『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
🍃فرا رسیدن عید بزرگ عالم، #مبعث پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم مبارک باد #عید_مبعث_مبارک😍
رفقـامیاینفرداروزهبگیریـم؛)؟!🌸
ثـوابداره هاا آخه عید ِمبعثِ🌱
هرڪیموافقہبگہتافرداباهمروزهبگیریم=)❤️
@Shheed_BH_80 خبربدین⬅
مداحی آنلاین - غار حرا بزم جنونه - رسولی.mp3
1.94M
#رزق_معنوی_شبانه☁🌙☁
غار حرا بزم جنونه
آیینه دار آسمونه
🎤 حاج مهدی رسولی
#عیدتون_مبارک😉
#شبتون_مهدوی🌸
#وضو_یادتون_نره😊
#نمازشب_یادتون_نره✌
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
رفقـامیاینفرداروزهبگیریـم؛)؟!🌸 ثـوابداره هاا آخه عید ِمبعثِ🌱 هرڪیموافقہبگہتافرداباهمروزهبگ
اگرهم بهم نمیگید اشکال نداره😊
اما حتما فردا اگر توفیق داشتید روزه بگیرید.
✌درضمن فردایک #سوپرایزدارم
💚❤💚❤💚💙💛💙💛💙
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 ⚠یه سوال روزانه چقدر گناه میکنیم ؟ چقدر با گناهامون ظهور مولامون رو عقب
#روز_هفتم_چله❣
💠امروز بنا داریم فحش و ناسزا رو ترک کنیم...
دیدید تو طول روز چقد راحت به هم ناسزا میگیم؟😞
✌️ما میخوایم این اتفاق دیگه نیوفته💪
❌❌❌فحشوناسزا ممنوع❌❌❌
💚 پیامبر رحمت میفرمایند:
دشنام و سخن زشت در هیچ موردی جایز نیست و همانا بهترین مردم در اسلام، خوش خلق ترینشان است.
نهج الفصاحه حدیث ۱۸۱
@shohaadaae_80
#تلنگر_روزانه🔎
⚠گاهے تلنگر مےتوانـد همین باشد🍃
ڪھ حرفے از شھیدے گفتھ شـود
و آن این باشـد کھ:👇🏻
•{ مـا از حلالش گذشتیم
شما از حرامش نمےتوانید بگـذرید؟! }•😔
لذت حرام ازبین برنده لذت شهادت است🌹
#راه_رسیدن_به_شهادت🌹
#جوان_دهه_هشتادی🇮🇷
#التماس_تفکر...🤔
@shohaadaae_80
.
از حـــرا آیــات رحــمآن و رحــیم آمــد پدید
یا نخــستیݩ حــرف قـــرآن ڪریم آمد پدید
صوت اقـرأ بسـم ربک میرسد بر گـوش جان
یا که از ڪـوه حـــرا خـلق عظـیم آمد پـدید
.
يا رحمة للعالمين..؛💚
.
[ @shohaadaae_80 ]
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
رفقـامیاینفرداروزهبگیریـم؛)؟!🌸 ثـوابداره هاا آخه عید ِمبعثِ🌱 هرڪیموافقہبگہتافرداباهمروزهبگ
رفقـایی ڪه پایـه بودن امروز باهم روزه بگیریم ماشاءالله تعدادتون هم زیاد بود🤓🌸
حالتـونچطوره؟!😂🤭
-- ڪی تِشنَشِ، ڪی گُشنَشِ🤨؟؟
+ دشمن!😁😅
@shohaadaae_80
#روز_هفتم_چله❣
💠 پیامبر اکرم(ص) میفرمایند:
از دشنام گویی بپرهیزید؛ زیرا خداوند عزّوجل ناسزا گوی بد دهن را دوست ندارد.
⚜میزان الحکمه
🌹🌹🌹
@shohaadaae_80
🔸 دلمان گرفته...💔
🔆هرسال این روزها ;
ما مهمان شما بودیم ....
