eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_دوازدهم2⃣1⃣ اسماء جان چیشده؟؟چه اتفاقی افتاده؟؟ دکتر چی میگه؟؟؟ نمیتونستم
🍃 ⃣1⃣ چرا اما... اما نداره خیلی وقت پیشا باید ازش کمک میخواستی خیلی وقت بود منتظرت بود این چادر کمکت میکنه کمکت میکنه که گذشتتو فراموش کنی و حالت خوب بشه من و بقیه ی شهدا بخاطر حفظ حرمت این چادر جونمون رو دادیم اون پیش تو امانته مواظبش باش ... باصدای اذان صبح از خواب بیدار شدم حال عجیبی داشتم بلند شدم وضو گرفتم که نماز بخونم. آخرین باری که نماز خوندم سه سال پیش بود نمازمو که خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا این حس و تجربه نکردم سر سجاده ی نماز بودم تسبیحو گرفتم دستم و مشغول ذکر گفتن شدم به خوابی که دیدم فکر میکردم مامان بزرگ همیشه میگفت خوابی که قبل اذان صبح ببینی تعبیر میشه اشک تو چشام جمع شد یکدفعه بغضم ترکید و بعد از مدت ها گریه کردم بلند بلند گریه میکردم اما دلیلش و نمیدونستم مطمعن بودم بخاطر رامین نیست مامان و بابا و اردالان سریع اومدن تو اتاق که ببینن چه اتفاقی افتاده. وقتی منو رو سجاده نماز درحالی که هق هق گریه میکردم دیدن خیلی خوشحال شدن. مامان اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد. اردالان و بابا هم اشک تو چشماشون جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند.... _ همه خوشحال بودن مامان که کلی نذرو نیاز کرده بود از فرداش رفت دنبال ادای نذراش. هر روز خونمون پر بود از آدمایی که برای کمک به مامان اومده بودن این شلوغی رو دوست نداشتم. از طرفی هم خجالت میکشیدم پیششون بشینم. هنوز نمیتونستم خوب حرف بزنم لکنت داشتم باورم نمیشد انقد ضعیف باشم _ باالاخره نذرو نیاز های مامان تموم شد ولی هنوز خواب من تعبیر نشده بود یعنی هنوز چادری نشده بودم نمیتونستم به مامان بگم که میخوام چادری بشم اگه ازم میپرسید چرا چی باید میگفتم. نمیتونستم خوابمو براش تعریف کنم _ مامان بزرگم از مکه اومده بود. مامان ازم خواست حالا که حالم بهتر شده باهاش برم خونشون. خیلی وقت بود از خونه بیرون نرفته بودم با اصرار های مامان قبول کردم مامان بزرگ وقتی منو دید کلی ذوق کردو بغلم کرد. همیشه منو از بقیه نوه ها بیشتر دوست داشت میگفت اسماء برای من یه چیز دیگست. دست منو گرفت و نشوند پیش خودش و برام از مکه و جاهایی که رفته بود تعریف میکرد مهمونا که رفتن مامانبزرگ ساک هارو باز کرد تا سوغاتیا رو بده - بچه ها از خوشحالی نمیدونستن چیکار باید بکنن سوغاتیا رو یکی یکی داد تا رسید به من یه روسری لبنانی صورتی با یه چادر لبنانی انگار خوابم تعبیر شده بود همه با تعجب به سوغاتی من نگاه میکردن و از مامان بزرگ میپرسیدن که چرا برای اسماء چادر آوردی اسماء که چادری نیست. _ مامان بزرگ هم بهشون با اخم نگاه کرد و گفت سرتون به کار خودتون باشه(خیلی رک بود) خودمم دلم میخواست بدونم دلیلشو ولی چیزی نپرسیدم _ رفتم اتاق روسری و چادرو سر کردم یه نگاهی به آیینه انداختم چقد عوض شده بودم مامان اومد داخل اتاق تا منو دید شروع کرد به قربون صدقه