『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
کسی پیشنهادی داره!؟😉👆🏻📖
واقعا ممنون از اون عزیزانی که راهنمایی فرمودن😍✍🏻
⤴️ #شایدبدردشماهمبخوره✅
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
حالا رفقا چاره چیه⁉️
چارهای نیست جز اینکه هر جوان انقلابی به پا خیزد و به دنبال یاد گرفتن ابزار فضای مجازی (از ورد تا فتوشاپ و فیلم سازی و...) برود!👨🏻💻👩🏻💻
🕹بله ؛ اگر طلبهی خلع لباس شدهای معروف شد نباید تعجب کرد چون در رسانه قویّا کار میکنه!🖥
عذرمیخوام ولی بلندشو و به جای ادعای شهادت، در این راه قدم بگذار و خودت را وقف این راه کن!♥️
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_شصتویکم1⃣6⃣ دستم روي لبم محكم مي شود تا باز نشودبه فرياد. چشمانم را مي بندم تا
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_شصتودوم2⃣6⃣
پدرك آمد، دستش به گردنش دخيل بسته بود. يك هفته اي بود كه زخمي شده بود، در بيمارستان عمل كرده و استراحت مي كرد.بهتر ك شد پيشنهاد دادند دو روزه بياييم مشهد و همين جا عقد كنيم. بي اختيار علي را بغل كردم و چنان بوسيدم ك جا خورد.دو تا ماشين شديم و راه افتاديم. دو كبوتر پر بغ بغو كه از هم خجالت مي كشيدند و يك خواهرشوهر بدجنس ك البته اين بدجنسي اش هم مقطعي است و هر چه هنر داشت رو مي كرد تا بيشتر و بيشتر صورتشان سرخ شود.حرص خوردن علي، خط و نشان كشيدنش، مستأصل شدن از دست من، صورت گلي ريحانه، لب گزيدنش و ريز خنديدنش خيلي زيباست.
عاقبت پدر گفت:
-ليلا جان!هيچ تضميني براي بعد شما وجود نداره. در ضمن سپر هم نمي شم، گفته باشم.
و علي ك ذوق مي كند و مي گويد:
-آخ آخ آخ چه قدر دلم ميخواد تلافي كنم.
وقت كم آوردن نيست. محكم مي گويم:
- من اصلا بي جنبه نيستم شما راحت باش.
بچه پررو يي حواله ام مي كند. مهم نيست. من فرصت اذيت كردن را از دست نمي دهم. چه پررو چه كم رو. وسط راه چند باري براي استراحت مي ايستيم. علي خيلي دلش مي خواهد چند قدمي با ريحانه دورتر برود، ريحانه هم همين طور. با ريحانه از جمع فاصله مي گيريم و روي تخته سنگي مي نشينيم.
چند ثانيه نشده مي گويم:
- ريحانه جان چند لحظه همين جا صبر كن.
مي روم و علي را صدا مي كنم. ليوان چايي به دست مي آيد و مي برمش پيش ريحانه و تنهايشان مي گذارم. بندگان خدا درتير رس نگاه همه هستند، جز خودشان... و اما حالا که عقد خوانده اند آنقدر شیرین به هم نگاه می کنند و با هم هم کلام شده اند که دل آدم برای این محبت ناب ضعف می رود.
جوان های حالا که چند تا دوست پیدا می کنند و عوض می کنند. واقعا وقتی ازدواج می کنند؛ این لذت یکتایی و یگانگی و اتصال روحی را می برند یا در حالی که در کنارشان دیگری نشسته، در خیالشان چند مدل دیگر هم دور می زند؟ لذت پاک کجا و لذت های بی سرو سامان کجا؟ چند مدتی اگر صبر کنند، یک عمر لذت دایمی بودن ها و هست ها را می برند. اختصاصی، اکتسابی، دایمی.
ریحانه هنوز هم، کنار علی سرخ و سفید می شود و خجالت می کشد. دیروز صبح، در زیر زمین حرم عقد کرده اند و امروز صبح قرار است همین جا بروند برای خرید حلقه و خرید بازار عروس. به هر کداممان گفتند قبول نکردیم همراهشان برویم.