اما حالا که تقدیر به #جاماندن است
بیایید و امسال شما #مهمان دل های ما باشید ...😔🍃
#میزبان شماست دل های ما ...♡
در همین گوشه شهر پرهیاهو ,
در قاب های مجازی که شما #واقعی ترینشان هستید ...💚☺️
چه کنیم حالا همین جا برایمان شلمچه و طلائیه است ....💔
🔻شما دعوت شده شهدائید ...:)
کاروان {دهه هشتادی ها}
راهیان نور مجازی ♡
🚌تاریخ اعزام : ۴ الی ۷ فروردین ماه
⏰هرروز ساعت ۱۷ الی ۲۰ شب
به وقت عاشقی و انس با شهدا ❤️😍
#راهیان_نور_مجازی📱
#ماجانمانده_ایم_دل_پرکشیده_است
#به_یادشهدا_نشردهید🤚😇
از دیار دور یار آشنا میخواندم❤️👇🏻
@shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما قبل از حرکت راهیان نور تماشا کنید⬆🍃
#شرط_حرکت_کردنمون✌😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 عاقبت فحش دهنده و ناسزا گو از زبان
🎤استاد رائفی پور
#روز_هفتم_چله❣
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
رفقـامیاینفرداروزهبگیریـم؛)؟!🌸 ثـوابداره هاا آخه عید ِمبعثِ🌱 هرڪیموافقہبگہتافرداباهمروزهبگ
نزدیڪِ افطـاریم..
التماسدعـایِظهور🙃✨
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
🔸 دلمان گرفته...💔 🔆هرسال این روزها ; ما مهمان شما بودیم .... اما حالا که تقدیر به #جاماندن است بیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#ثواب_یهویی🍃
میشه برابهترشدن حال یه عزیزدلی نفری یه حمد بخونید؟؟
💚اسمه شفاء و ذکره دواء💜
🕊🌷شهیدی که مظلومانه در راه دفاع از ناموس فدایی حق شد...🥀
🦋🌹
نیمه شعبان سال 1390 جوان 19ساله ای در در حین بازگشت از هیئت به واسطه ی نجات دختری که دچار آزار عده ای ارذل قرار گرفته بود مورد ضرب و شتم قرار میگیرد و از ناحیه ی گردن موجب زخمی عمیق میشود. شهید علی خلیلی دیگر زندگی ای عادی نداشت و پس از تحمل 2سال درد و رنج جسمانی دعوت حق را لبیک گفت و آسمانی شد..🌹🦋
#رفیق_شهیدم راهت ادامه دارد... ✌️
#شهید_غیرت 💟
#شهید_علی_خلیلی 💗
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_پنجاه_و_چهارم4⃣5⃣ بهش اقتدا کردم و نمازو باهم خوندیم نمیدونم تو قنوت چی د
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_پنجاه_و_پنج5⃣5⃣
الان میخواستم پاشم بذارم. شماها هم که صبحونه نخوردید
- میل نداریم مامان جان
- اگه اجازه بدید من ناهار رو درست کنم
اسماء جان خودم درست میکنم شما برو استراحت کن
_ با اصرار های من باالخره راضی شد
- خوب قورمه سبزی بذارم
الان نمیپزه که
- اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم. علی دوست داره،امشبم که
میخواد بره گفتم براش درست کنم.
مادر علی از جاش بلند شدو اومد سمتم. کجا میخواد بره؟
وای اصلا حواسم نبود از دهنم پرید
- إم إم هیچ جا مامان
خودت گفتی امشب میخواد بره
- ابروهامو دادم بالا و گفتم:من حتما اشتباه گفتم
خدا فاطمه رو رسوند...
با موهای بهم ریخته و چهره ی خواب آلود وارد آشپز خونه شد.
با دیدن من تعجب کرد: إ سالم زنداداش اینجایی تو؟؟
به سالم خانم. ساعت خواب ...
