_ اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگه االان که از راه برسن!! اِنقد منو حرص نده
یکم بزرگ شو
_ وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری االان.....)یدفعه زنگ رو زدن......
#ادامه_دارد....⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80📚