eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_نودوسوم3⃣9⃣ علي رو به مصطفي مي كند و مي گويد: -بيا مصطفي، بيا و خوبي كن. اين هم
🍀 ⃣9⃣ دستش را بالا می آورد به نشانه تسلیم و می گوید: -بهم فرصت بدید. سکوت می کنم. -گنگ نیستم اما فکر کنم این قدر دقیق ندیده ام؛ یعنی رابطه خوبی با مادر و خواهر هام دارم، ولی طبق روال طبیعی بود. با این وسعتِ نگاه نه. اعتراف صادقانه ای کرد. -نه، من هم نمی خواستم سختش کنم. منظورم اینه که جایگاه زن رو همون طوری که خدا قرار داده ببینید. می خندد: -سخت تر شد. طرف حساب که خدا می شود باید دنده سنگین حرکت کنی مخصوصا حق النساءش را. از شوخی اش خنده ام می گیرد. معلوم است که حرف را خوب گرفته منتهی برای این که ته نگاه من را در بیاورد سؤال پیچم کرده. جریمه اش می کنم و حرفی از محبت نمی زنم. خم می شود دوباره شیرینی را بر می دارد. ظرف را مقابل من می گیرد و می گوید: - نقدا این محبت من را پس نزنید. به خاطر حفظ جان حداقل یکی بردارید. شیرینی را بر می دارم. زیرک تر از این حرف هاست. کاش نگفته بودم می گوید: -شنيدم اهل كتاب و خطاب و خياطي هستيد. اي بابا! ديگه چي شنيدي آقا مصطفي؟ اين را در دلم مي گويم. -من هم اهل اين برنامه هستم. نمي دونم علي و پدر چقدر زير و بم زندگي من رو براتوم گفتند، ولي كلي بگم اين كه من براي شما مانع هستم،نه اهل دخالت و فشار. قرار نيست روال زندگيمون عوض بشه. فقط تدبيري كه پشت زندگي مي شينه ديگه دو نفره ست و اميدوارم پيش برنده باشد. من و تو نيست. يك ماه كه ماه نشان مي كند زندگي را ترجيح مي دهم سكوت كنم. جمله هاي آخرش جواب دو تا سؤالم بود كه شنيدم. شيريني به دستانم چسبيده. بدم مي آيد. مي گويد: -فكر كنم بيش از اندازه اذيتتون كردم. اگر امري نيست فعلا من برم تا شما كمي راحت باشيد. بلند مي شود. درگيري من و جاذبه ي زمين ادامه دارد. منتهي اين بار جفت پاهايم هوا رفته است. سيني چاي و ميوه ها را بر مي دارد و مي رود. شيريني را كاملا ميگذارم توي دهانم. بعد هم با لذت انگشتانم را مي مكم. وقتي مي روم پيش همه، مي بينم با علي و پدر سخت مشغول يه قُل دو قُلند.نزديك نمي شوم.جايي نمي نشينم كه علي روبروي من است و مصطفي پشت به من. چنان بازيشان گرم شده و صداي چانه زنيشان هم بلند كه سكوت كوه فرار كرده است.علي مي بازد و مصطفي بي رحمانه سبيل آتشين مي كشد. ريحانه آرام مي آيد كنارم.بازي ادامه پيدا مي كند . اين بار مصطفي است كه مي بازد و فرار مي كند. جرزن است مثل مسعود. به احترام تذكر پدر، علي كوتاه مي آيد. به احترام همه سر سفره مي نشينم. كنار مادر پناه گرفته ام. راه گلويم بسته شده است. به علي نگاه نمي كنم، اما متوجه ام كه مدام نگاهم مي كند. آخرش هم طاقت نمي آورد وغذايش را كه تمام مي كند ظرف غذايم را برمي دارد. مجبورم مي كند كه بلند شوم و همراهش بروم. آنقدر دور مي شويم كه آن ها را نبينيم. -ليلا امشب شب آخر زندگيته. حداقل آخرين غذاتو هم بخور كه توي گينس ثبت كنند آخرين ناهار در كوه، آخرين نفس درمنزل. -بي مزه چرا؟ -سعيد و مسعود مي آن. قراره خونه ي ريحانه قايمت كنيم. از تصوير صورت سعيد و مسعود و عكس العملشان خنده ام مي گيرد. تهديد كرده بودند تا آمدن مبينا حق ازدواج ندارم. -بخند، بخند. آخ آخ حيف شدي ،خواهر خوبي بودي. هر چند كه اگه قراره زن اين آقا مصطفي بشي همون بهتر كه بميري. -علي حرف نزن كه كتك دسيسه ي امرزت هنوز مونده. اگه تو نبودي، الان اين قد در به در نبودم كه چه كار كنم. روزم رو به اضطراي تموم نمي كردم. نگي كه چي؟