- فکر کن آدم چه قدر عقلش باید شیش و هشت باشه حرم رو ول کنه بره توی بازار از این مغازه به آن مغازه که چی؟ دو نفر دیگه می خوان خرید کنن.علی، فقط نامردی هر چی خوردی برای من نخری. می ریزی توی جیبت و می آری. شیرفهم شد؟ والا دار و ندار تو برای ریحانه روی دایره می ریزم.
این ها را در جواب اصرار علی برای همراهی شان در خرید می گویم. می خندد و قبل از این که در را ببندد می گوید:
- بریز. خر من که از پل گذشت، اما حواست باشه که خر تو هنوز از پل نرفته. اون وقت با من طرفی.
و می رود... طرف من الان صاحب همه ی عالم است. زیر قبه ایستاده ام. مقابل ضریح. نگاه مهربان را حس می کنم و نگاه اشک آلودم منتظر نوازشی دیگر است. امام حکم پدر را دارد برایم؛ پدری مهربان. سختی های زندگی بیست و دو ساله ام را می داند و می دانم که نمی پسندد این دلگیر بودن ها و بد رفتاری هایم را. به التماس می افتم...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_شصتودوم2⃣6⃣ پدرك آمد، دستش به گردنش دخيل بسته بود. يك هفته اي بود كه زخمي شده ب
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_شصتوسوم3⃣6⃣
- خورشید به من بتاب و تطهیرم کن/ چون آینه ها بشکن و تکثیر کن.
رد نگاهم می کشد تا آینه های تکه تکه ی دیوارها و سقف. وقتی مقابلشان می ایستی از همه ی صورت تو، تکه هایی جدا از هم نشان می دهد و تو می مانی که کدام را دریابی؟ دیگر یک دست نیست. همیشه در تکه های آینه کوچک شده ام. خیلی از این به آن پریده ام، خسته شده ام، رها کرده ام. حالا آمده ام این جا مقابل ضریح تا از این همه پراکندگی نجات پیدا کنم. مقابل روح عالم ایستاده ای! حالا می توانی اصالت خودت را ببینی. اگر روزی بخواهی انسان نابی بشوی، قطعا این گونه می شوی. یک روح واحد جهانی! خود خوبت دست نیافتنی می شود!
حس می کنم که می توانم قد بکشم، بلند بالا بشوم فقط برای همیشه زیر سایه ی یک «او» یی بمانم که را را نشانم بدهد. دست گیری کند به وقت لغزیدن، پاک کند به هنگام آلوده شدن و مرا مثل خودش کند. آن وقت دیگر آینه ی صاف و صیقلی وجودم را می شود هزار تکه کرد و در در و دیوار و سقف حرم گذاشت. هر قطعه ام تکثیر نور می کند. چون امام در من متجلی ست.
سرم را به دیوار می گذارم به نیابت از ضریح و چشمانم را می بندم. گاهی فکر می کنم چه قدر جسارت می خواهد با این حجم زشتی ها چشم به امام بدوزی و خواسته هایت را بگویی. اما اگر تنها یک دریچه در عالم باز باشد که بی منت و بی حرف دستانت را پر کند از لطف، همین جاست. پس حالا که همه را با هم و در هم می پذیرند و کار و عملت را به رخ نمی کشند، نادانی است که من هم دستی درزا نکنم.
- مادر خدا خیرت بده منو می بری بیرون؟
پیرزن در ازدحام گیر افتاده است. دستش را می گیرم و آهسته هم پای قدمش می روم تا رواق امام خمینی. پسر و عروسش را که می بیند تشکر می کند و می رود.
می روم به سمت محل قرارمان تا همین جا بنشینم. پدر تنها نشسته و دعا می خواند. سرش را بر می گرداند و با دیدن من لبخندی می زند. کنارش می نشینم. دستش را دور شانه ام حلقه می کند. سرم را می بوسد و می گوید:
-قبول باشه عزیزم. زود اومدی!
-قبول باشه، شما چرا زود آمدید؟
مرا به خودش فشار می دهد:
-می خواستم چند کلمه ای با هم صحبت کنیم. زودتر اومدم.
