『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_بیستوهفتم7⃣2⃣ ذهنم مثل انبار پر از کالا شده است؛ من و سهیل، داستان دفتر علی، حرف
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_بیستوهشتم8⃣2⃣
-((چه خوب که آمده بودید و چه بد که ندیدمتان. تنهایی ها گاه شکسته می شود و به گمانم این صدای شکستن بود.))
در کشمکشی میان خواستن و پرهیز افتاده بود. مدام در ذهنش حرف ها و فکر ها می رفت و می آمد.
- چرا باید با دختری که هیچ ربطی به من ندارد کل کل کنم؟
- خب بیچاره تنهاست. لابد از دست من کاری برمی آید که ممکن است از دست دیگری برنیاید....
- دخترها و پسرها رابطه شان باهم در هر مرحله ای که باشد یک دزدی است. سراغ جسم و روحی می روی که برای تونیست. آینده ایی را خراب می کنی بادزدیدن امروزش. چون می خواهی لذتی نقد را ببری . لذتی که زاویه های دیگر مثل اعتماد و صداقت و اعتقاد را خراب می کند.
خودش که آمد، صدای اذان در خیابان پیچیده بود.
ترم جدید که شروع شد. واحدهای بیشتری گرفته بود. خیز برداشته بود برای اینکه هفت ترمه از درس ها و دانشگاه خلاص شود. صحرا کفیلی دست بردار نبود و گاه و بی گاه پیام می داد. وسوسه می شد او هم در این گاه و بی گاه، گاهی جوابش را بدهد اما سکوت می کرد. حالا گرفتاری اش به صحرا بیشتر هم شده بود. هر وقت ایمیلش را باز می کرد، نامه ای از صحرا داشت.
آخرین امتحان پایان ترم را که داد فکر همه چیز را می کرد به جز دیدن صحرا که درست مقابل در ورودی ساختمان نشسته بود . سرش را انداخت پایین و راهش را کج کرد. تلفنش زنگ خورد. تردید کرد که جواب بدهد یانه. در کشمکش میان خواستن و پرهیز ،تماس را وصل کرد.
صحرا اصرار داشت که همدیگر را ببینند. میگفت توی یک کافی شاپ قرار بگذاریم. انگار کار مهمی و فوری داشته باشد، خواهش کرد که من منتظرم. هرچه تلاش کرده بود که او را قانع کند اگر کاری دارد تلفنی بگوید، نپذیرفته بود و گفته بود که توی کافی شاپ منتظرم و قطع کرده بود .
دلیلی قانع کننده تر از اینکه ممکن است بچه ها ببینند دارد با صحرا صحبت می کند،نداشت. اما همین یک دلیل برای نرفتنش کافی بود.
شب باز هم ایمیلی از صحرا دریافت کرده بود. شاکی بود از نیامدنش و از برادرش گفته بود و نگرانی ای که فقط او می توانست برطرفش کند.
به عقل او که هیچ،به عقل جن هم نمی رسید که صحرا فعالیت های فرهنگی اش در مسجد را هم رصد کرده باشد. این را وقتی فهمید که پسری دوازده سیزده ساله خودش را معرفی کرده و گفته بود که برادر صحرا کفیلی است و می خواست در کلاس های تقویتی مسجد شرکت کند.
شب دوباره ایمیل تشکر صحرا رسید. نتوانسته بود جواب ندهد. پرسیده بود :
- (( چرا خود شما با برادرتان ریاضی کار نمی کنید ؟))
پاسخ آمد:
- ((همیشه یک غریبه ،یک راه حلی بلد است که آشنا بلد نیست . امیدوارم کمک شما برای برادرم مؤثر باشد .))
برادر صحرا می آمد و می رفت . با بچه های مسجد گرم گرفته بود و گاه کیک هایی که می آورد، بچه ها را خوشحال می کرد.
آخر فصل برای بچه ها اردوی سه روزه گذاشته بودند. ماشین راه افتاد و رفت که کفیلی و برادرش رسیدند. خواهش کرد و گفت که نتوانسته برادرش را زودتر آماده کند. این در خواست را نمی توانست رد کند. ماشین را روشن کرد و صحرا و برادرش را سوار کرد تا به اتوبوس برساند. دل شوره به جانش افتاده بود. وقتی به اتوبوس رسیدند و برادر صحرا سوار شد و با او توی ماشین تنها شد تازه فهمید که چرا دلش جوشیدن گرفته است. لرزشی ته وجودش حس کرد . فرمان را محکم گرفته بود. شیشه ها را پایین داد و دستش را به لبه ی پنجره تکیه داد تا بلکه صدای باد او را از سکوتی که بر ماشین حاکم شده بود رهایی بخشد.
