『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
📬اگر خاطره ای از #راهیاننور_مجازی📱 امسال داشتید واسمون بفرستید ↪@Shheed_BH_80↩ خادم کانال✅
💔میشه بازم بریم؟؟
آخه دلمون تنگ میشه😭
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
📬اگر خاطره ای از #راهیاننور_مجازی📱 امسال داشتید واسمون بفرستید ↪@Shheed_BH_80↩ خادم کانال✅
هم رمانتون عالی💜
هم راهیانتون عالی💛
کلا همه چی عالی😊
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
📬اگر خاطره ای از #راهیاننور_مجازی📱 امسال داشتید واسمون بفرستید ↪@Shheed_BH_80↩ خادم کانال✅
تشکر از خادم راهیاننور که واقعا زحمت کشیدن👌🌺
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_شصت_و_دوم2⃣6⃣ بپرسید؟ بله حتما. دیگه چی ؟؟ _دیگه این که من که خواهر ندار
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_شصت_و_سوم3⃣6⃣
واسه دیدنش روز شماری میکردم ...
هر روز که میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم برای دیدن علی عزیزم
هم برای عروسیمون
احساس میکردم هیچ کسی تو دنیا عاشق تر از من و علی نیست اصلا عشق
ما زمینی نبود.
_ به قول علی خدا عشق ما رو از قبل تو آسمونا نوشته بود. همیشه
میگفت:اسماء ما اون دنیا هم با همیم من بهت قول میدم.
همیشه وقتی باهاش شوخی میکردم و میگفتم: آها یعنی تو از حوری های
بهشتی میگذری بخاطر من
از دستم ناراحت میشد و اخم میکرد
_ اخم کردناشم دوست داشتم
وای که چقدر دلتنگش بودم
با خودم میگفتم: ایندفعه که بیاد دیگه نمیزارم بره
من دیگه طاقت دوریشو ندارم
چند وقتی که نبود، خیلی کسل و یی حوصله شده بودم دست و دلم به غذا
نمیرفت کلی هم از درسام عقب افتاده بودم
_ حالا که داشت میومد سرحال تر شده بودم میدونستم که اگه بیاد و
بفهمه از درسام عقب افتادم ناراحت میشه.
شروع کردم به درس خوندن و به خورد و خوراکم هم خیلی اهمیت
میدادم.
تو این مدت چند بار زنگ زد.
یک هفته به اومدنش مونده بود. قسمم داده بود که به هیچ وجه اخبار نگاه
نکنم و شایعاتی رو که میگن هم باور نکنم.
_ از دانشگاه برگشتم خونه
بدون اینکه لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا
چادرمو در آوردم و به لبه ی مبل آویزو کردم
بابا داشت اخبار نگاه میکرد
بی توجه به اخبار سرم رو به مبل تکیه دادم و چشمامو بستم. خستگی رو
تو تمام تنم احساس میکردم...
_ با شنیدن صدای مجری اخبار چشمامو باز کردم: تکفیری های داعش در
مرز حلب
یاد حرف علی افتادم و سعی کردم خودمو با چیز دیگه ای سر گرم کنم
اما نمیشد که نمیشد. قلبم به تپش افتاده بود این اخبار لعنتی هم قصد
تموم شدن نداشت یه سری کلمات مثل محاصره و نیروهای تکفیری
شنیدم اما درست متوجه نشدم.
_ چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق
به علی قول داده بودم تا قبل از اینکه بیاد تصویر همون روزی که داشت
میرفت،
با همون لباس های نظامیش رو بکشم
این یه هفته رو میتونستم با این کار خودمو مشغول کنم.
هر روز علاوه بر بقیه کارهام با ذوق وشوق تصویر علی رو هم میکشیدم.
_ یک روز به اومدنش مونده بود. اخرین باری که زنگ زد ۶ روز پیش بود.
تاحالا سابقه نداشت این همه مدت ازش بی خبر بمونم.
نگران شده بودم اما سعی میکردم بهش فکر نکنم.
اتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید.
دوست داشتم حالا که داره میاد با یه لباس جدید به استقبالش برم.
_ خریدام رو کردم و یه دسته ی بزرگ گل یاس خریدم.
وقتی رسیدم خونه هوا تقریبا تاریک شده بود
گل هارو گذاشتم داخل گلدون روی میزم.
فضای اتاق رو بوی گل یاس برداشته بود. پنجره ی اتاقو باز کردم نسیم
خنکی وارد اتاق شد و عطر گلهارو ییشتر تو فضا پخش کرد.
یاد حرف علی موقع رفتن افتادم.
گل یاس داخل کاسه ی آب رو بو کرد و گفت: اسماء بوی تورو میده.
لبخند عمیقی روی لبام نشست
_ ساعت ۱۰ بود و دیدار آخر من ماه و آخرین شب نبود علی
روبروی پنجره نشستم. هوا ابری بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو
بیینم.
