صفحه-314.mp3
1.94M
#هࢪ_ࢪۅز_ݕٵ_ڨࢪٵن🦋
صفحه 314
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
#طݪبڱـٖے👳🏻♂
ازخانه شروع ڪن؛
- اگر عروج می خواهی،
می خواهی به جایی برسی...
از خانه خودتان شروع کن!
دلِخواهرت را شکستی، برو درستشکن.
دلِ پدرومادر راشکستے ،درستش کن:)
#آیتالله_فاطمینیا🌱
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
•••| بِســـم اللھِ الجنون |••• تاگرفتارحسین‹ ؏ ›نشیم! از گرفتاریها رهانخواهیمشد :)
•••| بِســـم اللھِ الجنون |•••
تاگرفتارحسین‹ ؏ ›نشیم!
از گرفتاریها رهانخواهیمشد :)
#چھله_ترک_گناھ[تحقیرکردن]⛔️
#روز_هشتم⁸
- حواسمونباشهکههرگناهیکهمیکنیم؛ مانعاشکبرحسین-؏- میشه !
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
•••| بِســـم اللھِ الجنون |••• تاگرفتارحسین‹ ؏ ›نشیم! از گرفتاریها رهانخواهیمشد :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پاسخگویـٖےشبھاتجمھوریاسلامی'
•• وضعیتاقتصادی؛
زمان پھلوی به روایت
جامعشناس انگلیسی . . .!
#پاسخ_به_شبهات✂️ [استاد راجی]
#ایران_سیاسی🌐🇮🇷
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
#دِلْـتَنڱـــ . . .!
شب جمعہ استــــ
هوایت نڪنم مےمیرمـــ
ڪوه دردم ڪہ ڪُند
نام #حُسِـــــیْن"؏" آراممـ( :♥️
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
#پای_اخلاق_شهدا🌺
✋🏻همیشهمیگفت:
من مُـطمئن هستم ؛
چشمی که به نـگاهِ حرام عـادت کُند؛
خــیلی چیـزها را از دست میدهَـد...!
#شهید_هادیذوالفقاری🌹
تولد:¹³بھمن¹³⁶⁷ تھران
شھادت:²⁶بھمن¹³⁹³ سامراء
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
Hossein Taheri - Mizane Ghalbam (128).mp3
2.75M
#رزق_معنوی_شبانه☁️🌙☁️
〖دارهمیاد؛ دوبارهبازبویمحرم . . . 〗
🎤ڪربلاییحسینطاهری
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_دهم🔟 شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینڪه جوابی
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_یازدهم1⃣1⃣
فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود.
گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!»
گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.»
ادامه دارد...
گفتم: «اِ... همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.»
گفت: «نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.»
گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذاخور نیستند. می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.»
رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن.
گفتم: «صمد!»
از توی هال گفت: «جان صمد!»
خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.»
زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.»
شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: «نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند. می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.»
آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!»
گفتم: «برویم پارک.»...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80