- هرشب که می نویسم آروم می شم.
لحظاتی به سکوت گذشت.
- از اینکه اجازه می دید خلوت هامو با شما تقسیم کنم، واقعا نمی دونم چه طور تشکر کنم. از اینکه به برادرم محبت می کنید واقعت ممنونم.
طوری فرمان را در دست گرفته بود و خیابان ها را می کاوید که انگار دنبال منجی می گردد. این طور وقت ها گویی زمان هیچ که به نفع نیست، خودش را به بی خیالی هم می زند و آنقدر کشدار جلو می رود که تو زمین و زمان را به فحش می کشی.
-کجا برسونمتون؟....
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_بیستوهشتم8⃣2⃣ -((چه خوب که آمده بودید و چه بد که ندیدمتان. تنهایی ها گاه شکسته می
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_بیستونهم9⃣2⃣
این سوال، پاسخ حرف های صحرا نبود، اما حرفی بود که وسوسه هایش را بی اثر می کرد.
- کار دارم و نزدیک مسجد پیاده می شم .
آن اردو بهانه شد تا در سه روز، سه بار تماس بگیرد برای تشکر، خبر گرفتن و تمجید از اردوی خوب؛ حالا دیگر مجبور شده بود این شماره ی آشنا را که هنوز ذخیره اش نکرده بود جواب بدهد.
جواب بله یا خیر ،یعنی آینده ای که رقم می خورد . دوباره سر و کله ی سهیل پیداشده و از پدر اجازه می خواهد که برویم بیرون و صحبت کنیم . پدر به خودم واگذار می کند .
می افتم به جان موهایم . چندبار می بافمشان ،بازشان می کنم ، شانه می کشم .تل می زنم ، دوباره می بندمشان . اصلا نمی روم!نمی خواهم تا نخواستمش ،حسی را در درونش تثبیت کنم . توی آشپزخانه دارم برایش چایی می ریزم . صندلی را عقب می کشد و می نشیند. خودم را مشغول نشان می دهم . آرام می گویم :
- بهتری لیلا!
جلوی روسری ام را صاف می کنم . حس این که با ذهنیت دیگری به من نگاه می کند باعث می شود بیشتر در خودم فرو بروم .
- کاش قبول می کردی یه دور می زدیم . برای حال و هوات خوب بود.
چیزی که الان برایم مهم نیست حال و هوایم است . دوست دارم آخر این قصه زودتر معلوم شود . می گویم :
- خوبم . تشکر.
دست راستش را روی میز می گذارد و با دستمال کاغذی که از جعبه بیرون زده بازی می کند:
- لیلا ! من حس می کنم پدر و مادرت راضی هستن به ازدواج ما؛ اما انگار خودت خیلی تردید داری .
استکان چایی را جلو می کشد . نگاهم را به دستان مردانه اش که دور لیوان چای گره شده ثابت می کنم تا بالا نیاید و به صورتش نرسد :
- پسردایی!
- راحت باش ،من همون سهیل قدیمم.
من لیلای قدیم نستم . دستان یخ کرده ام را دور استکان می گیرم تا گرم شود:
- قدیم یعنی کودکی ،الان بزرگ شدیم . من دختر عمه ام ،شما پسر دایی.
لبخند می زند. انگشتانش محکم تر لیوان را می چسبد:
- باشه هرطور راحتی ! اصلا همیشه هرطور تو بخوای ؛ مثل بازی های بچگی مون .
- نه این الان درست نیست . بچه که بودیم شاید میشد بگی هر طور که می خوای . چون بنا بود بچه آروم بشه ؛ اما اگر الان که این حرف رو می زنی من خراب می شم پسر دایی . خراب تر از اینی که هستم . زندگی به آبادی نمی رسه .
لیوان چایی اش را عقب می زند و انگشتانش را در هم قفل می کند !
- من آرامش تو رو می خوام . اینکه بتونم همه ی شرایط رو باب میل تو جلو ببرم تا لذت ببری .