رفتن انقد شلوغ کرد همه اومدن تو اتاق. مامان بزرگم اومد منو کلی بوس کرد و گفت: برم برای نوه ی خوشگلم اسفند دود کنم چشم نخوره منم در پاسخ به تعریف همه لبخند میزدم مامان درحالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت کاش همیشه چادر سر کنی چیزی نگفتم _ اون شب همون خواب قبلیمو دیدم صبح که بیدار شدم دلم خواست از خوابم یه تصویر بکشم.... مداد و کاغذ رو برداشتم چشمامو بستم فقط یه مرد جوون که چهرش مشخص نیست میومد تو ذهنم. تصمیم گرفت همونو بکشم (این همون نقاشی بود که توجه سجادی رو روز خواستگاری جلب کرده بود) _ مامان میخواست بره خرید ازم خواست باهاش برم منم برای این که حال و هوام عوض بشه قبول کردم و آماده شدم از در اتاق که میخواستم بیام بیرون یاد چادرم افتادم سرش کردم. اردلان و بابا ومامان وقتی منو دیدن باتعجب نگاهم میکردن اردلان اومد سمتم و چادرمو بوسید و گفت اسماء آرزوم بود تو رو یه روز با چادر ببینم مواظبش باش _ منم بوسش کردم وگفتم چشم. بابا و مامان همدیگرو نگاه کردن و لبخند زدن اون روز مامان از خوشحالی هر چیزی رو که دوست داشتم و برام خرید..... ...⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80📚
4_5778257654950397225.mp3
13.05M
📚کتاب خداحافظ سالار ⃣1⃣ 🌹خاطرات خانم پروانه چراغ نوروزی ... همسر شهید سرلشگر حاج 🌹اثر حمید حسام 🎙باصدای:مرتضی رضایی @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_دوازدهم2⃣1⃣ پسرها از مغرب رفته بودند بیرون و حالا با حالاتی مشکوک برمی‌گردند. علی
🍀 ⃣1⃣ سعید با آرنجش مسعود را هل می دهد به عقب و دوباره در را می بندد. از کارشان تعجب می کنم. علی تکیه داده به دیوار و می خندد. نگاه موشکافانه ام را که نی بیند، سرش را پایین می اندازد و آرام می گوید : - لیلا! می خواهم چند لحظه حوصله کنی و حرفامو بشنوی. دلم می خواد کمکم کنی تا بتونم کمکت کنم . گنگ تر می شوم و از تغییر حالتش جا می خورم. چیزی درونم را به آشوب می کشد. مکث می کند. حالم را می فهمد که حرفش را نیمه رها می کند. علی مصمم است که مرا وادار به کاری کند که دل خواهم نیست. به دیوار روبه رویی اش تکیه می دهم و آرام سر می خورم تا کمی قرار بگیرم. بدون آنکه نگاهم کند می گوید: - گاهی اتفاقی میافته که در آن دخیل نیستی ؛ اما از شیرینی و تلخی اش سهم می بری. آب چشمانم را قورت می دهم تا اشک نشود. - تو زندگی همه ی مردم سختی و گرفتاری هست. همه ی آدم ها از خوب تا بد. خاص و عام هر کدوم یه جوری درگیرن؛ امابرای بعضی، مشکل ها بزرگند وبرای بعضی کوچیک، از نگاه هرکسی مشکل خودش بزرگه وبرای بقیه کوچک و حل شدنی. طاقت نمی آورم که یک طرفه بگوید و یک نفره بشنوم. خودم را آرام نشان می دهم و می گویم: - مگه غیر از اینه؟ نفسش را بیرون می دهد و نگاه از فرش برمی دارد و به قاب خاتم بالای سرم می دوزد : - تو یه نکته رو ندید می گیری! این که مشکل هرکسی بزرگ تر از ظرفیت روحی اش نیست. هر چند هم که براش مثل کوه دماوند باشه. - نسبت تناسبی حساب می کنی علی؟ - آره دقیقا، هر کسی مثل یه کسر بخش پذیره! صورت و مخرجش باهم تناسب داره! حرف درستش را کامل نمی گوید. نگاهی آرمانی دارد و من لجوجانه نمی خواهم خاص باشم: - اما همه ی کسرها بخش پذیر نیستن؛ گاهی تا بینهایت اعشار می خورند. چشمش را می بندد و سکوت کوتاهش را می شکند: - چرا تقریب نمی زنی قال قضیه رو بکنی؟ چرا توی قصه ی خودت مدام صورت و مخرج رو ضرب می کنی. مه غلیظی از ای کاش ها روی ذهنم پایین می آید. هروقت وجودم را مه می گیرد، همه ی قدرت های ذهنی ام ناکارآمد می شود. نیاز به کسی پیدا می کنم که کمکم کند؛ تا ترس تنها بودن در این فضا زمین گیرم نکند. - لیلا! کاش مه سنگین ذهنم، مثل شبنم می نشست روی سلول های پژمرده ی روحم و صبح که می شد، با نم شبنم ها بیدار می شدم. - لیلا میدونی امشب برات تولد گرفتیم . اگر شبنم ها به هم وصل شوند و یک راه درست کنند، مثل یک رود باریک جاری می شوند و چقدر زیبا می شود! علی زمزمه می کند: - من الان نمی خوام بحث کنم. فقط یک خواهش دارم، تو رو خدا یک چند ساعتی بی محلی نکن. آب ها می ریزند و ناگهان سراب می شود. خشکی سلول هایم باعث می شوند که فریاد تشنگی شان بلند شود. تازه می فهمم که این شبنم ها خیالات بوده و سلول ها هنوز خشک و تشنه اند. علی منتظر جواب من نمی ماند: - لیلا! هرچقدر هم که سخت باشه، باید امشب رو رعایت کنی. حداقل به حرمت این که پدره، تو هم نمایش یک دختر خوب رو بازی کن. آروم تر از آنکه بدانم علی می شنود ی انه می گویم : - امشب کاری را که قبول ندارم انجام بدم روزهای بعد باید چه کنم؟ علی تو پسری، احساست مثل من درگیر نمیشه، سالها حسرت بودن کنار پدر و مادر رو نداشتی. مجبورنشدی آرزوهاتو دور بریزی. تو.... حرفم را می برد. صدایم را شنیده و این حرفها درونم تکرار نشده است. می گوید: - لیلا! خواهش می کنم این جوری نگو، من احساسم کم رنگه. چرا فکر می کنی همه چیز رو می دونی؟ شاید اون دلیلی که تو رو آنقدر ناراحت کرده، اصلش چیز دیگه ای باشه. چشم از صورتش می گیرم و می گویم : - پس بگو باید بی خیال همه ی لذت ها و دوست داشتنی هام بشم. باید به داشته و نداشته م اعتراض نکنم و بگم همه چیز خوبه. خنده ی مسخره ای می آید پشت لبم و بیرون نمی زند. - خواهر من. یک عمر با نارضایتی و اعتراض سرکردی، نتیجه اش چی شد؟ نمی خواهم جوابش را بدهم. خودم را مشغول صاف کردن پایین دامنم می کنم. لب هایش را باز می کنم؛ چین می دهم. گل های ریز دامنم به حرف می آیند. همیشه عاشق گل های ریزم. کوچک اند اما پر از حرف اند. می گویم : - تو همیشه زور گویی. لبخند تمسخرش را می شنوم اما صورت معترضش را نگاه نمی کنم. حالت نگاه و ابروی در همش را تصور می کنم : - شاید من زورگو باشم، اما غلط نمی گم. بگو کجای حرفم اشتباهه و به نفع تو نیست؛ من قبول می کنم. می گم ضعفت همه ی آینده ات رو بر باد می ده، فکرت رو خراب می کنه، جهت حرکتت رو عوض می کنه، زندگی رو سخت نکن لیلا. نمی گم فراموشش کن، اما نگذار موج سنگینی بشه و تو رو غرق کنه. خودت تموم خاطره ها و اثراتش را مدیریت کن. لیلا ببین... گریه نکن. 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