باخودم گفتم: عییی نداره فردا که اومد بهش میگم.
بارون نم نم شروع کرد به باریدن. نفس عمیقی کشیدم بوی خاک هایی که
بارون خیسشون کرده بود استشمام کردم .
پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم.
تو این یک هفته هر شب خوابهای آشفته میدیدم. نفس راحتی کشیدمو با
خودم گفتم امشب دیگه راحت میخوابم.
تو فکر فردا و اومدن علی، و اینکه وقتی دیدمش میخوام چیکار کنم، چی
بگم بودم که چشمام گرم شد و خوابم برد.
_ نزدیک اذان صبح با صدای جیغ بلندی از خواب ییدار شدم. تمام تنم
عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریه کردم.
نمیدونستم چه خوابی دیدم ولی دائم اسم علی رو صدا میکردم. مامان و بابا
با سرعت اومدن تو اتاق.
_ مامان تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم. فقط اسم علی رو
میبردم
بابا یه لیوان آب آورد و میپاشید رو صورتم ...
#ادامه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_شصت_و_سوم3⃣6⃣ واسه دیدنش روز شماری میکردم ... هر روز که میگذشت ذوق و شوقم
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_شصت_و_چهارم4⃣6⃣
یدفعه به خودم اومدم . مامان از نگرانی رو صورتش قطرات اشک بود و بابا
هم کلی عرق کرده بود.
_ مامان دستم رو گرفت: اسماء مادر باز هم خواب دیدی ؟؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم.
صدای اذان تو خونه پخش شد.
بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و وضو گرفتم.
_ بارون نم نم دیشب، شدید شده بود و رعد و برق هم همراهش بود.
چادر نمازم رو سر کردم و نمازمو خوندم.
بعد از نماز مثل علی تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم.
بارون همینطور شدید ترمیشد وصدای رعد و برقم ییشتر...
دستمو بردم سمت گردنم و گردنبندی که علی برام گرفته بود گرفتم دستم
و نگاهش کردم.
یکدفعه بغضم گرفت و شروع کردم به گریه کردن
گوشیم زنگ خورد....
_ گوشیم زنگ خورد اشکهامو پاک کردم و گوشیمو برداشتم. یعنی کی
میتونست باشه این موقع صبح
حتما علی
گوشی رو سریع جواب دادم
الو سلام بفرمایید
سلام خوبی اسماء اردلانم
- إ سلام داداش ممنونم شما خوبید چرا صداتون گرفته
_ هیچی یکم سرما خوردم. زنگ زدم بگم من با
_ علی یکی دو ساعت دیگه پرواز داریم به سمت تهران
- إ شما هم میاید؟؟ الان کجایید
_ آره ایندفعه زودتر برمیگردم. الان دمشقیم
- علی خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟
_ علی نمیتونه حرف بزنه. فعلا من باید برم خدافظ
- مواظب خودتو باشید خدافظ
_ پوووفی کردم و گوشی رو انداختم رو تخت...
به انگشتر عقیقی که اردلان برامون از سوریه آورده بود نگاه کردم
خیلی دوسش داشتم چون علی خیلی دوسش داشت
ساعت ۶ بود. یک ساعتی خواییدم
وقتی بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس های جدیدی رو که دیشب
آماده کرده بودم رو پوشیدم یکم به خودم رسیدم و روسریمو به سبک
لبنانی بستم.
_ یکمی از عطر علی رو زدم و حلقمو تو دستم چرخوندم و از انگشتم در
آوردم.
پشتش رو که اسم خودم و علی و تاریخ عقدمو تو حرم رو نوشته بودیم نگاه
کردم.
لبخندی زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم.
تصویری رو که کشیده بودم رو لوله کرده بودم و با پاپیون بستمش.
_ اردلان دوباره زنگ زد و گفت که بریم خونه ی علی اینا میان اونجا ...
گل های یاسو از تو گلدون برداشتم
چادرم رو سر کردم و تو آینه نگاه کردم
_ الان علی منو میدید دستش رو میذاشت رو قلبش و میگفت: اسماء وای
قلبم
خندیدم و از اتاق خارج شدم
مامان و بابا یک گوشه نشسته بودن و با اخم به تلویزیون نگاه میکردن.
_ إ مامان شما آماده نیستین ؟الان اونا میرسن...
مامان که حرفی نزد
بابا برگشت سمتم. لبخند تلخی زدو گفت: تو برو دخترم ما هم میایم
تعجب کردم: چیزی شده بابا
دخترم یکم با مادرت بحثمون شده
باشه من رفتم پس شما هم زود ییاید. مامان جان حالا دامادت هیچی
پسرتم هستاااا
با سرعت پله ها رو رفتم پایین سوار ماشین شدم و حرکت کردم
_ با سرعت خیلی زیاد رانندگی میکردم که سریع برسم خونه ی علی
بعد از یک ربع رسیدم
ماشینو پارک کردم و دوییدم
در خونه باز بود
پس اومده بود. یه عالمه کفش جلوی در بود
زیر لب غر میزدم و وارد خونه شدم: اینا دیگه کی هستن؟ حتما دوستاشن.