توی دلم شک می افتد که یعنی اگر همه چیز باب میل من باشد به آرامش می رسم؟ یعنی سهیل غول چراغ جادوی زندگی من می شود و کافی است آرزو کنم ،درخواستم را بگویم و او دست به سینه مقابلم خم شود و برایم فراهم کند؟ مثل بچه ی لوسی که هر چه می خواهد می باید و اگر ندادنش قهر می کند و پا به زمین می کوبد .
حتی خدا هم این کار را برایم نمی کند . قبول نمی کند تمام دعاهای من را اجابت کند. گاهی حس می کنم فقط نگاهم می کند . گاهی تنها در آغوش می گیردم . گاهی اشک میدهد تا بریزم و آرام شوم . گاهی گوش می شود تا حرف هایم را بشنود و در تمام این گاهی ها ،دعاهایم در کاسه ی دست هایم و بر لب هایم می ماند و اجابت نمی شود. بارها شده که ممنونش شده ام که دعایم ماند و جواب مثبت نگرفت . بس که اشتباه بود و خلاف نیاز اصلی ام.
نه،من سهیل را این طور نمی خواهم . اگر به دنیایم وعده ی آسایش بدهد قطعا پا در گل می شوم و به قول مسعود ،مثل خر فقط می خورم و باربری می کنم و به وقت مستی می سرم. یک ((من)) درونم راه می افتد . شاید این به نظر خیلی ها خوب باشد ،اما من نمی خواهم مثل عقده ای ها همه اش خودم را اثبات کنم . می خواهم خوش بخت باشم. چه من باشم،چه نیم من . غرور زمینم می زند.
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
#حرفخوب💚
📢همهبگوشباشند !
ما ستایش کنندگانِ خدایِجآن هستیم😍
4_5865996161701120035.mp3
8.34M
#مناجات_سحرگاهی✨
🎤|بانوای مهـدی رسولے
التماس دعا🌺
@shohaadaae_80
6285596_782.mp3
3.94M
📖|تندخوانےوترتیلجزءبیستچهار
2⃣4⃣
🎤|قـارے: استاد معتـز آقایـے
•✨[ @shohaadaae_80 ]✨•
#هَمـڳآمبـــآڪَلٰامۅَحے
جزء4⃣2⃣قرآن کریم:
♦️ آیه ۴۴ سوره غافر:«....وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ﴿۴۴﴾»
♦️ترجمه:«...و من كارم را به خدا واگذار مىكنم زيرا كه او به (احوال) بندگان بيناست.»
📌نکته اخلاقی:
«تفويض»، واگذار كردن كارها به خداست و اين حالت بالاتر از توكّل است. چون در وكالت، موكّل مىتواند بر كار وكيل نظارت كند، ولى در تفويض همهى كارها را به خدا مىسپاريم.
‼️در این آیه تفکر کنیم:
💫كارها را به كسى بسپاريم كه به حال ما آگاهى كامل داشته باشد.
💫توكّل بر خداوند و تفويض كارها به او، پاسخ سريع الهى را به دنبال دارد.
💫اگر خداوند اراده كند، يك نفر مؤمن را در ميان يك رژيم فاسد و حيلهگر حفظ و يارى مىكند.
🎁هر انسانی اگر زندگی خود را به خداوند بسپارد بهترین کار ممکن را کرده است و به این جمله ایمان دارد که خدا بر همه چیز توانا است.خدا نیز زندگی او را به بهترین نحو شکل می دهد.
💜وَ اللّهُ عَلَی کُلِ شَیْءٍ قَدِیرٌ💜
📿@shohaadaae_80📿.
🌹🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌹
#دُعآےهَرروزبَݩدگے
"خدایا! امروز آنچه که خشنودی توست ازتو مسئلت دارم واز آنچه مورد آزار توست به تو پناه میبرم وامروز توفیق اطاعت وگناه نکردن را ازتو میخواهم، ای بخشنده درخواست کنندگان..! "
☆|@shohaadaae_80|☆
♦️🔷♦️🔷♦️🔷
#دُعآےهَرروزبَݩدگے
شرح مختصری ازفراز دعای روز بیست وچهارم ماه مبارک رمضان🌙
🍁🍁🍁
مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی میفرمایند: درشرح دعای روز بیست وچهارم ماه مبارک رمضان آمده است:" اگر درمصیبت ها ونداری ها ازخدا گله نکنیم وتسلیم خدا باشیم، یعنی اینکه ما ازخدا راضی هستیم وخداهم ازما رضایت دارد.اما خیلی سخت است که انسان ذره ای گله ازخدا نداشته باشد.