وای انقد خسته بودم ییهوش شدم
باشه حالا برو دست و صورتتو بشور بیا به من کمک کن
_ با کمک فاطمه غذا رو گذاشتم. تا آماده شدنش یکی دو ساعت طول
میکشید
علی پیش بابا رضا نشسته بود
از پله هارفتم بالا وارد اتاق علی شدم و درو بستم
به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. اتاق بوی علی رو میداد
میتونست مرحم خوبی باشه زمانی که علی نیست
همه جا مرتب بود و ساک نظامیشو یک گوشه ی اتاق گذاشته بود.
_ لباس هاش رو تخت بود.
کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم
نا خودآگاه یاد اون بازو بند خونی که اردلان آورده بود افتادم.
اشک از چشمام جاری شد. قطرات اشک روی لباس ریخت
اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ، دوست نداشتم به چیزی فکر کنم،
به یه خواب طولانی احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و،
وقتی که اومد بیدار شم.
_ با صدای بازو بسته شدن در به خودم اومدم
علی بود
اسماء تنها اومدی بالا چرا منو صدا نکردی که بیام ؟
آخه داشتی با بابا رضا حرف میزدی
راستی علی نمیخوای بهشون بگی؟
الان با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش: بابا زیاد مخالفتی نداره اما مامان.
قرار شد بابا با مامان حرف بزنه
اسماء خانواده ی تو چی؟
خانواده ی من هم وقتی رضایت منو بیینن راضی میشن.
اسماء بگو به جون علی راضی ام ...
راضی بودم اما ازته دل ، جوابی ندادم ، غذارو بهونه کردم و به سرعت رفتم
پایین
مادر علی یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد
پس بابا رضا بهش گفته بود
_ با دیدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم
چشماش پر از اشک بود.
دوتا دستشو گذاشت رو بازومو گفت: اسماء ، دخترم راستشو بگو تو به
رفتن علی راضی ؟؟
یاد مامانم وقتی اردالان میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم
پایین و گفتم: بله
پاهاش شل شد و رو زمین نشست.
بر عکس مامان، آدم تودارو صبوری بود و خودخوری میکرد.
_ دستشو گرفت به دیوار و بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد.
خواستم برم دنبالش که بابا رضا اشاره کرد که نرو
آهی کشیدم و رفتم به سمت آشپز خونه. غذا آماده بود.
سفره رو آماده کردم و بقیه رو صدا کردم
اولین نفر علی بود که با ذوق و شوق اومد.
بعد هم فاطمه و بابا رضا
همه نشستن
_ علی پرسید:إ پس مامان کو؟؟
بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید من الان صداش میکنم.
بعد از چند دقیقه مادر علی یی حوصله اومد و نشست.
غذاهارو کشیدم
به جز علی و فاطمه هیچ کسی دست و دلشون به غذا نمیرفت.
علی متوجه حالت مادرش شده بود و سعی میکرد با حرفاش مارو بخندونه.
_ ساعت ۵ بود گوشی رو برداشتم و شماره ی اردلان رو گرفتم.
بعد از دومین بوق گوشی برداشت
الو!!!....
#ادامه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_پنجاه_و_پنج5⃣5⃣ الان میخواستم پاشم بذارم. شماها هم که صبحونه نخوردید -
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_پنجاه_و_ششم6⃣5⃣
الو سلام داداش
به اهلا و سهلا کربلایی اسماء خوبی خواهر یه خبری چیزی از خودت ندیا
من اخبارتو از شوهرت میگیرم.
- خندیدم و گفتم.خوبی داداش، زهرا خوبه؟
الحمدالله
_داداش میدونی که علی امروز داره میره ، میشه تو قضیه رو به مامان اینا
بگی؟؟
گفتم اسماء جان
- گفتی ؟؟؟
آره خواهر ما ساعت ۸ میایم اونجا برای خدافظی
- آهی کشیدم و گفتم باشه خدافظ
ظاهرا من فقط نمیدونستم ، پس واسه همین بهم زنگ نمیزنن میخوان که
تا قبل از رفتنش پیش علی باشم.