كجا؟ كي؟ خيلي جدی مي گويد: -من؟من آدمي ام كه پاي كار و حرفم هستم. لبخند مرموزي مي زند. -خداييش خوشت اومد چه برنامه ي قشنگي چيدم. مصطفي كه خيلي كيف كرد. تو بدقلقي ، اذيت مي كني؛ والا پسر به اين خوبي... چشمانم چهار تا مي شود. نكند برنامه ي امروز اصلش پيشنهاد مصطفي است. نزديك هستيم. پدر بلند سلام مي كند و علي جوابش را مي دهد. كنار گوشم می گوید: -برنامه ی کوه پیشنهاد پدر بود. انتخاب کوه با من بود. بقیه اش هم به شما ربطی نداره، اما باور کن کنار مصطفی زندگیت رنگ خوشبختی می گیره. ببین نمی گم سختی نداره، اتفاقا با مصطفی بودن یعنی سخت زندگی کردن، ولی آرامش و محبت چیزی نیست که بشه کنار هر کسی به دست آورد. علی می رود کنار پدر می نشیند. خیلی حواسم به زمان و افراد نیست. فقط نمی دانم چه می شود که پدر بلند می شود و مادر هم همراهش و می روند همان سمتی که من ظهر آن جا بودم. دقیقه ای نشده که علی کاسه ی تخمه به دست همراه ریحانه راهی می شود. با خنده به صورت ملتمس من نگاه می کند و محل نمی گذارد. مصطفی گلویش را صاف می کند و می فهمم که خنده اش گرفته، اما خودش را کنترل می کند. سرم را بالا می آورم. مصطفی سرش پایین است و دارد با انگشتانش روی روفرشی می نویسد. دقت می کنم اما متوجه نمی شوم که چه می نویسد. 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_8
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_ݦقدسس🍀 #قسمت‌‌_نودوچهارم4⃣9⃣ دستش را بالا می آورد به نشانه تسلیم و می گوید: -بهم فرصت بدید.
🍀 ⃣9⃣ واقعا که. ببین چطور این دو نفر دارند زندگی من را به سرعت و نظم و چینش خودشان جلو می برند. -من که باور نمی کنم؛ اما حالا که مجبورم حداقل سؤالامو بپرسم. انگار خوشحال می شود، زود می گوید: -اولی رو که باور کنید وجدانا. دومی هم در خدمتم. صریح می پرسم . حوصله پیچاندن ندارم: -فکر می کنید حرف اول و آخر توی خونه رو کی باید بزنه؟ انگشتش از نوشتن می ایستد. چه عقیق قشنگی دستش است . می گوید: باید رو قبول ندارم. اول رو هم نمی دونم. آخرین هم یا زن می زنه یا مرد. این هم شد جواب؟ -خب اگه توافقی در کار نبود و همسرتون سماجت کرد سر حرفش که به نظر شما درست نیست چی؟ گلویش را صاف می کند، اما حرفی نمی زند. صبر می کنم. جوابی نمی آید. سرم را بالا می آورم، لحظه ای نگاهش می کنم. چشمانش را بسته و سرش رو به آسمان گرفته. پاهایش را هم جمع کرده و دستانش را دورش حلقه کرده است. آرام می گوید: -صبر کنید چند جمله بگم شاید جواب تمام سوال هاتون باشه. من زندگی رو یه گرو کشی نمی دونم. اصلا من من، تو تو رو قبول ندارم. زندگی مشترک یعنی این قدر یکی بشیم که حتی عیب هم رو بپوشونیم. نه این که مدام بحث و جدل داشته باشیم. قرار نیست مایه ی زحمت هم بشیم و رقیب باشیم. خیالتون راحت، من اهل دعوا نیستم. همین الان پرچم سفیدم رو بالا می برم. راستش زندگی مشترک برا من تعریف نوری دارد، نه درگیر تاریکی شدن. حرف زدنش از صبح تا حالا عوض شده. تغییر موضع داده انگار. چه محکم از من و خودش حرف می زند. دلم آشوب می