روایت داریم ازامام نهم(ع) که فرمود: مومن باید سه خصلت داشته باشد؛ اول توفیق داشته باشد، دوم خودش را موعظه کند وسوم اینکه نصیحت دیگران را قبول کند."
🍁🍁🍁
این عالم ربانی ادامه میدهد: حدیث داریم که شما مانند بیمار هستید وخدا مانند دکتر وطبیب...همانطور که دکتر هرچه بگوید، بیمار می پذیرد، خدا هرچه به ماداد، ماهم باید رضایت داشته باشیم.
وی درپایان میگوید: درقیامت بندگان میپرسند؛ خدایا اینهایی که به ما میدهی، چیست؟!🧐🤔..
خطاب می آید که در دنیا خواستی صلاح نبود بدهیم والان آن رابرآورده میکنیم🌱✨...
🍁🍁🍁
پروردگارا!.. این دعاهارا به مرحمت خودت برما مستجاب گردان..❣
🌟التماس دعای مخصوص فرج🌟
☆|@shohaadaae_80|☆
🍁🍁🍁
⚠️مشترک گرامی
85 درصد حجم بسته ویژه سی روزه استفاده از
#رحمت_خاص_خداوند را مصرف کرده ايد 💤
وتنها 6 روز دیگر از حجم بسته باقی مانده است.
پس از .به پایان رسیدن حجم باقی مانده، عبادات شما با نرخ عادی محاسبه خواهد شد.💶
یعنی از این پس
_نه یک آیه برابر ختم قرآن📖
_نه نفس هایتان تسبیح📿
_نه خواب هایتان عبادت🛏
_نه دعاهایتان مستجاب🤲🏻
_نه در غل و زنجیر بودن شیطان⛓
و...
🔺وتمديد این بسته امکان پذیر نخواهد بود.
لطفا از روزهای باقی مانده #کمالاستفاده را ببرید.🔋
●{ @shohaadaae_80 }●
ویژگیهای خاص او تنها منحصر به عرصه نظامی نبود، او علاوه بر اینکه که انسان مؤمنی بود که ادعیه فراوانی را حفظ داشت، یک ورزشکار حرفهای هم بود و برای مثال در عرصه کوهنوردی اکثر قلههای مرتفع ایران را فتح کرده بود و یا اینکه بارها مسیر تهران تا شمال را از مسیر کوهستان، با یک گروهی که خودش آن را رهبری میکرد، پیاده طی کرده بود.
اما در اوج کارهایش، حتی زمانی که در ارتفاعات کوهستان، یک متر برف زیر پایش بود، نماز اول وقت را ترک نکرد.
یکبار یکی از دوستان تعریف میکرد که حسن را در نزدیکهای قله دماوند دیده بود درحالی که پایش شکسته و بدجوری ورم کرده بود. میگفت: «به حسن گفتم چرا با این وضع آمدی کوه؟» حسن گفته بود: «میخوام روی این پایم را کم کنم!» اینطور خودش را تربیت کرده بود.
شهید حسن تهرانی مقدم، پدر موشکی ایران
راوی: سردار امیرعلی حاجیزاده
●{ @shohaadaae_80 }●
بسم رب العَلی 😍♥️
سلاااااام عزیزااااان😁
بعد حدود ۵ روز بازم خدمتتون رسیدیم با چالش های روزانه🌸😃
دلمون تنگ شده بود 🙊☹️
امروزم در خدمتتون هستیممم😍
همراه ما باشید 😄
سوال اول 😁⌛️
۱. شعر :
" من نه آنم که به تیغ از تو بگردانم روی
امتحان کن به دوصد زخم مرا بسم الله "
از کدام شاعر است ؟
۱. شاه نعمت الله ولی 🔮
۲. خیام نیشابوری 🎈
۳. صائب تبریزی 💎
۴. حافظ شیرازی 🕯
سوال دوم 😃📣
۲. جاهای خالی کلمات را در شعر زیر بیابید.
" سهم ما از ... وقتی ... بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی میکند ؟ "
۱. دنیا ، قبری 🌱
۲. خاک ، مستطیلی 🌸
۳. جهان ، مستطیلی 💐
۴. دنیا ، گوری 🌼