eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
•••| بِســـم اللھِ الجنونْ |••• تاگرفتارحسین‹ ‌‌‌؏ ‌›‌‌نشیم! از گرفتاری‌ها رهانخواهیم‌شد :)
•••| بِســـم اللھِ الجنونْ |••• تاگرفتارحسین‹ ‌‌‌؏ ‌›‌‌نشیم! از گرفتاری‌ها رهانخواهیم‌شد :) [بداخلاقی]⛔️ ²⁵ - حواسمون‌باشه‌که‌هر‌گناهی‌که‌میکنیم؛ مانع‌اشڪ‌ بر‌حسین-؏- میشه ! ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌸⇦ ﴿عید‌‌‌‌؎‌غدیر‌✨﴾ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
"؏"🏝 جوانمردی جز علـی نیست و نیست شمشیری جز ذالفقار . . . 👤پیامبر‌اڪرم"ﷺ" ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
4_5856937276809939146.mp3
9.93M
☁️🌙☁️ °〖نقل و نبات بپاشید امشب؛ ابن ارضا اَبَالهادی شد.〗• 🎤سیدرضا نریمانی ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#ڪات_ڪتابـــــ🎬📚 ‌•• عنوان‌ڪتاب: " سَـربلند " •• نویسنده‌‌ڪتاب: محمدعلی جعفری •• موضوع‌ڪتاب: این کت
🌹 ⃣ دفعه اول که رفت سوریه و برگشت، ازش پرسیدم:《 به اون چیزی که می خواستی رسیدی؟》 گفت:《 نه! یه جا لنگی داشتم!》 خیلی بی‌تابی می‌کرد که دوباره برود. با این کار هایش من هم هوایی شدم. راه افتادم دنبال سوراخ سمبه ای که خودم را قاطی مدافعان حرم جا کنم. از طریق گروه < فاتحین > اسم نوشتم برای جنگ. تا شنید، آمد که پارتی من هم بشو، بیایم. نمی‌دانم چرا یک روز اعلام کردند کلا این گروه جمع شد. این کش‌وقوس ها حدود یک سال و نیمی طول کشید. تا اینکه از طریق خواهرم باخبر شدم دوباره راهی شده است. بهش پیام دادم:《 شنیدم میخوای بری سوریه. خوشا به سعادتت! التماس دعا.》 نوشت:《 دعا کن روسفید برگردم.》 نوشتم:《 قرار بود من تو رو ببرم سوریه؛ دیدی تو زودتر از من رفتنی شدی؟》 جواب داد:《 خواهد بخرد، می‌خردت.》 مدام از خانواده اش پیگیر بودم که زنگ می زند؟ حالش خوب است؟ کی برمیگردد؟ برخلاف سری قبل، خیلی دل نگرانش بودم. حدود ۹ صبح خواهرم زنگ زد. فقط صدای گریه و شیون می شنیدم. یک نن‌جون پیر داشتیم. اول فکر کردم او فوت کرده است. هی میگفتم:《 چی شده؟》 گریه می‌کرد:《 بیا به دادم برس، کمرم شکست.》 با عصبانیت گفتم:《 چی شده مگه؟》 نفس بریده گفت:《 داعشیا محسنم رو گرفتن!》 پاهایم سست شد. افتادم روی زمین. منگ شدم. به هر جان کندنی بود، خودم را رساندم خانه شان . . . 📚 ✏️نویسنده: محمد‌علی‌جعفری ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👳🏻‍♂ اگرشیعه علـٖے‌"؏" هستۍ، خودتشیع‌، مسئولیت‌زا ست، برخلاف‌محبّ‌که فقط‌احساس‌است، ‌ومسئولیتی‌نمی‌شناسد…! 🌱 ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
•••| بِســـم اللھِ الجنونْ |••• تاگرفتارحسین‹ ‌‌‌؏ ‌›‌‌نشیم! از گرفتاری‌ها رهانخواهیم‌شد :)
•••| بِســـم اللھِ الجنونْ |••• تاگرفتارحسین‹ ‌‌‌؏ ‌›‌‌نشیم! از گرفتاری‌ها رهانخواهیم‌شد :) [بی‌حیایی]⛔️ ²⁶ - حواسمون‌باشه‌که‌هر‌گناهی‌که‌میکنیم؛ مانع‌اشڪ‌ بر‌حسین-؏- میشه ! ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
مداحی آنلاین - حاجت دلارو خدا با مهر تو داده - میثم مطیعی.mp3
4.85M
☁️🌙☁️ °〖 حاجت دلارو خدا با مهر تو داده؛ خنده ی تو برای ما باب المراده.〗• 🎤میثم مطیعی ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
"؏"🏝 هفت سال پیش‌از آنکه بشری مسلمان شود، فرشتگان برمن و علـی صلوات و درود می‌فرستادند . . . 👤پیامبر‌اڪرم"ﷺ" ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#سَـربلند🌹 #قسمت_اول1⃣ دفعه اول که رفت سوریه و برگشت، ازش پرسیدم:《 به اون چیزی که می خواستی رسیدی؟
🌹 ⃣ دوران راهنمایی ترک تحصیل کردم. معلم ها خانم بودند و سرلخت ته کلاس می‌نشستند پیش دانش آموزان بزرگتر. فضایی که می ساختند، تحملش برای ما سنگین بود. همین شد که ما هر روز غایب بودیم و افت تحصیلی کردیم. بعد هم درس و مدرسه را رها کردیم و رفتیم سراغ بنایی. محسن راهنمایی بود که با یکی از دوستانش به نام همتی ها از طرف موسسه شهید کاظمی رفت اردوی راهیان نور. وقتی برگشت، گفت:《 می خوام برم موسسه.》 تازه از اردو آمده بود و دستهایش هم ریخته بود بیرون. چون شناختی نداشتم قبول نکردم. گفتم:《 ببین یه اردو رفتی ناراحتی پوستی گرفتی. نمیخواد بری. بشین سر درست.》 تا اینکه یک شب آمدم دیدم دم در خانه با پسر ریزنقش مودب و تروتمیزی ایستاده است به صحبت کردن. بهشان گفتم:《 بیاید توی خونه حرف بزنید.》 اصلاً از ایستادن دم در خانه خوشم نمی آمد. همتی ها را که دیدم رضایت دادم محسن هم برود موسسه. یکی دو جلسه هم رفتم، مدیرش را دیدم و با کارهایشان آشنا شدم و خیالم راحت شد. حتی مدتی بچه‌های موسسه جا نداشتند. اتاق بالا را سفید کردم، برق کشیدم و دادم دستشان. به نظرم نقطه شروع تحول محسن از همین جا بود . . . راوی: محمدرضا حججی(پدرآقا‌‌محسن) 📚 ✏️نویسنده: محمد‌علی‌جعفری ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
00:00 سلام‌علیڪم✋🏻 اوقاتتون بخیر✨💭
تقریبا به محفل‌های دیر‌وقتِ شبانه‌مون عادت کردید ! ! 😅 خیلی دوست داریم زودتر بیایم :) ولی یکم فرصتمون محدود شده!