eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.5هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
👳🏻‍♂ در این انقلابــــــ آن قدر کـار هست که می‌توان انجام داد بی‌آنکه هیچ پستـــ، سمتــــــ، حکـم و ابلاغی در کـار باشد. (ره)🌱 ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#طݪبڱـٖے👳🏻‍♂ در این انقلابــــــ آن قدر کـار هست که می‌توان انجام داد بی‌آنکه هیچ پستـــ، سمتــــــ
میگہ: داشت سخنرانی میکرد. یه دفعه توقف کرد و سکوت مرگبار، همه ما تعجب کردیم! ناگهان با بغض گفت: برادران من بوی بهشت را می‌شنوم... شما هم حس می‌کنید؟! 🌹 ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
' •• مقایسه نقش مردم جهان؛ در مقابله با فتنه‌های داخلی . . .! ✂️ [استاد‌ راجی] 🌐🇮🇷 ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
...! یکی‌مثل‌من‌وتو‌هنو‌ز توفکراینیم‌کِی‌گناهامون‌روتر‌ک کنیم!! اونوقت‌یکی‌همسن‌من‌وتو ...!! ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
🌺 يڪ‌شب‌ڪه دڪترطبق‌برنامه‌اش برای تهجدونمازشبش‌بلندشد.📿 گفٺم:خيلی خسته‌ايد بعدازچند شب‌ بی‌خوابی امشب‌رابيشٺر استراحت‌ڪنيد. 💰گفت: تاجراگرازسرمايه‌اش بخورد ورشڪست‌می‌شود... 🎙🌹 تولد:¹⁰مھر¹³¹¹ تھران شھادت:³¹خرداد¹³⁶⁰ دهلاویه ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
eitaa:@shohaadaae_80HamedZamani-7Tir.mp3
زمان: حجم: 19.52M
☁️🌙☁️ °〖 شھدای ⁷‌تـــــیر . . .〗• 🎤حامد زمانی ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#خاطرات‌سفیر🚁 #قسمت‌‌_چھارم4⃣ به سلین گفتم: ببخشید این کلمه ای که نوشته چیه؟ گوشته؟ _نه! یعنی آره‌
🚁 ⃣ ساعت ۶ عصر از دانشگاه برگشتم خوابگاه یه راست رفتم توی آشپزخونه بادوتا سیب زمینی و یه بسته پنیر پیتزا و سس مایونز . خداوند ان شاءالله هر آینه بر قبر مخترعش نور بتابانه. اولی رو بزاری توی ماکروفر بپزه و بعد دومی و سومیش رو سس بریزی روش و بخوری تا غم دنیا یادت بره . داشتم میخوردم و کِیف میکردم و غم دنیا یادم میرفت که یهو سمیه وارد آشپزخونه شد و صاف اومد نشست اون طرف ، تقریبا روبه روی من . و من غمباد گرفتم . سمیه یه دختر الجزایری بود که روزای قبل توی بحث طرف عمر رو گرفته بود . سلام و علیکی کرد و پرسید : به نظر تو خدا وجود داره ؟ -نداره؟ +چرا داره . اما نمیدونم چجوری باید اثباتش کنم . نیم ساعتی سر این مسئله صحبت کردیم و من یاد بچگیام افتادم . اون روزا که چهار پنج سالم بیشتر نبود و مادرم که تموم موفقیتام رو از ایشون دارم ، به من گفت: بیا بازی کنیم . تو یه مسلمونی و منم یه کافرم . ببین میتونی به من ثابت کنی که خدا وجود داره؟ و من چقدر این بازی ها رو دوست داشتم . بعد از موضوع اثبات خدا . سمیه بدون مقدمه گفت : میدونی ، من نماز نمیخونم . نه اینکه مخالفش باشم . اما مطمئنم خدا خیلی بزرگتر از اونه که بخواد بابت این چیزا ناراحت بشه . ادامه داد: البته روزه میگیرم ها ، خیلی هم یه خدا معتقدم . فکر کردم اگه این دختر نمیخواست کسی قانعش کنه که نماز بخونه ، اصلا این مسئله رو مطرح نمی کرد . اینه که مطمئن شدم فقط دنبال بهونه است تا دوباره نمازش رو شروع کنه . 📚 ✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری ...⏰ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#خاطرات‌سفیر🚁 #قسمت‌‌_پنجم5⃣ ساعت ۶ عصر از دانشگاه برگشتم خوابگاه یه راست رفتم توی آشپزخونه بادوتا
🚁 ⃣ خونسرد گفتم : خب بیخود روزه میگیری . دیگه نمیخواد بگیری . گفت : واسه چی؟ گفتم : واسه چی بگیری ؟ گفت : واسه اینکه اگه نگیرم گناه داره . گفتم : کی گفته گناه داره ؟ یکم عصبانی شد فکر کرد دستش انداختم و گفت : خدا خودش به تو گفته اگه روزه نگیری گناه داره و اگه نماز نخونی گناه نداره ؟ +نه . اما روزه رو باید گرفت -خدا خیلی بزرگتر از اونیه که یخواد از روزه نگرفتن تو ناراحت بشه . + خب چرا باید نماز خوند ؟ توی همین هیر و ویر و صحبت از نماز و خدا و اطاعت از خدا ، یه دختریم اومد و جلومون نشست . داشت برا خودش شیر کاکائو درست می کرد . اما به حرفای ما هم خیلی جدی گوش می کرد . اینقدر نگاهم کرد که سلام کردم . +سلام . خوبی؟ هورا ، عین خودم زود دختر خاله شد . ادامه دادم: خوبم .تو چطوری؟چه خبر از مامان اینا؟ پقی زد زیر خنده . +مامانم؟خوبه بهت سلام رسوند . ازش پرسیدم اسمت چیه امبروژا. همین کلمه توی فرانسه طور دیگه ای تلفظ میشه. فرانسویا اَم قُزی صدام میکنن. تو چی صدام میکنی؟ -من؟ بهت میگم عم قزی...!!! بعد ، داستان عم قزی رو براش تعریف کردم. پرسید: راستی تو کجایی هستی؟؟؟ گفتم: من ایرانی ام. توچی؟ نگاه همه بچه ها به سمت ما برگشت. چند ثانیه مکث کرد، سقف رو نگاه کرد، بعد گفت: من آمریکایی ام. بدون اینکه هیییچ توضیحی به هم بدیم، نزدیک یه دیقه میخندیدیم. هی از بالای چشم ، به هم نگاه میکردیم و میخندیدیم. اونقدر که اشک هردومون در اومد. امبورژا ازم پرسید: تو با من دوستی دیگه نه؟ گفتم: معلومه. و بعد برام توضیح داد که بیشتر بچه های فرانسوی ساکن خوابگاه، از وقتی فهمیدن امریکاییه، باهاش حرف نمیزنن. اونروز اون قدر باهم حرف زدیم‌ تا نگهبان شب اومد و ما رو از آشپز خونه بیرون کرد تا درش رو قفل کنه.ما هم از رو نرفتیم. تا نصفه شب صحبت مون و تو پاسیو ادامه دادیم. چه قدر زود باهم دوست شدیم‌. چه قدر زود حس همدیگه رو فهمیدیم. چه قدر زود به هم وابسته شدیم. و چه قدر زود باهم صمیمی شدیم. 📚 ✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری ...⏰ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80