دیگه اه دیر رسیدم. الان علی ناراحت میشه
_ وارد خونه شدم همه ی دوستای علی بودن با دیدن من همه سکوت
کردن
_ اردلان اومد جلو. ریشهاش بلند شده بود. چهرش خیلی خسته بود.
دوییدم سمتشو بغلش کردم. سرمو دور خونه چرخوندم. مامان بابا علی
داداش پس بقیه کوشن؟ علی کوش ؟؟؟
چیزی نگفت وبا دست به سمت بالا اشاره کرد
اتاقشه ؟؟
آره ....
بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما
اتاقشه ؟؟
آره ....
بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما...
#ادامه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رزق_معنوی_شبانه☁🌙☁ شهید گمنام سلام... 🎤مجتبی رمضانی #درخواستی🍃 #شبتون_شهدایی💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#تلنگر_روزانه🔎
یه جوری زندگی ڪن؛
ڪه وقتی آقـا اومـد؛
نـگـه فـلانـی،،توام بیخیـال بودے..
+آرهـ رفیق حواست باشهـ..
@shohaadaae_80
26.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #پندانه❣
📹 تا حالا شده به خاطر دینداری مسخرت کنن؟
👈🏻 اینجوری جوابشون رو بده!
🎤استاد پناهیان
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 ⚠یه سوال روزانه چقدر گناه میکنیم ؟ چقدر با گناهامون ظهور مولامون رو عقب
#روز_دوازدهم_چله❣
امروز بنا داریم بی ادبی رو ترک کنیم.
دیدید وقتی توی طول روز چقدر راحت بی ادبی میکنیم 😞
ما میخوایم این اتفاق دیگه نیوفته..
❌❌❌بی ادبی ممنوع❌❌❌
💚 امام علی علیه السلام میفرمایند:
ادب، كمال انسان است.
غررالحکم
🌐 @sohaadaae_80
🌹إِنَّمَا یُرِیدُ اللهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً🍃
🌷بیگمان، خدا اراده کرده است تا آلودگی را از شما اهل بیت [پیامبر] بزداید و شما را پاک و پاکیزه گرداند.🍃
⚜ سوره احزاب آیه ۳۳
🍃🌷 #ولادت_امام_حسین علیه السلام پیشاپیش مبارک باد 🌷🍃
#پروفایل
🌐 @shohaadaae_80
📸 #ابزارهای_قدرت
💠 رهبر معظم انقلاب اسلامی، در سخنرانی نوروزی خطاب به ملت ایران به لزوم قوی شدنِ کشور اشاره کردند و با توجه به امر قرآنی «وَ اَعِدّوا لَهُم مَااستَطَعتُم مِن قُوَّة»، زمینهها و عرصههای قدرت را برشمردند.
🌐 @shohaadaae_80
سلام
خداقوت به شما اعضاء گل🌺
🎉باتوجه به اینکه راهیاننور مجازی مون دیشب تموم شد و امشب هم شب ولادت با سرسعادت اباعبدالله الحسین(ع) است.😍
🌸 قراره یک مسابقه برگزار کنیم با جوایز ویژه🎁
✏️جهت نام نویسی باید اسم رفیق شهیدتون رو به آیدی زیر بفرستید ⬇
@yazahra8632
📌نکات:
📝فقط تا ساعت۲۱ فرصت نام نویسی می باشد.
✂️ودرهر مرحله یک نفر حذف میشه.
🔗قسمتی از مسابقه مربوط به مطالبی است که در راهیاننور مجازی بیان شده است.
⏰مسابقه راس ساعت ۲۱:۱۰📱
👇مسابقه در کانال زیر برگزار میشود👇
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
سلام خداقوت به شما اعضاء گل🌺 🎉باتوجه به اینکه راهیاننور مجازی مون دیشب تموم شد و امشب هم شب ولادت
🔎۱۳۵ نفر این پیام رو نگاه کردن ولی فقط۱۵ نفر اسم دادن🙄
#زوداسمبدید📱
💐 پیامبر رحمت(ص) :
آنکه حسین را دوست بدارد،
خداوند دوستدار اوست...💞
احب الله من احب حسینا.
⚜ بحار
#ولادت_امام_حسین علیه السلام
#پروفایل
#حدیث
🌐 @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
سلام خداقوت به شما اعضاء گل🌺 🎉باتوجه به اینکه راهیاننور مجازی مون دیشب تموم شد و امشب هم شب ولادت
⏰کمتراز یک ساعت فرصت باقیست😍
🎀جایزه عالیه🎁