ذهنم می گوید:
-حکمت پیرزن را فهمیدی حالا؟ امام جواب خواسته ی پدر را داد با درخواست پیرزن از تو.
چهار زانو می نشیند. از کنارش بلند می شوم و روبه رویش می نشینم. نگاه به صورتش نمی کنم. کمی خم می شود تا راحت تر صحبتش را بشنوم. با تسبیحی که دستش است بازی می کنم. تسبیح رشته وصل دست پدر و من است. سکوت شیرینی است. بی توجه به جمعیت در خلوت قرار می گیری و آرامش جریان یافته در حرم هم در روحت جاری میشود. فقط این جاست که شلوغی هزار نفری دارد و سکوت و آرامش تک نفری. می توانی کثرت و وحدت را یک جا دریابی.
-لیلی!نمی خواب بقیه سؤال هات رو بپرسی؟حرفی؟حدیثی؟
بغض می کنم از خوبی پدر. چه قدر خودش را دارد می شکند تا من را بلند کند. سرم را بالا می آورم و در چشمان زیبایی نگاه می کنم.
-بابا خواهش می کنم. من شاید خیلی چیزها برایم مبهم باشه. اما باور کنید که شما رو خیلی دوست دارم.
سرم را از شرم پایین می اندازم...
-می دونم خیلی جاها برخوردم بی ادبی بوده و شما به روی من نیاوردید. حالا هم به خاطر امام رضا از من راضی باشید.
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
#تلنگر_روزانه 🔎
چند نفرمون اینطوری درس میخونیم⁉️
↯|•درس خواندن به شیوه
شهید احمدی روشن•|📌
همراه یکی از دوستاش با خدا سر درس
خوندن قرار گذاشتن🤝 قرارشون این
بود👈🏻 که اونا درس بخونن ، در عوض
خدا هم به درسشون برکت بده🍃🍃🍃
#التماس_تفکر... 🤔
@shohaadaae_80
بهروز با آقا.pdf
2.88M
#بهروز_باشیم🎓
👤برگزیدهای از نکات مهم سخنرانی تلویزیونی به مناسبت سیویکمین سالروز رحلت امام خمینی (رحمهالله)
○| @shohaadaae_80 |○
#اَحًکٌاُمٍَدِرْسًٍخٍوَنَدَنُ📖
🦋 روزه و کنکور🦋
❓ آیا بخاطر کنکور میتوانم روزه نگیرم؟
✅ بر اساس فتاوای آیتالله خامنهای
•🖌|@shohaadaae_80 |🖌•
#دَرُسَّخِوِنّدَنٌٍَبْهٌٌسٌبَکَْشِهّدْاّ🌹
🧔🏻مجید از همه کمتر درس میخواند و از همه بیشتر نمره میگرفت!
یک بار رمز کارش را گفت: این هم از بازی گوشیهایم هست! در کلاس درس را خوب گوش میکنم. زنگ تفریحها هم مشقهایم را مینویسم تا بتوانم در خانه بازیام را بکنم!🙃
🌺شهید مجید دایی
•📚| @shohaadaae_80 |📚•
#گْوِشًَبُهًَفّرَمّاْنٍَْرُهُبٌرِْکّبْیْرٌٍاُنٌقٍلْاٍبِ👂🏻
🛏رهبر انقلاب قبل از خواب چه کاری انجام می دهند؟
📘کتابهای رویایی📙
○| @shohaadaae_80 |○
#خٌنّدٍهًُحَلٌاْلَ_ّتّوّیَ_ِزُنٍگٌِتْفّرُیُحٌ 🔔
👨🏻🎨رفتم سرِ جلسهی امتحان
بغل دستیم خیلی استرس داست رو کرد به من گفت ترو خدا بهم کمک کن فرصت نکردم فصل اخر کتاب رو بخونم🤦🏻♂
گفتم نگران نباش داداش من بهت میرسونم فقط لطف کن بگو امروز چه امتحانی داریم😅
•🤪| @shohaadaae_80 |🤪•