شود. نمی توانم یا شاید هم نمی خواهم حرفش را باور کنم. با تردید می گویم: -من می ترسم از آینده ای که پر از سردرگمی و درگیری و اما و ای کاش باشه! حرفاتون قشنگه، اما... امایم را درک می کند که از سر تردید است. لیوان آبی می ریزد و بی تعارف می خورد: -زندگی یک فرشته. فرقی نداره. چه قبل از ازدواج چه بعد از ازدواج. از اول بودنش تا آخرین که تموم می شه خیلی کوتاهه. خیلی حماقته که به هوسی یا تقلیدی یا جلوگیری و لجبازی و فشار دیگران تموم بشه و نهایتش هیچ باشه. به هر حال شاید انسان توی زندگی شوخی بکنه و گاهی به بازی و سرگرمی بگذرونه و دچار اشتباه هم بشه. من اين رو نفي نمي کنم، نمي گم آدم خوبي ام و بدي ندارم. نه اتفاقا بدي هاي من فاجعه است، اما با زندگي شوخي كردن و باري به هرجهت و لذت طلبانه جلو رفتن، جهالت محضه. توي اين يكي دو سه باري هم كه با هم گفت و گو كرديم ، حرف هوس و خواهش نبوده، نه از جانب شما نه از جانب من. شايد با حرف آخري كه مي خوام الان بگم شما فكر كنيد كه من چه قدر... صبر مي كند و مكث...حس مي كنم حالتش از سكوت گذشته است. انگار دارد حرفش را مزمزه مي كند و كمي تأمل... -شما شايد فكر كنيد كه من عجول هستم، اماواقعيت اينه كه من نظرم مثبت و خواهانم... چنان ذهن و دلم به هم مي ريزد كه ناخودآگاه سرم را بالا مي آورم و نگاهش مي كنم. از تكان خوردن ناگهاني من سكوت مي كند و او هم نگاهش را بالا مي آورد. لحظه اي نگاهم مي كند. سيستم عصبي ام يادش مي رود كه عكس العمل نشان دهد. چشمم را مي بندم و سرم را برمي گردانم. دنبال كسي مي گردم تا به او پناه ببرم. نمي دانم چرا حس مي كنم كه بهترين كس پدر است و حالا من عطش حضورش را دارم از دور دارند مي آيند. مصطفي ليوان آبي مقابلم مي گذارد. حالم دگرگون شده، ليوان را برمي دارم با دستي كه مي لرزد، آب را مي خورم. عطشم برطرف نمي شود. هنوز نگاهم به آمدن پدر و مادر است كه ميان راه مي نشينند. نا امید مي شوم و سرم را پايين مي اندازم. مصطفي ضرباتش را پياپي مي زند و حالا كه بايد سكوت كند، سكوت نمي كند. -البته من نظر خودم رو گفتم و براي اين كه شما نظرتون رو بگيد عجله اي نيست. هر چه قدر هم كه بخواهيد صبر مي كنم و اگر سؤالي هم باشه درخدمتم. سرم را به علامت منفي تكان مي دهم. خودش مي داند كه چه كار كرده است؛ و مطمئنم كه به عمد، نه به بي تدبيري اين ضربه ي كاري را زده است... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام✨ بیدارین!؟😉
امشب یکم میخوایم صحبت کنیم👌🏻
اینو یادت باشه👇🏻🍇
یہ جورے زندگے کن کہ: هرکے دید الگو بگیرهـــ و خداروشکر کنہ نکہ آهـــ بکشہ و حسرت بخوره... ♡ @shohaadaae_80
هر وقت دلت گرفت از طعنه ها...😶 قرآن رو بازکن و سوره {مطففین} آیات ۲۹ تا ۳۴ رو نگاه کن 📖 "آنان که آنروز به تو میخندند فردا گریانند و تو خندان..."✨ پس در راه خدا سختی ها رو تحمل کن
شهادت از آدم ها دور نیست...📛
اون که دور هست ما هستیم😔
شهادت لیاقت و سعادت میخواد💚
لیاقت رو با تقوا بدست میاریم🦋
و سعادت رو با ایمان و عمل صالح🎈
وقتی ایمان داشتی بخدا
خدا شهادت رو نصیبت میکنه
حتی اگر زنده هم بودی شهیدی🌹 چون شهیدانه زندگی کردی🌱
و خدا لیاقت و سعادتشو بهت داده🌈
"صلی الله علیڪ یا فاطمة زهرا"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا