eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🔎 اگر هم شاگردی هایم توفیق آمدن به جبهه را ندارند،😒 به وسیله درس خواندن 📋در مدرسه🏣 مشت محکمی به دهان جهانخواران بزنند👊🏻😠 تا دیگران نتوانند به حق زور بگویند.😏❌ 🍃•|وصیت نامه شهید محمدرضا زارع بیدکی|•🍃 ...🤔 @shohaadaae_80
🌹 ✨توی خط مقدم، هر وقت بیکار می‌شد یا نوبت نگهبانیش می‌رسید برای کنکور می‌خواند.📖 خبر قبولیش تو پزشکی دانشگاه تهران، وقتی به خانواده اش رسید که وحید رضا شهید شده بود.🦋 🌺 شهید وحیدرضا احتشامی •🖌| @shohaadaae_80 |🖌•
📖 🎞رونوشت‌برداری🎞 🎥 دانلود فیلم‌های سینمایی که به بازار آمده چه حکمی دارد؟ ✅ بر اساس فتاوای آیت‌الله خامنه‌ای •📚| @shohaadaae_80 |📚•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👂🏻 ☀️ تحصیل نور💡 😎 هم درس بخوانید هم قلب خود را نورانی کنید... ➕ راهکار برای جذب این نور✨ ○| @shohaadaae_80 |○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_شصت‌وهفتم7⃣6⃣ صورت های بچه ها دو حالت داشت: یا از تعجب باز شده بود، یا از تصور آل
⃣6⃣ مثال ها سرازیر می شود...نا امیدی کلمه نیست. یک درد وحشتناک است. یک حالت روانی که اگر شدید بشود روح را به تنگنا و نابودی می کشاند. تاکنون شاید بارها شده بود که ناراحت شده بودم. این قدر که ساعت ها نتوانم کار مفیدی انجام بدهم. حوصله ام پر کشیده بود و رفته بود روی شاخه ی درخت بی ثمر نشسته بود. این جا با این بحث و افکار بچه ها، دوباره این حس به سراغم می آید. گلبهار می گوید: -اولش خیلی عشق و عاشقی بود، حالا پشت و رو شده... عطیه می گوید: - خودت خرابش کردی، حداقل خراب ترش نکن. -خب چه کار کنیم؟ ریحانه می گوید: -مردم ژاپن اگه جنسی تولید خودشون نباشه، این قدر سراغ خارجی اون جنس نمی رن تا تولید کنن. -مشکلمون همین بی عقلی مونه دیگه... علی زنگ می زند. با بچه ها خداحافظی می کنم. احساس بدی پیدا کرده ام. بروم با فردوسی مذاکره کنم، یک تولید شاهنامه ی جدید داشته باشد برای خودباوری ایرانی ها. بد، خود را باخته اند. باید تمام رستم و اسفندیار و ایل و تبار سپاه را بیاورد وسط تا بتواند افکار مردم را بازسازی کند. مثال ها سرازیر می شود...نا امیدی کلمه نیست. یک درد وحشتناک است. یک حالت روانی که اگر شدید بشود روح را به تنگنا و نابودی می کشاند. تاکنون شاید بارها شده بود که ناراحت شده بودم. این قدر که ساعت ها نتوانم کار مفیدی انجام بدهم. حوصله ام پر کشیده بود و رفته بود روی شاخه ی درخت بی ثمر نشسته بود. این جا با این بحث و افکار بچه ها، دوباره این حس به سراغم می آید. گلبهار می گوید: -اولش خیلی عشق و عاشقی بود، حالا پشت و رو شده... عطیه می گوید: - خودت خرابش کردی، حداقل خراب ترش نکن. -خب چه کار کنیم؟ ریحانه می گوید: -مردم ژاپن اگه جنسی تولید خودشون نباشه، این قدر سراغ خارجی اون جنس نمی رن تا تولید کنن. -مشکلمون همین بی عقلی مونه دیگه... علی زنگ می زند. با بچه ها خداحافظی می کنم. احساس بدی پیدا کرده ام. بروم با فردوسی مذاکره کنم، یک تولید شاهنامه ی جدید داشته باشد برای خودباوری ایرانی ها. بد، خود را باخته اند. باید تمام رستم و اسفندیار و ایل و تبار سپاه را بیاورد وسط تا بتواند افکار مردم را بازسازی کند. یرینے‌ڪتاب📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#‌رنج_‌مقدس☘ #قسمت_شصت‌وهشتم8⃣6⃣ مثال ها سرازیر می شود...نا امیدی کلمه نیست. یک درد وحشتناک است. یک