_ ساعت به سرعت میگذشت
باگذر زمان و نزدیک شدن به ساعت ۸،طاقتم کم تر و کم تر میشد.
تو دلم آشوب بود و قلبم به تپش افتاده بود.
ساعت ۷ و ربع بود. علی پایین پیش مامانش بود
تو آیینه خودمونگاه کردم. زیر چشمام گود افتاده بود ورنگ روم پریده بود.
لباس هامو عوض کردم و یکم به خودم رسیدم
ساعت ۷ و نیم شد
_ علی وارد اتاق شد به ساعت نگاهی کرد و بیخیال رو تخت نشست.
میدونستم منتظر بود که من بهش بگم پاشو حاضر شو دیره.
بغضم گرفته بود اما حالا وقتش نبود...
چیزی رو که میخواست بشنوه رو گفتم: إ چرا نشستی؟؟
دیره پاشو..
لبخندی از روی رضایت زد و بلند شد
لباس هاشو دادم دستش و گفتم: بپوش
دکمه های پیرهنشو دونه دونه و آروم میبستم و علی هم با نگاهش
دستهامو دنبال میکرد...
دلم نمیخواست به دکمه ی آخر برسم
- ولی رسیدم. علی آخریشو خودت ببند
از حالم خبر داشت و چیزی نپرسید. موهاشو شونه کردم و ریشهاشو
مرتب...
_ شیشه ی عطرشو برداشتم و رو لباس و گردنش زدم و بعد گذاشتم تو
کیفم میخواستم وقتی نیست بوش کنم.
مثل پسر بچه های کوچولو وایساده بود و چیزی نمیگفت: فقط با لبخند
نگاهم میکردم.
از کمد چفیه ی مشکی رو برداشتم و دور گردنش انداختم
نگاهمون بهم گره خورد. دیگه طاقت نیوردم بغضم ترکید و اشکهام سرازیر
شد.
_ بغلم کرد و دوباره سرم رو گذاشت رو سینش. گریم شدت گرفت.
نباید دم رفتن این کارو میکرد، اون که میدونست چقد دوسش دارم
میدونست آغوشش تمام دنیامه ، داشت پشیمونم میکرد.
قطره ای اشک رو گونم افتاد اما اشک خودم نبود.
_ سرمو بلند کردم. علی هم داشت اشک میریخت ...
خودم رو ازش جدا کردم و اشکهاشو با دستم پاک کردم
مرد مگه گریه میکنه علی..
لبخند تلخی زدو سرشو تکون داد
مامان اینا پایین بودن
_ روسری آبی رو که علی خیلی دوست داشت رو برداشتم و انداختم رو
سرم.
اومد کنارم،خودش روسریمو بست و گونمو بوسید
لپام سرخ شد و سرمو انداختم پایین
دستمو گرفت و باهم رو تخت نشستیم.
سرمو گذاشتم رو پاش
_ علی
جان علی
- مواظب خودت باش
چشم خانوم
- قول بده، بگو به جون اسماء
به جون اسماء
- خوشحالم که همسرم ، همنفسم ، مردمن برای دفاع از حرم خانوم داره
میره.
منم خوشحالم که همسرم ، همنفسم ، خانومم داره راهیم میکنه که برم.
_ علی رفتی زیارت منو یادت نره هااا
مگه میشه تو رو یادم بره اصلا اون دنیا هم...
حرفشو قطع کردم. سرمو از رو پاش بلند کردم و با بغض گفتم: برمیگردی
دیگه
چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین
اشکام سرازیر شد، دستشو فشار دادم و سوالمو دوباره تکرار کردم
سرمو گرفت ، پیشونیمو بوسید و آروم گفت ان شاء الله...
_ اشکام رو پاک کرد و گفت: فقط یادت باشه خانم من برای دفاع از!!!!...
#ادامه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