🍀 ⃣6⃣ تنهایی بشر تمامی ندارد. بیش ترین دوست را داشته باشد، باز هم لحظه هایی دارد که هیچ کس را ندارد. این بد است با خوب؟ذهنم دوباره می خواهد حرف بزند و یکی به دو کند. حوصله اش را ندارم. خودم تند تند اعتراف می کنم که گاه گاهی خوب است. شلوغی زیاد دور و بر آدم غفلت می آورد. خودت را گم می کنی. غریبه می شوی با روح و فکرت. زندگی هم که همیشه بر یک مدار دائمی و ثابت نمی چرخد. گاهی چنان شادی که نمی دانی چه کنی و گاهی درهم و فشرده ای؛ و من الان از رفتن پدر مکدر و بی تابم! پدر دوباره می رود و به قول علی صد باره می رود. خانه حجم سکوتی به خود می گیرد، سنگین. علی سرکار است. مامان سرما خورده و خوابیده و من گیر داده ام به این پیازها که سوپش کنم. اشکم از تکه تکه شدن پیازها نیست، دلم گرفته است. هوا که ابری شده است خانه هم ساکت، مامان هم مریض و من حس خاصی پیدا کرده ام. پیازها را می ریزم داخل قابلمه و با قاشق زیر و رو می کنم. در قابلمه را می گذارم و شروع می کنم به خورد کردن سبزی. تلفن که به صدا در می آید، یادم می افتد همراه را خاموش کرده ام. دستم را می شویم و خودم را به تلفن می رسانم. حال و احوال و شوخی های عمه صدیقه حالم را بهتر میکند و میگوید که می آید. آمدنش را دوست دارم. تا بخواهد برسد یک خورشت هم بار میگذارم و برنج هم خیس میکنم. باثنا می آیند. خوشحال می شوم. - اگه می دونستم این قدر ذوق میکنی، نمی اومدم. بغلش میکنم و همدیگر را می بوسیم. - بدجنس نشو، خودت از من خوشحال تری. شوهرت خوبه؟ کجا قالش گذاشتی؟ - وای لیلا! مامانش بهش گفته وقت کردی یه سر به ما هم بزن. امروز رفته خونشون. مامان همان طور که روی مبل دراز کشیده و پتو را تا زیر چانه اش بالا کشيده می گوید: - خوبه عقد بسته اید. ثنا چادرش را تا میزند. عمه صديقه میگوید: - کلا در آسمون سیر میکنند. به حرف که بهشون می زنم دو روز بعد جواب میدن . تازه اگه بشنون. ثنا معترض می شود و من می خندم. - تازه وقتایی که پیش هم نیستن، گوشی دست میگیرن و بغ بغوشون پشت گوشی ادامه پیدا میکنه. چای و میوه می آورم. تا مادرها با هم مشغولند باثنا می رویم توی اتاق. همراه را پرت میکند روی تخت و می نشیند. با تعجب نگاهش میکنم: - چه خشن، ثنا خوبی؟! ابرو را بالا می اندازد و گل سرش را باز میکند. از دیدن آبشار مشکی موهایش ذوق می کنم. شانه را بر می دارم وكنارش مینشینم. موهایش را شانه می کشم تا صاف شود. و میبافمش. می پرسم: _ثنا خوشی و لذت زندگی مشترک چه رنگیه ؟ دستم را میگیرد و می چرخد طرفم چشمانش پر از اشک است. نگاهش را برنمی دارد : - اگه بفهمه چی میشه ؟ دستم را بیرون می کشم و دوباره برش میگردانم. پشیمان می شوم از بافتن موهایش نمیخواهم با این خیال او همراهی کنم. - به نظرم که هیچ اتفاقی نمیافته، همانطور که تا حالا نیفتاده. موهایش را گل می کنم پشت سرش و با چند گیره محکمش می کنم. صدای فین فینش را که میشنوم، بلند می شوم و مقابلش می نشینم. چقدر خوب که صورتش مثل من سفید نیست. چند قطره اشک که می ریزم دور چشمانم قرمز میشود و صورم گل میاندازد. حرفش مشخص است تا حالا چند بار با هم درباره این موضوع صحبت کرده ایم. نمی دانم چرا دوباره این طور مضطرب می شود. - من دوستش دارم لیلا، اونم دوستم داره. میمیره برام. همش هم می پرسه که چرا گاهی اینطوری به هم می ریزم؛ اما من همش می ترسم بفهمه لیلا. دستانش را از صورتم برمی دارم. جعبه دستمال کاغذی را مقابلش میگیرم و میگویم: بیا احساس رو بذاریم کنار و عاقلانه حرف بزنیم. خب ؟ سرش را انداخته است پایین. اشک هایش چکه چکه می افتد. من این صحنه را خیلی دوست دارم. صحنه ی غصه خوردن را نمی گویم. صحنه ی چکه چکه. قطره قطره افتادن اشک از چشم. اگر روی خاک بیفتد خاک نم بر می دارد. این خیلی زیباست، اما الان که ثنا دارد غصه می خورد نه. قید لذت بردن را می زنم بلند می شودم و از توی کمدم بسته ای آدامس را در می آورم. برای چه آدامس برداشتم؟ به ثنا تعارف می کنم برمی دارد و میگذارد کنارش، بستهٔ آدامس را روی میز می گذارم. یادم می آید روزی که ثناگریان آمد تا غصه اش را بگوید همین بستهٔ آدامس دستم بود. - لیلا من خیلی می ترسم. کاش... دیگر نمیگذارم حرفش را ادامه بدهد، با پرخاش میگویم: - کاش رو کاشتن، چون زیرسایهٔ خدا نبود درنیومد. دختر خوب ! خدا مثل من و تونیست. امروز و فردا هم براش نداره. وقتی چیزی را پیشش گرو بگذاری می بیند. بی انصاف تا حالا هم که هیچ اتفاقی نیفتاده. چانه اش میلرزد: -می ترسم لیلا! روی صندلی می نشینم و با بسته آدامس بازی می کنم:... یرینے‌ڪتاب📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